مستوری عنوان رمانی به قلم استاد صادق کرمیار با درون مایه مدیریت اقتصادی است. کرمیار در این رمان با روایت زندگی سیامک و سپیده، به موضوع حساس رخنه فساد اقتصادی در زندگی بازماندگان جنگ پرداخته است. رزمندگانی که به تعبیری ، در روزگار نه چندان دور از همرزمان سردار شهید مهدی زین الدین بودند.
بن مایه مستوری فساد سیستماتیک اقتصادی در جامعه ایران معاصر است ماجرای یک رزمنده سابق که حالا مبدل به یک رئیس یک شرکت اقتصادی کلان و البته فاسد شده است و در منجلابی که برای خود ساختته دست و پا می زند و پسرش که در میانه قصه درباره رابطه پدر و پسری با وی دچار شک می شود.
خالق اثر نامیرا در اثر جدید خود به سراغ جنگ و جهاد رفته است.یک سو دفاع مقدس ویک سو جنگ اقتصادی؛ماجراهای این رمان دائم بین گذشته و حال،بین دوران صلح و جنگ بین پاک دستی و اختلاس در نوسان است.سیامک شخصیت اصلی داستان به همراه نامزد خود سپیده درگیر اتفاقاتی می شوند.در همین مرحله شواهدی به دست می آید که پای مهدی زین الدین را به داستان باز می کند و سیامک و سپیده به تصور اینکه ممکن است با پیدا کردن زین الدین پدر خود را نیز پیدا کند راهی قم می شود و به کتاب فروشی پدر زین الدین می روند و وارد خانواده می شوند.خانوداه زین الدین به پرسش های آنان جواب می دهند و با زندگی مهدی و برادرش بیش تر آشنا می شویم.
کرمیار کتاب اش را مقایسه ای می داند تا ببینیم سیستم مدیریت در زمانۀ جنگ چگونه بود که نیروهایی مانند خجسته را پرورش داده است. در واقع این سیستم مدیریت و روش مدیریت است که آدم ها را تربیت می کند و باعث می شود که وضعیت متفاوت باشد. این یک نوع مقایسه بود برای دوره ای که مهدی زین الدین مدیریت می کرد و زمانی که بسیاری از آقایان دارند مدیریت میکنند.حاصل این تفاوتِ مدیریت می شود وضعیت موجودی که داریم.
رمان دو فراز تاریخی را نیز چاشنی خود کرده است که بخشی به رابطه شهید مهدی زین الدین با قهرمان داستان و خانواده او وبخشی دیگر به ماجراهایی از مبارزات سیاسی در سالهای قبل انقلاب اسلامی باز می گردد.
صادق کرمیار نویسنده ای شناخته شده در ژانر رمان تاریخی است.«نامیرا» «درد» و « دشت های سوزان» شاخص ترین آثار او در این ژانر هستند که همگی با استقبال مخاطبان روبه رو شده است.
قسمتی از کتاب:
بهزاد به مهدی نگاه کرد و گفت : «به قول آقا مهدی زین الدین، شهادت قبل از جهاد است، ما اول شهید شدیم بعد آمدیم اینجا»
به سیگار پک زد.مهدی با لبخند گفت:« اگر فرمانده لشکر در منطقه یک دانه بی سیم تحویلت بدهد وبگوید این را امانت نگه داروقتی رسیدیم پادگان سالم تحویلم بده چیکار میکنی؟
بهزاد گفت : اصول دین می پرسی ؟ خب معلوم است به هر قیمتی شده بی سیم را حفظ می کنم .
مهدی بلند شد و سیگاری که گرفته بود به بسیجی برگرداند.
ریه و قلب و دست و پا که داری، خدا بهت امانت داده تا به موقعش سالم تحویلش بدهی؛اما تو داری خیانت در امانت می کنی.اگر شهید بشوی تازه باید جواب پس بدهی .
مهدی به راه افتاد و رفت . بهزاد در فکر رفت و مات نگاهش کرد.
رفیقش رسید و پرسید: چیکارت داشت؟
بهزاد گفت چطور مگر
نشناختیش؟
نه مگر تو می شناسی اش؟
فرمانده لشکر بود دیگر! آقا مهدی زین الدین!