به گزارش گروه سبک زندگی خبرگزاری دانا (داناخبر)، خبرگزاری خبرآنلاین نوشت:
کافی ست یکبار فقط یکبار به قصد بازدید به یکی از مراکز شبانه روزی بهزیستی برویم. آن موقع شاید یاد نعمتهای بسیاری بیفتیم که خیلی وقتها حتی به چشم مان نمیآید. یک حس دیگر هم ممکن است آزارمان بدهد و آن این است که چرا تا به حال رنج این بچهها درگیرمان نکرده؟ بعد غیرتی میشویم و کلی عهد و پیمان که از این به بعد... و بعد معلوم نیست تا چند روز یا نهایتا چند ماه دیگر به تعهدهای عمل نشده مان در قبال این بچهها فکر کنیم. کم پیدا میشوند کسانی که کنار روزمرگیهایشان گاهی به درد این بچهها فکر کنند یا بخواهند برایشان کاری درشان شخصیتشان انجام بدهند.
با این حال شیرخوارگاه آمنه یکی از خوشبختترین مراکز سازمان است که اگرچه آن هم با مشکلات و دشواریهای زیادی روبروست اما وظیفهاش نگهداری از کودکانی است که دغدغه ای جز داشتن یک چهاردیواری امن و غذاهای سروعده شان ندارند. مشکلات با بزرگ شدن این بچهها بزرگ میشود و گاهی زخمهای عمیقی در روحشان جا میگذارد.
در گوشه و کنار این سرزمین مراکز بی شماری وجود دارد که بچههای تحت پوشش زیر 18 سالشان از دردی بزرگ رنج میبرند:نداشتن جمعی به نام خانواده یا نداشتن سرپناهی به نام خانه. ظفر ضیاییمقدم حالا 18 ساله است و کم کم باید بساطش را جمع کند و برای خودش خانه ای مستقل جور کند. ظفر از بچههای درسخوان مرکز سلمان است که حالا در رشته حقوق دانشگاه آزاد اسلامشهر قبول شده و برای فردایی که انتظارش را میکشد هدف بزرگی دارد و آن هم وکالت است به قصد گرفتن حق هر آدمی که مظلوم است.
داستان زندگی ظفر نمونه ای از هزاران زندگی تحمیل شده ای است که 20 هزار بچه را در این سرزمین درگیر میکند:
اسم و فامیلت واقعی است؟
مدیر شیرخوارگاه آمنه خیلی دلش میخواسته اسم مرا به جای ظفر بگذارد شهاب که دیگر نشده. حالا خدا را شکر فامیلی مرا ضیایی مقدم گذاشتهاند. الان 10 تا بچه در مرکز ما هستند که فامیلیشان قیاسی زاده است. اصلا دوست ندارم. خوب است که اسم و فامیل من تک است. من شنیدهام از سال 60 تا 65 بیشتر فامیلیها را قیاسی گذاشتهاند با پسوندهای مختلف. و هیچ مدرکی همراهم نبوده که نشان بدهد من روزگاری پدر و مادری داشتهام. مرا در یک قنداق کوچک پیچیده بودند. دریک پتوی پشمی گذاشتهاند و در خیابان ونک رها کردهاند. یک پسر سفید و با لپهای بزرگ.هیچ وسیله ای یا نشانی غیر از آن پتوی پشمی ندارم و چهار انگشتی بودن دست و پاهایم که فکر میکنم نشانی کوچکی نیست. اول به خاطر معلولیتم مرا میبرند مرکز رفیده که مخصوص بچههای عقب افتاده ذهنی است. بعد که میبینند من از نظر عقلی عادیام مرا به مرکز گاندی میبرند. اتفاقا یکی از بچههایی که در یکی از مراکز با هم بودیم شش انگشتی بود و من همیشه به شوخی میگفتم تو انگشتهای مرا دزدیده ای.
