در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۱۶۱۸۶۳
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۵
اکتبر 1957، کامو 44ساله دومین نویسنده جوان (بعد از رودیارد کیپلینگ) بود که جایزه نوبل ادبیات را گرفت. اندکی پس از دو سال، در چهارم ژانویه 1960 کامو در حال بازگشت به پاریس در ماشین ناشر خود میشل گالیمار بود که با سرعت بیش از حد از جاده منحرف شد و به داخل تنه درخت فرو رفت. مسافران صندلی عقب زنده ماندند اما برنده نوبل در دم جان باخت.

گروه راهبرد خبرگزاری دانا- نوامبر 2013 صدمین سال تولد آلبر کامو است. کامو که اصالتا فرانسوی - الجزایری بود قبل از اینکه کار خود را به‌عنوان یک نویسنده خلاق شروع کند، روزنامه‌نگاری موثر در زمان جنگ بود. او می‌توانست به غول ادبیات فرانسه و صدای راهبر فلسفه اگزیستانسیالیسم غالب بر فضای روشنفکری بعد از جنگ جهانی دوم فرانسه تبدیل شود.

آلبا آمییا در بیوگرافی او می‌گوید، کامو به «وجدان اخلاقی نسل خود» تبدیل شده بود. جای شگفتی اینجاست که این سخنگوی پوچی وضعیت بشری شخصی بود کاملا عادی؛ در حقیقت او از گیرایی بی‌تکلفی برخوردار بود و در هر کاری اعم از اجتماعی، ورزشی یا ادبی از دیگران پیشی گرفته بود. در سن 46سالگی (وقتی همه نویسنده‌ها به نقطه اوج قدرت خود می‌رسند) در یک تصادف ماشین جان خود را از دست داد. یک‌بار یک روزنامه ایتالیایی ادعا کرد این سانحه مرگبار بخشی از توطئه اتحاد جماهیر شوروی بود، ولی به احتمال خیلی زیاد خود کامو می‌گوید مرگ ناگهانی او یکی از ‌هزاران پدیده اتفاقی، بی‌هیچ معنای مشخصی در دنیاست.

او 7 نوامبر 1913 در خانواده‌ای کاملا بی‌سواد به دنیا آمد و در زاغه‌های الجزایر بزرگ شد. مادر آلبر، کاترین سینته از خانواده فقیری بود که از جزایر بالریک اسپانیا به الجزایر مهاجرت کرده بودند.

پدر او، لوسین کامو با اصالت فرانسوی - الجزایری کارگر مزرعه بود و به طبقه کارگری کشاورزی معروف به «پاسیاه‌ها» تعلق داشت.

آلبا آمییا می‌گوید آلبر کامو با وجود موفقیت‌های بزرگی که به دست آورد به‌شدت از تکلفی که در جمع‌های ادبی فرانسه می‌دید منزجر بود و تا آخر از نظر احساسی ریشه در خاک شمال آفریقا و دوران کودکی خود داشت. پدر کامو در جنگ مارن در سال 1914 زمان اندکی پس از انتقالش به یگان پیاده‌نظام فرانسوی مستقر در الجزایر کشته شد.

این اتفاق سختی‌های بیشتری را برای مادر کاموی جوان که به نظر «زنی منفعل و بی‌تفاوت می‌آمد» به وجود آورد؛ او زمان‌های متمادی و طولانی به زمین خیره می‌ماند، تا حد زیادی ناشنوا بود و اختلال گفتار داشت. دنیای سکوت مطلق او پیوند عمیقی با کار او به‌عنوان نظافتکار داشت. زمانی که حتی این زندگی سخت برای آلبر و مادرش غیرقابل تحمل شد آنها مجبور شدند به آپارتمان سه‌خوابه‌ای در الجزیره که مادربزرگ و سه دایی بی‌سواد آلبر در آنجا زندگی می‌کردند نقل مکان کنند.

