به گزارش گروه راهبرد خبرگزاری دانا، دکتر علی پایا طی سخنانی در این نشست گفت: آنچه که از آن با عنوان «فلسفه اسلامی» یاد می شود، که به تعبیر دقیقتر باید آن را «فلسفه حکیمان مسلمان و حکیمانی که در تمدن اسلامی بالیدهاند» نام نهاد، تا زمانی که با دیگر فرهنگ ها و تمدن ها، بهخصوص فرهنگ ها و تمدن هایی که عنصر عقلانیت در آنها رشد و شکوفایی داشته اند، گفت و گویی نقادانه و مستمر داشته، از زایندگی و غنای نظری و توانایی مستمر برای حل مسایل نظری و عملی در قلمروهای گوناگون برخوردار بوده است.
اما از زمانی که باب این گفت و گو بسته شده و حکیمان مسلمان توانایی ذهنی خود را مصروف گفت و گوهای درون دینی و درون تمدنی کرده اند، از دامنه و تنوع مسایل «فلسفه اسلامی» نیز به میزان قابل توجهی کاسته شده و نبوغ حکیمان مسلمان عمدتا مصروف رشد نظام های معرفتی شده که نام «تیو سوفی» (Theosophy) یا الهیات عقلی بیشتر برازنده آن است تا «فیلو سوفی» (Philosophy) یا همان فلسفه.
از نخستین تکاپوهای متکلمین در نیمه دوم نخستین قرن هجری تا ظهور رویکردهای مشایی- نوافلاطونی در قرن سوم و سپس ظهور مکتب اشراق و به دنبال آن مکاتب اصفهان و شیراز که این آخری با عرضه نظام معرفتی موسوم به حکمت متعالیه نقطه اوج رویکردهای تیوسوفیانه در تمدن اسلامی بوده که بگذریم، نکته ای که باید به آن اشاره شود این است که در قرون طلایی اسلام (سوم تا هفتم هجری) و زمانی که گفت و گوی مجازی حکیمان مسلمان با دیگر محققان مسلمان و نیز متفکران دیگر فرهنگ ها و تمدن ها به نحوی جدی در جریان بود، همه فیلسوفان مسلمان، علاوه بر فیلسوفی، واجد تخصص های متعدد دیگر در قلمروهای علمی و تکنولوژیک زمانه خود بودهاند.
به یک معنای دقیق فیلسوف -دانشمند و فیلسوف-تکنولوژیست به شمار می آمدند. اما به تدریج که گفت و گوی حکیمان مسلمان صبغه درون دینی و درون تمدنی پررنگ تری پیدا کرد و مخاطبان آنان عمدتا فقیهان و عرفا و متکلمان مسلمان شدند و اهمیت اندیشه های فلاسفه و دانشمندان تمدن های دیگر در نظرشان کاستی گرفت، مسایل مورد توجه این فیلسوفان نیز معطوف به قلمروی خاص شد و تنوع گذشته را از دست داد. این فیلسوفان در عین حال علاقه خود را به پیگیری تکاپوهای علمی و تکنولوژیک نیز از دست دادند تا آنجا که ملاصدرا، ابن سینا را به اعتبار آنکه اوقات خود را صرف تدوین « قانون» و پرداختن به حرفه پزشکی کرده، ملامت می کند. حتی آن دسته از فیلسوفان و حکیمانی که از دانش های زمانه بهره قابل ملاحظه ای داشته اند، از جمله شیخ بهایی، به تصریح از اینکه ایام عمر را صرف این قبیل معارف کردهاند ابراز ندامت می کنند.
نکته دیگری که باید به آن اشاره شود تحولاتی است که در قرن بیستم در قلمرو «فلسفه اسلامی» رخ داد. به باور بنده، بعد از قرن ها نگاه درون گرایانه، شماری معدود از حکیمان مسلمان در مواجهه با مدرنیته، کوشیدند با بهره گیری از ظرفیت هایی که درون «فلسفه اسلامی» و طی قرن ها تکاپوی معرفتی پدید آمده، برای پاره ای از چالش هایی که از رهگذر مدرنیته ظهور کرده پاسخ هایی درخور بیابند.
دو نمونه قابل ملاحظه از این تلاش ها، یکی تکاپوی علامه طباطبایی و آیتالله مطهری در نمودن ضعف های معرفتشناسانه مارکسیسم بود و دیگری کوشش آیتالله صدر برای حل مسیله استقراء. این دو نمونه، دو نمونه کم و بیش استثنایی از رویکرد «مسیلهمحور» حکیمان مسلمان با توجه به مسایل نوظهوری بود که در جهان مدرن و در عرصه معرفت پژوهی نمودار شده بود. به نظرم هر چند هر دو کوشش بدیعی که مورد اشاره قرار گرفت، با محدودیت های معرفتشناسانه مواجه بود، اما نفس این تکاپوها بسیار برکتخیز و راه گشا بود و حکایتگر این واقعیت که اگر رویکردهای مسیلهمحور با گزینش مسایل مناسب بار دیگر در دستور کار متفکران مسلمان قرار گیرد، محصول تکاپوی معرفتی آنان اگر از دستاوردهای همتایانشان در دیگر اقطار عالم برتر نباشد فروتر نخواهد بود.