اولین تصویرهایی که از دوران کودکی یادت میآید؟
اولین چیزهایی که یادم میآید این است که در بهزیستی گاندی بودم. تختهای میله داری که به معنی قلمرو شخصی هر کدام از بچهها بود. یادم هست توی این تختها بازی میکردیم و خودمان را مثل این که توی ننو نشسته باشیم، تکان میدادیم. مددکارها و آدمهایی که گاهی به دیدنمان میآمدند. تصویرهای سیاه و سفید تا 6 سالگی مثل شیشه شیر و اسباب بازیها و رنگ پردههای اطاق.
از اولین رنجهایی که در کودکی داشتی بگو؟
اولین جابه جایی بزرگ من از بهزیستی گاندی بود به شیرخوارگاه آمنه. یک طوری که یعنی بچه ای را از محیطی که در آن چشم باز کرده و تمام تعلقاتش جدا کنند و مثلا بگویند تا حالا در این خانواده و محیط زندگی کردی و حالا باید بروی با یک خانوادهٔ دیگر و در جای دیگری زندگی کنی. تنها خوبیاش این بود که این جابه جایی مصادف شد با مدرسه رفتنم. ما را در مدرسه رازی ثبت نام کردند در خیابان ولی عصر که همیشه جزو مدارس خوب بوده و هست. از همان سالهای مدرسه شیطنتهایم شروع شد.
و شیرینیها؟
با بچهها جمع میشدیم توی حمام که خیلی بزرگ بود و جلوی خروجی چاه آب را میگرفتیم و میگذاشتیم آب تا زانوهایمان بالا بیاید. یک وقتهایی گریه مربیها را در میآوردیم. شیطنتهایمان شیرین بود و هیچ دغدغه ای نداشتیم. میرفتیم مدرسه و برمی گشتیم.
جا به جاییهای بعدی؟
تا چهارم دبستان شیرخوارگاه آمنه بودیم که بعد دکتر جمال زاده رفت و آقای خلیل زاده آمد که گفت شیرخوارگاه یعنی بچههای زیر هفت سال. بعد اول مرا فرستادند آهار در لواسان. چون مشکل کلیوی داشتم ودر ادرارم خون پیدا شده بود باید غذای رژیمی و داروهای مخصوص میخوردم مرا به شیرخوارگاه آمنه برگرداندند. چون هوای آهار خیلی سرد بود و ممکن بود برای کلیههایم مشکل جدی ایجاد کند. بعد از مدتی هم مرا فرستادند قدوسی.
از کی فهمیدی زندگیات با هم سن و سالهایت فرق دارد؟
تا قبل از مرکز قدوسی فکر میکردم شرایط زندگی همه همین است و اصلا نمیدانستم که معنی خانواده چیست. قدوسی که رفتم کلاس چهارم دبستان که بودم کم کم نسبت به شرایطم حساس شدم. میرفتیم تا سوپرمارکت خرید میکردیم و میرفتیم تجریش وخرید میکردیم و برمی گشتیم. بعد وقتی میدیدم بچه ای با پدر و مادرش آمده بیرون و آنها دستش را گرفتهاند یا هوایش را دارند میفهمیدم من این جنس محبت را در زندگیام کم دارم. مثلا مربی که دیگر به ما نمیگفت کلاهت را سرت بگذار تا سرما نخوری! هر وقت جلسه اولیا و مربیان میگذاشتند ناراحت میشدم که چرا الان نباید مادر واقعی داشته باشم. معمولا مربیها اگر وقت داشتند میرفتند. خیلی وقتها هم نمیرفتند. موقع خوابیدن این زخم خیلی بزرگ میشد. این که یک نفر باشد که برایم قصه بگوید و نوازشم کند. الان که نه ولی دوران دبیرستان و راهنمایی خیلی این حس آزارم میداد.