این خانه جدید آب و برق نداشت و آلبر جوان و فقیر از سوء‌تغذیه و تنبیه‌های بی‌رحمانه مادربزرگ مستبدش رنج می‌برد. شاید مبارزه‌های آتی آلبر با رژیم‌های دیکتاتوری بی‌تاثیر از شخصیت مستبد مادربزرگش نباشد. با این وجود آنجا برای آلبر جوان سراسر بدبختی نبود و او سرگرمی و دلمشغولی خود را در «خورشید درخشان» و ساحل‌های رنگارنگ الجزیره یافته بود و هرگز شناکردن و آفتاب‌گرفتن، لذت و خوشی بی‌حدوحصر را از او دریغ نداشتند. در واقع او به خوبی از تضاد درد فقر در داخل و شکوه مدیترانه در خارج از خانه آگاه بود. یکی از معلمان نکته‌سنج مدرسه پسرانه‌ای که آلبر در آنجا مشغول تحصیل بود به توانایی استثنایی این دانش‌آموز تهیدست پی برده بود و او را مدام تشویق می‌کرد.

او به این دانش‌آموز تیزهوش کمک کرد تا در برابر فشارهای مادربزرگش برای ترک تحصیل و پیداکردن کار مقاومت کند و آلبر جوان را حمایت کرد تا بتواند بورسیه دوره راهنمایی شود. در همان دوره بود که او به شکل وسواسی شیفته فوتبال شد و به‌عنوان دروازه‌بان ماهر بر همه پیشی گرفت. در سال 1930 مجبور شد به دلیل بروز نشانه‌های بیماری سل که تا آخر با او بودند، این ورزش را ترک کند. شاید بدتر از آنکه این بیماری او را درحد یک تماشاگر برای تمام عمر تنزل داد، این بود که خستگی، عرق‌کردن‌های مدام و آب دهان خون‌آلود همراه با دردهای دیگر بخشی از عادت‌های روزمره او شده بودند.

این جوان از آنجا که به دلیل ابتلا به بیماری سل هیچ آینده‌ای در ورزش نداشت تصمیم گرفت که نویسنده شود. او با پیوستن به گروه ادبی آفریقای‌شمالی به معاشرت با اهل قلم شهر الجزیره پرداخت، جایی که همراه با «فنجان‌های چای با برگ‌های نعنا و دانه‌های کاج غوطه‌ور در آن» افکار و عقایدشان را ردوبدل می‌کردند. او در 20‌سالگی مقاله، گزارش‌های ادبی، نقدهای هنری و شعرهای طولانی در وصف شکوه دریای مدیترانه برای مجله‌های محلی می‌نوشت.

در همان زمان‌ها بود که وارد دانشگاه الجزیره شد و با سیمون هییه ازدواج کرد. سیمون دختری بود زیبا که از تعادل روانی برخوردار نبود و به مرفین اعتیاد داشت. خانواده کامو همگی به‌شدت مخالف این پیوند بودند و سرانجام نیز این ازدواج پس از یک‌سال به‌هم خورد. در سال 1935، کامو با عنوان پایان‌نامه «متافیزیک مسیحی و نوافلاطون‌گرایی» فارغ‌التحصیل شد. او در نظر داشت تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه دهد تا بتواند در آینده، شغلی در دانشگاه به دست آورد ولی درهم‌آمیختن بیماری و بی‌پولی‌اش او را از این مسیر دور کرد.

او دوره‌های کوتاهی به‌عنوان کارمند دولت، فروشنده ماشین و گزارشگر وضع هوا استخدام شد. از بین همه اینها بازیگری برای شرکت تئاتری رادیو الجزیره را بیشتر دوست می‌داشت که به‌واسطه آن برای اجرای برداشت‌هایی از کارهای داستایفسکی به اکثر شهرهای الجزایر سفر کرد. در این رویارویی بود که کامو توانست تجربه‌های گرانبهایی در زمینه درام به‌دست آورد.

