در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۳۰۶۶۷۰
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۷
مروری بر خاطرات مرحوم اسفندیار قره‌باغی؛
همان روز در رادیو اسرائیل گفتند صد نفر نیروی ایرانی وارد لبنان شده‌اند! در حالی‌که همه‌ی کسانی که آنجا بودند افرادی میان‌سال و پا به سن گذاشته‌ای مثل من بودند که همگی هم هنرمند بودند…

به گزارش پایگاه خبری دانا کتاب «متولد بهمن» از سری کتاب‌های تاریخ شفاهی موسیقی و هنر دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و حاصل ۲۰ ساعت گفتگوی روح‌الله رشیدی با اسفندیار قره‌باغی است که توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است.

گاه برخی چهره‌ها به دلیل خاصی برای انسان چهره ماندگار می‌شوند؛ برای اختراعی، نگارش کتابی، انجام حرکتی ویژه و بسیاری کار‌های دیگر. اسفندیار قره‌باغی یکی از این چهره‌های ماندگار است که به دلیل خواندن ترانه خاطره‌انگیز و باشکوه «آمریکا ننگ به نیرنگ تو» ماندگار شد.

صدای اسفندیار قره‌باغی این روز‌ها با پدیده جهانی استکبارستیزی پیوند خورده است. این صدا، واسطه و حاملِ شاخص‌ترین قطعه موسیقی ضداستکباریِ عصر ما است. «متولد بهمن»؛ کتاب خاطرات این چهره ماندگار موسیقی انقلاب گوشه‌ای است از دنیای بزرگ تجربه موسیقی در عصر انقلاب اسلامی.

در این کتاب، فراز‌ها و مقاطع مهمی از سرگذشت موسیقی ایران از سال‌های دهه چهل و پنجاه به این سو، در قالب خاطرات استاد قره‌باغی مرور شده است.
یکی دیگر از فصل‌های مهم کتاب متولد بهمن، بازخوانی رویداد‌ها و تحرکات اهالی موسیقی، همزمان با روز‌ها و شب‌های منتهی به بهمن ۵۷ است، اما درخشان‌ترین بخش کتاب، آنجاست که اسفندیار قره‌باغی با ورود به مرکز موسیقی صداوسیما، همراه با جمعی از نامداران شعر و موسیقیِ آن روزگار، به خلق قطعات و آثار پرشکوه و ماندگاری مانند «آمریکا ننگ به نیرنگ تو» و صد‌ها اثر دست می‌زند و مخاطب، با مرور خاطرات قره‌باغی، به واقع تاریخ موسیقی انقلاب را نیز بازخوانی می‌کند.

در ادامه این گزارش، به مرور تعدادی از خاطرات استاد اسفندیار قره‌باغی به نقل از کتاب «متولد بهمن» می‌پردازیم.

آن شب پرشکوه

روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود که هواپیما‌های ارتش عراق، فرودگاه‌های کشور را بمباران کرد و برای اولین بار اخبار ساعت ۲ بعدازظهر روز ۳۱ شهریور، خبر بمباران فرودگاه مهرآباد را مخابره کرد. دستور رسید که همه‌ی نیرو‌های کمیته را ساعت ده شب، در مسجد امام (مسجد شاه سابق) جمع کنید. من هم دو سه گروه از نیروهایم را برداشتم و با خانواده خداحافظی کرده و رفتم مسجد… وارد حیاط مسجد که شدیم دیدم خیلی شلوغ است و نیرو‌های مختلفی دسته دسته وارد محوطه می‌شوند...

یک نفر از آن جمع، گویا مطلع می‌شود که من هم آنجا هستم و به بقیه هم می‌گوید که خواننده‌ی سرود «ای ایران» در حیاط مسجد حضور دارد؛ آن زمان اسم من را بیشتر با «ای ایران» می‌شناختند. آمدند سراغم و خواهش کردند که «ای ایران» را برای‌شان بخوانم. گفتم: «بدون بلندگو و سیستم صوتی امکان ندارد»! اصرار کردند و گفتند: «همه سکوت می‌کنیم تا صدا به همه جا برسد». وقتی شور و اصرارشان را دیدم قبول کردم و گفتم: «پس شما هم سکوت نکرده و همراهی‌ام کنید». از آن‌ها خواستم تا ترجیع‌بند‌ها را هم‌صدا با من بخوانند و خواندند. صحنه‌ی عجیبی خلق شد.

اغراق نیست اگر بگویم پرمخاطب‌ترین اجرای هنری عمرم را در آن شب و در آن مکان تجربه کردم. تصورش را بکنید که در روز حمله‌ی دشمن به خاک وطن، هزاران نفر سرود حماسی «ای ایران» را با هم بخوانند؛ حقیقتاً شورانگیز و نیروبخش بود. این وضعیت، انگیزه‌های بسیاری را تقویت کرد برای دفاع از کشور. شاید نصف آن نیرو‌ها در همان تاریکی شب اعزام شدند به مناطق جنگی و به علت کمبود اتوبوس بقیه‌ی نیرو‌ها منتظر نوبت‌های بعدی اعزام ماندند.