توی مدرسه چطور؟ ترحمهای معلمها و مدیرها کار دستتان نمیداد؟
در مدرسه همین که میفهمند بچه ای از بهزیستی آمده، ترحمها شروع میشود. نمره سه بچه را میدهند بیست که این کارشان خیلی به بچهها ضربه میزند. الان بچههایی هستند که نمیتوانند بنویسند شلوار! یا مثلا میگویم سه چهار تا چند تا میشود میگوید هشت تا. به خدا اصلا غلو نمیکنم. بچه میآید بالا همین طور الکی. وقتی میبیند که الکی نمره میگیرد چرا درس بخواند؟ مثلا من دوم راهنمایی که بودم فقط یکبار جغرافیام شد 9 که به من 10 دادند. همین به خدا. راهنمایی و دبستان مدیرها میدانستند اما دبیرستان گفتم تروخدا نگذارید معلمها بفهمند و به من ترحم کنند. یک دفعه دلم خواست درس بخوانم. احساس کردم غیر از این، هیچ راهی ندارم.
خانواده خیالی هم داشتی؟
در مدرسه که دروغهایی برای خودم ساخته بودم. که من پدر و مادر دارم و یک خواهر کوچکتر دارم. میگفتم پدرم شرکت نفت کار میکند و این قدر حقوق دارد. مادرم فوق لیسانس ادبیات دارد و در یک دبیرستان دخترانه کار میکند. خانه مان فرمانیه است... چون هم قدوسی هم آمنه و هم سلمان در شمال شهر بودند. یکی در نیاوران و یکی در فرمانیه و یکی هم ونک و مدرسه که میرفتیم بیشتر همکلاسیهایمان بچه مایه دار بودند. یکی پدرش وکیل بود. پدر یکی در وزارت امورخارجه سفیر دوم بود. پدر یکی دیگر شرکت داشت... همه رده بالا بودند. این خیلی آزارم میداد.
محیط خانه را دیده بودی؟ حس زندگی در چاردیواری کوچکتری غیر از سالنهای مراکز بهزیستی؟
بچه که بودم مربیها گاهی مرا به خانههایشان میبردند. وقتی میخواستم بعد از 3-2 روز برگردم به مرکز، افسردگی میگرفتم. شرایطی که برای من در مراکز بهزیستی، آن قدر عادی بود، بعد از برگشتن از محیطی که اسمش خانه و خانواده بود به تنهایی قبل خیلی آزاردهنده میشد. به خصوص که در آن چند روز، زیادتر از حد معمول هوای ما را داشتند. برایمان خوراکیهای جورواجور میخریدند و گردش و تفریح و غذاهای خوب ومحبت های بیشتر از حد معمول بعد دوباره یک دفعه همان اتاقهای بی روح بهزیستی و زندگی گروهی و تنهاییهایی که تمامی نداشت. وابسته میشدم به آن خانواده و هر بار با گریه برمی گشتم و دوباره از خودم قول میگرفتم که این بار اگر آمدند و تو را بردند مثل بچه آدم میروی و بدون گریه برمی گردی. ولی هربار صدای ضجههایم گوش فلک را پر میکرد که میخواهم یک روز دیگر بمانم. دست خودم نبود.
مسافرت هم میرفتی؟
فقط با بچههای بهزیستی عید و تعطیلیها میرفتیم شمال. کلا بهزیستی ما را شمال و مشهد میبرد. فقط پارسال بچه درسخوانها را کیش بردند.
خوبیها و بدیهای زندگی با بچههای بهزیستی؟
اتفاقهای بدش این است که بعضی وقتها دعوا میشود و بچهها به قصد کشت همدیگر را میزنند. هیچ کس هم دخالتی نمیکند. جلو نمیرود که جدایشان کند. هم ما هم مربیها میگذاریم به حال خودشان آن قدر همدیگر را بزنند تا خسته شوند. اتفاقهای خوبش هم این است که همه دور هم جمع میشویم و بازی میکنیم. فیلم میبینیم. این با هم بودنش خیلی وقتها خوب است.
از زندگی در مرکز قدوسی بگو.