کامو در میان اهالی تئاتر احساس آرامش و خوشحالی می‌کرد. او تئاتر را والاترین ژانر ادبی می‌دانست و افزون بر آن، صحنه‌ها برایش فقط فرم‌های هنری نبودند و آنها را مناسب‌ترین مکان برای بیان عقاید سیاسی می‌دانست. کامو از نظر گرایشات سیاسی نخست غرق در کمونیسم بود و به عضویت حزب نیز در آمد ولی در نهایت به دلیل سرخوردگی از سختگیری‌های بوروکراتیک حزب کمونیست از آن جدا شد.

این کار باعث شد که کامو انرژی بیشتری صرف علایق ادبی خود کند. او تصمیم گرفت رمان «مرگ خوش» را ناتمام رها کند و رمان مشابه دیگری به نام «بیگانه» (1942) را آغاز کند که در آن مرد ظاهرا کاملا عادی ثابت می‌کند که عمیقا تنهاست و مرتکب یک قتل بی‌معنی در ساحل شده است، بی‌هیچ دلیلی جز «آفتاب تابنده». «مرگ خوش» تا بعد از مرگ نویسنده هرگز چاپ نشده بود. در کل علت توجه عموم به این کتاب تقدم آن به بیگانه است که آلبر کامو با آن به مقام یک نویسنده واقعی رسید.

همزمان با این تلاش‌هایش در ادبیات داستانی، او به‌عنوان روزنامه‌نگار در «الگر ریپابلیکن»، روزنامه‌ای ضدفاشیستی، با نوشتن نقدهای ادبی و به‌قلم‌کشیدن بی‌عدالتی‌های اجتماعی گذران زندگی می‌کرد.

با شروع جنگ جهانی دوم کامو سعی کرد که به ارتش بپیوندد ولی به دلیل عدم برخورداری از سلامتی پذیرفته نشد. سپس او راهی پاریس شد و برای روزنامه پاریس - سوار قلم زد. زمانی که آلمان‌ها پاریس را اشغال کردند روزنامه مجبور به تغییر مکان به شهر لیون شد که هنوز به تصرف در نیامده بود، جایی که کامو هیچ دلبستگی‌ای به آنجا نداشت. شاید برای تلطیف این فضا بود که او برای بار دوم ازدواج کرد، با فرنسین فور یک ریاضیدان از منطقه اران در الجزایر.

کمتر از یک ماه از زندگی مشترک‌شان گذشته بود که مسوولیت او در روزنامه تمام شد. کامو و همسرش به الجزایر برگشتند و در اران کار تدریس را آغاز کردند. زمانی‌که در سال 1942 برای درمان به فرانسه برگشت در پی حمله متفقین آفریقای‌شمالی که نتیجه آن اشغال ویشی فرانسه بود او از همسرش جدا ماند. سرگردان به پاریس بازگشت و آنجا در اولین اجرای یکی از نمایش‌های سارتر با او و سیمون دوبوار آشنا شد. سپس کامو به گروه مقاومت و روزنامه زیرزمینی آن کمبا پیوست و در سال 1943 سردبیر آن شد. سارتر و دیگر فیلسوفان مانند ریموند آرنو و آندره مالرو از نویسندگان آن روزنامه بودند.

بعد از جنگ، کامو اران را برای صحنه‌پردازی رمان طاعون انتخاب کرد. انتشار این کتاب برای او موفقیت مالی خوبی به‌همراه داشت. در بحبوحه کشتارهای جنگ جهانی دوم در مقیاس صنعتی ارزش زندگی انسانی به طرز فجیعی پایین آمد و بسیاری پرسیدند کدامین خدایی است که می‌تواند دنیایی چنین آکنده از خون و خونریزی بیافریند.