شاهد این مدعا، بحث پرمضمون مرحوم علامه طباطبایی در کتاب مستطاب «اصول فلسفه و روش ریالیسم» در باب اعتباریات بود. بحث دقیق مرحوم طباطبایی حدود ۲۰ سال پیش از آنکه این بحث به وسیله دیوید لوییس فیلسوف آمریکایی در کتاب «اعتباریات» (Conventions) در مغربزمین مطرح شود، ارایه شد.
مرحوم طباطبایی همچنین حدود ۴۰ سال پیش از آنکه امثال جان سرل بحث مربوط به برساختن اجتماعی واقعیت و نسبت معرفتی ما را با این برساخته ها مطرح کنند، به این موضوع توجه و درباره آن نکات درخوری را عنوان کرده است. اما این تکاپوها متاسفانه به صورت نقاط تَکینگی (singularity points) و استثناهایی حیرتانگیز ظهور یافتند و به زایش جریان های معرفتی جدی منجر نشدند.
در اینجا صرفا از زاویهای معرفتشناسانه، به سه نقطه ضعف اساسی «فلسفه اسلامی» اشاره میکنم. این ضعفهای سه گانه نه تنها از رشد و پویایی «فلسفه اسلامی» به منزله یک رویکرد عقلی مسیلهمحور جلوگیری کرده، که در عین حال تبعات اجتماعی و سیاسی خطرخیزی را نیز دامن زده است.
این سه نقطه ضعف اساسی عبارتند از:
۱- باور به وجود «مفاهیم بدیهی» و بهرهگیری از آنها برای «موجهسازی» دعاوی معرفتی
۲- تاکید بر «یقین» به منزله غایت قصوای تکاپوهای معرفتی
۳- انگاشت «علم حضوری» به عنوان عالیترین نوع علم و معرفت
ناموجود بودن «مفاهیم بدیهی» و ناممکن بودن «موجهسازی» در پرتو تکاپوهای معرفت شناسانه جدید و بهخصوص در پرتو رویکردی که «عقلانیت نقاد» نام دارد به خوبی دیده میشود. یقین نیز، باز به توضیح عقلگرایان نقاد، اساسا مقولهای معرفتشناسانه نیست و به حوزه روانشناسی تعلق دارد. علم حضوری نیز، از سنخ تجربه های زیسته وجودی و از مصادیق فرآیند صیرورت وجودی است و ناظر به مقام و حالتی است که در آن مفاهیم و زبان کاربردی ندارند و مقایسه آن با مقوله علم و معرفت که در آن با بهره گیری از زبان و مفاهیم برای بازسازی تجربه های زیسته در قالب گمانه ها و مدل ها استفاده میشود، معادل ارتکاب خطای خلط مقوله است.
این سه خطای معرفتی عظیم، بهخصوص خطای دوم، علاوه بر نتایج نامطلوب نظری، در عرصه عمل نیز تبعات خطرخیزی را به همراه آورده است. فیلسوفان مسلمان از همان آغاز نمایندگان رویکرد عقلانی در درون فرهنگ دینی بودند. یکی از اصلی ترین ممیزههای فرهنگ های دینی تکیه به «باورهای ایمانی» است که به اعتقاد بسیاری از دینباوران، عقل و استدلال را در آن راهی نیست.
فیلسوفان در دفاع از عقلانیت با دو گروه ظاهرگرایان که بر ظواهر شرع تاکید داشتند و دارند و نیز تاویل گرایان که بر بواطن آیات و روایات انگشت می گذارند، روبهرو بودهاند. اما خطای معرفتی آن در بر شمردن «یقین» در زمره مقولات معرفتی، منجر به آن شد که در رقابت برای جلب مومنان، به گونهای رقت بار شکست را از حريفان پذیرا شوند.
هر دو گروه برای مخاطبان، یعنی مومنان، چنین استدلال میکردند که اگر «یقین» نهایت آمال تکاپوهای نظری است این کالای نفیس را ما، به شیوه ای به مراتب سهلتر و بینیاز به گذر از پیچ وخمهای اندیشهسوز استدلالهای فلسفی، به شما عرضه می کنیم. ظاهرگرایان، مومنان را وعده میدادند و می دهند که با رعایت ظواهر شرع به یقینی که ممدوح کتاب و سنت است دست می یابند و تاویلگرایان مدعی بودهاند و هستند که با صیقل دادن دل می توان به این مقام دست پیدا کرد.
اما در فراگذری از عقل و خرد، ظاهرگرایان و تاویل گرایان، هر دو راه را برای بنیادگرایان و قشریون و تندروان هموار می کنند. به سخن دیگر شکست فیلسوفان مسلمان در حفظ حرمت عقل، زمینه ساز اصلی رشد بنیادگرایی در جهان اسلام است.
در بخش آخر سخنانم که ناظر به سناریوهای محتمل برای آینده است، میخواهم با ابراز خوش بینی در این خصوص به پایان برسد. تحولاتی که اینجا و آنجا احیانا در حوزه و دانشگاه در حال شکل گیری است زمینه را برای اعاده فرهنگی که در آن رویکردهای مسیله محور و توجه به مکملیت دانشهای جدید و تکاپوهای نظری و فلسفی سهم اساسی دارد، فراهم آورد.