یک هیات امنایی داشت رییسش آقای بهرامی بود. یک آقای قربانی هم بود که خیلی هوای بچهها را داشتند. آنجا هم تا سوم دبیرستان بچهها میماندند. بعد باید میرفتند سلمان. من اصلا دلم نمیخواست بروم مرکز سلمان چون بچههای بزرگتر آنجا بودند و من محیطش را دوست نداشتم. این بود که رفتم اداره و به رییس منطقه شمیرانات گفتم شما هر کاری هم کنید من نمیروم سلمان. بگذارید تا پیش دانشگاهی اینجا بمانم و بعد برای کلاس کنکور میروم سلمان. قبول کردند. یک سال هم در مرکز سلمان بودم و حالا هم که دانشگاه قبول شدهام و 18 سالم شده میگویند باید بروی. حالا خدا را شکر من خیلی وضعیت خوبی دارم. کلی شانس آوردهام.
چه شانسی آوردهای؟
من به لطف داشتند حامیهای خوبی که دارم الان 12 ملیون پول دارم ولی همین الان بچه ای را میشناسم که باید از بهزیستی برود و 7 میلیون بیشتر ندارد. این 7 ملیون را بهزیستی به بچههای 18 ساله میدهد تا با این پول بروند خانه بگیرند و مستقل شوند.خیّرهای بیشتری به سراغم آمدهاند. من چهار حامی دارم که از سه سالگی با من هستند. بچههای دیگر این شانس را نداشتند. شاید به خاطر معلولیتی که دارم بیشتر دلشان به حال من سوخته و شاید به خاطر قیافهام یا نوع برخوردم نمیدانم.
میشود گفت معلولیت برای بچههای بهزیستی یک جور موهبت است؟
الان نه. ولی تا 8-7 سالگی ترحم نسبت به بچههای معلول بیشتر است و آنها هواخواه بیشتری دارند.بچهها خیلی به من میگویند که خوش به حالت. معلولیت یک جور شانس بود برای من. بچهها میگویند کاش ما هم معلول بودیم تا بیشتر به چشم خیّرها بیاییم.
این که در 18 سالگی بهزیستی میگوید به سلامت برای استقلالتان خوب است یا بد؟
اصلا خوب نیست. ضربه روحی بدی به ما میزنند. تا 18 سالگی بچههای بهزیستی فقط میروند مدرسه و برمی گردند. لباسهایشان را میشویند. غذایشان آماده است. مسافرت میروند. یک مرتبه در 18 سالگی میگویند: خوشحال شدیم از دیدنتان. این 7 میلیون را بگیرید و بفرمایید بیرون..یک جوری هم میگویند باید بروی که انگار ما مستاجریم و اگر زودتر برای خودمان خانه ای پیدا نکنیم سر ماه اثاثهایمان را بیرون میریزند. بعد بچه میماند و یک عالمه بی کسی. تازه باید به فکر خانه باشد. وسایل خانه را چکار کند پول آب و برق و شارژ تلفن همراهش را از کجا بیاورد؟ و یک عالمه دغدغههای دیگری که شاید برای کسی که سالهاست مستقل شده و کار و زندگی ثابتی هم دارد یک دنیا مشکل باشد. چه برسد به بچههای بهزیستی که تا 18 سالگی هیچ تکیه گاه مطمئنی ندارند.
یعنی میخواهی بگویی مسکن بچههای تحت پوشش باید دغدغه بهزیستی باشد؟
من نمیدانم چرا برای بچههای بهزیستی، سهمیه ای برای مسکن مهر در نظر نگرفتند. این توقع زیادی نیست. میتوانستند بچهها را دوتا یا سه تایی در این خانهها اسکان بدهند. ما حتی یارانه هم نداریم. الان که من 18 سالم شده، خودم اقدام کردهام و تازه این ماه یارانه گرفتهام. خیلی سخت است. الان 6 ماه است که دنبال خانه میگردم و پیدا نکردهام. چون یا میگویند به مجرد نمیدهیم یا قیمتها اصلا به پولی که دارم نمیخورد. میگویند پیش 10 میلیون بدهید و ماهی 300 یا 400 خب کرایه خانه را از کجا بیاورم؟ تازه هزینههای دیگر را هم در نظر بگیرید.