روسیه و ایالات متحده که در مقابل خطر نازیسم متحد بودند بی‌اعتمادی جنون‌آمیزی نسبت به یکدیگر داشتند و متقابلا در کار تخریب و انهدام بودند. آسیب‌های جدی جنگ جهانی و قتل‌عام‌های گسترده و شبح فزاینده انهدام هسته‌ای فرهنگ یأس و ناامیدی را پیش‌تر برد. در چنین فلاکت گسترده‌ای، معانی ارزش‌های واقعی مانند آن ابرهای جهنمی حجم‌گرفته از دودهای دودکش‌های تربلینکا محو شده بودند.

نوشته‌های کامو در شرح پوچی ذاتی زندگی دغدغه بسیاری از مردمان اهل فکر بود که در میان آسیب، اضطراب، ناامیدی و بدبینی‌های خود نیازمند فلسفه‌ای بودند که در حوزه عقل بگنجد. برای کامو علاوه بر فجایع اخیر و چشم‌اندازهای کلی مایوس‌کننده، قطعیت مرگ، نفسِ بودن را به یک «سیاه‌بازی» و در پی آن زندگی را به مخمصه‌ای پوچ بدل کرده است.

او تجربه بشر را به شخصیت اسطوره‌ای سیزیف پیوند می‌دهدکه تنبیه او توسط خدایان یونانی بالابردن سنگ بالای کوه بود؛ هر بار که او به بالای کوه می‌رسید سنگ به پایین می‌غلتید و او مجبور بود دوباره فردا کارش را از سر بگیرد. بار زندگی در این دنیا همان پاره‌سنگ هر‌کسی است و تمام سختی‌هایی که با آن رویاروی است معنا و هدف ویژه‌ای ندارد زیرا در آینده باز تکرار خواهد شد. زندگی چیزی نیست مگر یکسری انتخاب‌‌ها، لحظه‌های تعیین‌کننده‌ای که تکلیف می‌کنند روز هرکسی چگونه بگذرد، بدون آنکه بتوان شرایط بشری را تغییر داد.

سارتر و کامو هر دو از مبلغان سرشناس اگزیستانسیالیسم بودند و نام آنها از تاریخ فلسفه جدانشدنی است. با این‌همه ظاهرا رابطه آنها به دلیل حمایت سارتر از اتحاد جماهیر شوروی به هم خورد. سارتر در مجله خود با لحنی انتقادی کامو را «بورژوا» خواند. صرف‌نظر از اینکه کامو بورژوا باشد یا نه، او تا آخر با ستمدیدگان همدلی کرد و علیه کسانی بود که آنها را استثمار می‌کردند. گمانه‌های فراوانی سر این اختلاف وجود دارد. بعضی‌ها معتقدند که علت اصلی این اختلاف بیش از اینکه ایدئولوژیک باشد شخصی است: سارتر چون مرد چندان جذابی نبود به کامو خوش‌قیافه و گیرا رشک می‌برد.

در اکتبر 1957، کامو 44ساله دومین نویسنده جوان (بعد از رودیارد کیپلینگ) بود که جایزه نوبل ادبیات را گرفت. اندکی پس از دو سال، در چهارم ژانویه 1960 کامو در حال بازگشت به پاریس در ماشین ناشر خود میشل گالیمار بود که با سرعت بیش از حد از جاده منحرف شد و به داخل تنه درخت فرو رفت. مسافران صندلی عقب زنده ماندند اما برنده نوبل در دم جان باخت. در میان قطعه‌های درهم‌شکسته ماشین دست‌نوشته ناتمام کتاب «انسان نخستین» پیدا شد و در جیب او بلیت قطاری برای پاریس. در یک لحظه، کامو از صدای یک نسل به جسدی تبدیل شد در کنار جاده. جای حیرت است که چه معنایی را می‌توان از چنین تغییر ناگهانی بیرون کشید یا شاید زندگی به همین راحتی پوچ است.

منبع: شرق

ارسال نظر