«مرگ‌بر اسرائیل» در بیخ گوش اسرائیل!

اوایل خرداد ۱۳۹۱، به همت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، جمعی یکصد نفره از هنرمندان و اصحاب فرهنگ، عازم لبنان شدند که من هم در این جمع حاضر بودم. بچه‌های حزب‌الله، میزبان‌مان بودند و با همراهی آن‌ها از مناطق مختلف جنوب لبنان بازدید کردیم. در این سفر، در جریان مجاهدت‌ها و تلاش‌های شبانه‌روزی حزب‌الله لبنان در جهت دفاع از لبنان قرار گرفتیم. بعد از حضور در شهر‌های «صور» و «صیدا»، رفتیم «قانا». در قانا، در نزدیک‌ترین نقطه نسبت به سربازان صهیونیست قرار داشتیم؛ به طوری‌که فکر می‌کنم سه چهار متر بیشتر با آن‌ها فاصله نداشتیم. آن‌ها ما را می‌دیدند و ما آن‌ها را. جعبه‌های بزرگی را روی دیوار‌ها گذاشته بودند که داخلش چندین دوربین و میکروفون تعبیه شده بود؛ به گمانم برای رصد اوضاع و کنترل کسانی که آنجا تردد می‌کردند، از این ابزار استفاده می‌کردند. در مجال کوتاهی که پیش آمد، سرود «مرگ‌بر اسرائیل» را با همراهی همه‌ی یکصدنفر تمرین کردیم.

دقایقی بعد، همانجا و در حالی‌که سربازان اسرائیلی، تماشایمان می‌کردند، شروع کردیم به خواندن سرود! من می‌خواندم و همسفران، پاسخ می‌دادند. صحنه‌ی عجیبی بود؛ صحنه‌ای که حکایت از زبونی این ارتش پرمدعا داشت.

همان روز در رادیو اسرائیل گفتند که یکصد نفر نیروی ایرانی وارد لبنان شده‌اند! در حالی‌که همه‌ی کسانی که آنجا بودند افرادی میان‌سال و پا به سن گذاشته‌ای مثل من بودند که همگی هم هنرمند بودند. فقط یک نفر روحانی همراه ما بود… نصف شب، نزدیکی هتل محل اقامت ما را با موشک زدند، ولی آسیبی به هتل و ساکنانش وارد نشد.

ترور در روز روشن

یک روز من در منزل خودم در نزدیکی خیابان شادمان در حال استراحت بودم که صدای گلوله شنیدم. سراسیمه و با پای برهنه دویدم بیرون. متوجه شدم که تروری انجام گرفته؛ رفتم به طرف محل وقوع ترور. دیدم محمود شفیعی است که غرق به خون افتاده… گویا دو اکیپ با لباس سپاه، ابتدا و انتهای خیابان شادمان را بسته بودند و اجازه‌ی تردد نمی‌دادند و می‌گفتند در این خیابان درگیری است. ساکنین خیابان هم اصلاً متوجه قضیه نبودند که چرا در این خیابان هیچ ماشینی تردد نمی‌کند و خیابان خلوت است.

محمود شفیعی از یک سوپر مارکت بیرون می‌آید؛ در حالی‌که پسر جوانی به نام بهزاد هم به عنوان محافظ همراهش بوده؛ بهزاد هم آن روز اسلحه همراهش نبوده. سر یکی از کوچه‌های بن‌بست، یک موتورسوار سوار بر موتور گازی دو ترکه، با لباس سپاهی ترمز می‌کند و محمود را صدا می‌زند. محمود هم که او را در لباس سپاه می‌بیند، می‌گوید: بله! بفرمایید. او از محمود می‌پرسد که شما اسلحه‌ی کمری حمل می‌کنید؟ محمود هم جواب می‌دهد که بله. از محمود مجوز می‌خواهد.

محمود با اینکه بچه‌ی زرنگی بود، گول لباس طرف را می‌خورد و کارتش را به او نشان می‌دهد. طرف به بغل دستی‌اش اشاره می‌کند که اسلحه‌ی محمود را بگیرد.

محمود هم در کمال اطمینان کلت ۴۵ را به او تحویل می‌دهد. طرف کلت را به دست می‌گیرد و گلَن گِدن را می‌کشد و به محمود دستور می‌دهد که دراز بکش. محمود که تازه متوجه می‌شود این‌ها سپاهی نیستند، به بهزاد اشاره می‌کند که فرار کن. بهزاد فرار می‌کند که خودش را به مسجد برساند و اسلحه‌اش را بردارد. طرف پنج گلوله به بدن محمود شلیک کرده و چند جای پشت او را هدف قرار داده بود. وقتی من رسیدم دیگر تمام کرده بود.

ارسال نظر