اگر یک بچه ای واقعا بگوید نتوانستم جایی پیدا کنم آن وقت چه میشود؟
هیچی. یک مدتی ما را میفرستند خانههای پیش از ترخیصی آن هم فقط برای چند ماه و بعد هر طوری هست باید برویم. نهایتا تا 19 سالگی. تنها لطفی که بهزیستی میکند این است که اگر کنکور قبول شده باشی هزینه دانشگاه آزاد را میدهد و ماهی 120 هزارتومان و بعدش هم دیگر همین. الان یکی از بچهها دارد الکترونیک میخواند رفته خانه ای در خیابان شوش بگیرد. گفتهاند 3 ملیون ماهی 400 تومان که فقط دوتا اتاق قدیمی دارد. خب این بچه کی درس بخواند؟ کی کار کند؟ با 7 ملیون بهزیستی چطور تمام هزینههایش را بپردازد؟
تا 18 سالگی هیچ فن یا حرفه ای به شما یاد نمیدهند؟
نه اصلا. هیچ دوره ای به نام کارآموزی وجود ندارد تا مثلا بچهها کاری یاد بگیرند جوشکاری، تراشکاری، مکانیکی اصلا و ابدا. من شانس آوردم توی دبیرستان درسخوان شدم و دانشگاه قبول شدم اما بچه ای که دلش نخواهد درس بخواند که تعدادشان هم کم نیست بی هیچ مهارتی برای کار و زندگی رها میشوند. اتفاقا یکی از حامیهای من میگفت یکی از سیاستهای بد بهزیستی این است که میخواهد بچهها را به زور درسخوان کند. یعنی اگر درس خواندی که خوب میروی دانشگاه آن هم با این امتیازهای کمی که بهزیستی به دانشجوهایش میدهد. اگر نه واقعا به حال بچه ای که درس را دوست ندارد، هیچ فکری نمیکنند.
چرا بعضی بچهها از حمایت حامیها یا همان خیّرها بی بهره ترند؟
بعضیها خودشان این حمایت را از خودشان گرفتهاند. بلد نیستند با حامیهایشان چطور برخورد کنند. حامی را فقط به شکل پول میبینند. بعد هم که پولی از حامی میگیرند دیگر حالشان را نمیپرسند. خود برخورد با حامی هوش خاصی میخواهد. روابط عمومی خیلی مهم است. مثلا جلسه اول حرفهایم به دل یکی از حامیهایم نشست و آمد حامی من شد. این که چطور با آنها صحبت کنی که تو را قبول کنند، خیلی مهم است. خیلی بچهها محل نمیگذارند و زیاد حامیهایشان را تحویل نمیگیرند.
این هوش خاص را برایم تعریف کن. مثلا تو چکار میکنی که حامیهایت را از دست نداده ای؟
من زنگ میزنم و حالشان را میپرسم. خیلی هم نباید پشت سرهم زنگ بزنی که مزاحمشان بشوی. باید خیلی محتاط رفتار کنی. خیلی وقتها میگویم اگر شما چیزی لازم دارید من برایتان بگیرم و بیاورم. یا مثلا میگویم اگر کاری دارید برایتان انجام بدهم. مهم تر از همه این است که به حرفهایشان گوش بدهیم. درس خواندن برایشان خیلی مهم است میگویند اگر این بچه درس میخواند من هوایش را دارم. اگر نه من نمیتوانم حمایتش کنم. همین درسخوان بودنم باعث شد حامیهایم از من راضی باشند.
بیشترین ضربه را از چه کسی خوردی؟
بیشترین ضربه را از دوست صمیمیام خوردم. کسی که تمام زندگیام بود. یک دفعه میانه مان به هم خورد و من احساس کردم با از دست دادن آن دوست هیچ پناهی در این دنیا ندارم. از دوست و رفیق زیاد ضربه خوردم. یکی از بدیهای ما بچههای بهزیستی این است که چون کمبود پدر و مادر داریم به یک نفر زیاد وابسته میشویم و بعد که این رابطه به هم میخورد، بدجوری ضربه میخوریم. اگر آن آدم مثلا به ما بگوید تو انگار دنیا روی سرمان خراب میشود. خب آن آدم خانواده دارد مثل ما که همهٔ امیدش را به این رابطه نبسته. میتواند جای خالی مرا با یک عالمه آدم و اتفاق دیگر پر کند ولی من که نمیتوانم.
بعد از این که دوستانت میفهمند بچه بهزیستی هستی چه برخوردی با تو میکنی؟
اتفاقا وقتی یکی از دوستانم فهمید؛ آن قدر به من ترحم کرد که واقعا نتوانستم دیگر تحملش کنم. یک شب، به تمام دوستانم اس ام اس زدم که من بچه بهزیستیام اگر مرا به خاطر خودم دوست داری که یاعلی اگر نه خداحافظ. خیلیها رفتند و من هم دیگر کاری به کارشان نداشتم.
خودت به بچههای مرکز میگویی به دوستانشان بگویند که بچه بهزیستی هستند یا نه؟
من میگویم که به دوستانشان نگویند. مگر این که کسی باشد که تو را درک کند اما اگر به ترحم آلوده شود واقعا غیر قابل تحمل میشود. فرق ترحم و دوست داشتن معلوم است. آن که واقعیت مرا دوست دارد به من زنگ میزند، با هم بیرون میرویم و میشود روی دوستیاش حساب کرد. اما آن که از روی ترحم میآید فقط یک دفعه میآید و خیلی زیاد محبت میکند و یک دفعه هم میرود. بعضیها هم انگار نذر میکنند که اگر حاجتشان را بگیرند، میروند و این ضربهها خیلی وحشتناک روح و روان ما را به هم میریزد.
حامیها هم خوب و بد دارند؟
بعضیها میآیند وعدههای بزرگ و دروغین به ما میدهند. ما را تا آسمان هفتم میبرند و بعد یک دفعه رهایت میکنند و طوری زمینت میزنند که نمیتوانی بلند شوی. به نظرم خیّر وعده الکی ندهد. به همان اندازه ای که میتواند کمک کند، وعده بدهد. صادقانه بگوید من بیشتر از این از دستم برنمی آید. اما اگر الکی ما را دلخوش کند و بعد هم کاری برایمان نکند، واقعا لطمه بدی میخوریم. در حالی که مجبور نیست بگوید برایت این کار را میکنم، خودت خواستی و آمدی ما که مجبورت نکرده بودیم.
تو خیلی نسبت به همسن و سالهایت که حتی زندگی عادی داشتند، درک خوبی از زندگی داری. این را از کجا یاد گرفتی؟
زندگی در بهزیستی واقعا سخت است. من در این سالها خیلی بزرگ شدم.خیلی وقتها بچهها مینشینند و گریه میکنند. تازه مثلا دایی یا عمه ای دارند که بروند و به آنها سربزنند. من که هیچکس را ندارم. با این حال به آنها دلداری میدهم که حالا که پدر و مادر نداری میتوانی روی پای خودت بایستی و زندگیات را بسازی ولی آنها میگویند که جای خالی پدر و مادر را هیچوقت نمیتوانند در زندگیشان پر کنند. راست هم میگویند. شاید من هم دلداری الکی میدهم.
برای فردایت چه نقشه ای داری؟ غایتی که میخواهی به آن برسی کجاست؟
میخواهم ادامه تحصیل بدهم تا روزی که کانون وکلا شرکت کنم و دفتر بگیرم و بعد هم خانه ای درشان خانواده دار شدن بگیرم و ازدواج کنم. ازدواج و خانه و زندگی ته آمال بچههای بهزیستی است. یک امکانی که غیرارادی از آنها گرفته شده اما میتوانند آن را برای خودشان مهیا کنند. یعنی اگر ازدواج کنند و بچه دار شوند آن وقت دیگر فرقی با آدمهای دور و برشان ندارند و این تفاوت بزرگ را میتوانند یک جایی آنقدر کمرنگ کنند که دیگر فقط یک وقتهایی یادشان بیفتد.