در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۳۱۳۸۶۴
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۷
حسن خیلی با معرفت بود، روز رفتن نگذاشت صورتش را ببوسم، حالا با صورت سالم برگشته تا جبران کنه و نگم بی معرفته. این را گفت و لب‌هایش را گذاشت روی صورت پسر و گونه‌هایش را بوسید...

به گزارش پایگاه خبری دانا کتاب «به وقت اردیبهشت» نوشته مریم عرفانیان توسط انتشارات به نشر منتشر شده که روایتگر بخشی از زندگی و نحوه شهادت شهید حسن قاسمی داناست.

شهید قاسمی دانا دوم شهریور سال ۶۳ در مشهد متولد شد. در دوران نوجوانی وارد بسیج شد و در ادامه روند مسیر رشد، دوره‌های مختلف آموزش نظامی را به خود دید. وقتی پای داعش به سوریه باز شد، قاسمی دانا خود را یک مهاجر افغان ساکن ایران، معرفی کرد و اسم مستعار خود را حسن قاسم‌پور گذاشت. او ۲۵ فروردین سال ۱۳۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات چون هشت نفر بودند، رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: "اشکالی ندارد چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد؟ " فرمانده بی‌درنگ قبول کرد. اما نمی‌دانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است.

او وقتی در برابر داعش و نیروهای تکفیری قرار می‌گرفت، رجز می‌خواند که ما فرزندان علی و زهراییم. رسمی که بعد از شهادتش ادامه پیدا کرد و هم‌رزمانش در هنگام حمله می‌خواندند: «أنا شیعة علی ابن ابی‌طالب».

شهید حسن قاسمی دانا در ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۳ در عملیات امام رضا (ع) بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید و پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک ۶ ردیف ۱۶ به خاک سپرده شد.

بخش اول این گزارش با عنوان «روایت مادرانه از یک شهید؛ ای کاروان آهسته ران!» چندی پیش منتشر شد که در آن نگاهی اجمالی به ۱۰ داستان کتاب «به وقت اردیبهشت» داشتیم. در بخش دوم گزارش قرار است نگاهی بر ۹ داستان پایانی این کتاب داشته باشیم.

این‌بخش از گزارش بررسی کتاب «به وقت اردیبهشت» در ادامه می‌آید؛

یکی شبیه خودش

داستان یازدهم کتاب «به وقت اردیبهشت» با عنوان «یکی شبیه خودش» است. در این داستان نحوه اعزام حسن به سوریه به روایت داستان گونه توضیح داده شده است. شهید حسن قاسمی دانا، در قالب یک شهروند افغانستانی و با هزار ترفندی که بلد بود، خودش را به سوریه رساند و در این داستان حکایت جالبی از روند اعزام او به سوریه نقل شده است.

در بخشی از داستان می‌خوانیم:

موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم». مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه به نام جهادی سیدابراهیم می شناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. در نظرش به ظاهر اهل افغانستان نشان می‌داد، ولی اصلاً لهجه نداشت! با خودش گفت نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی‌ها، این پسر حتماً ایرانیه؛ ولی چطور اومده اینجا؟ فکر کرد که بنا نیست نیرویی از ایران درجنگ سوریه حضور داشته باشد، ایرانی‌ها تنها حضور مستشاری (راهنمایی) داشتند، بسیجی‌هایی که جنگ شهری را تجربه کرده و می‌توانستند به رزمنده‌های سوری آموزش دهند تا سوری‌ها هم نیروهای دفاع وطنی داشته باشند......

"بوق ممتد ماشین‌هایی که انگار راننده‌های شأن از دنیا عقب مانده بودند و چند ثانیه پشت چراغ قرمز تاب انتظار نداشتند، در وجودش پیچید. هیاهوی بیش از حد راننده‌ها و سبقت گرفتن‌های بی موردشان باعث نشد خاطره رؤیای شیرینش را از یاد ببرد. زیر لب غرید: ببین چقدر واسه دنیا دارن حرص می خورن… چند نفر اینا می دونن الان تو سوریه چه خبره؟ " به نظر می‌رسد نویسنده این بخش از داستان را بر اساس شنیده‌هایش از فرماندهان شهید قاسمی دانا چون شهید علیرضا توسلی و شهید مصطفی صدرزاده فرماندهان حسن نوشته است. نویسنده در این کتاب تمام تلاشش را کرده است تا چیزی از واقعیت را جا نگذارد. واقعیتی که به نوعی زندگی شهید قاسمی دانا را رقم زد. غیرت و شجاعتی که حسن را واداشت تا به عنوان شهروند افغانستانی، پا به سوریه بگذارد و جنگ با داعش برود.

در داستان یازدهم کتاب، نویسنده جز به جز واقعیت را از زبان فرماندهان شهید قاسمی دانا آورده است؛ همان بخش‌هایی که فرماندهانش به ایرانی بودن حسن شک می‌کنند و چیزی بر زبان نمی‌آورند و یا بخش‌هایی که حسن همه تلاشش را می‌کند تا ایرانی بودنش لو نرود و همین روایت ترفندهای حسن برای اعزام به سوریه، جذابیت‌های خاصی را به این داستان بخشیده است.

به من نگو بی معرفت

داستان دوازده کتاب «به وقت اردیبهشت» با عنوان «به من نگو بی معرفت» است. نویسنده در بخش‌هایی از این داستان به یکی از اخلاق‌های شهید قاسمی دانا اشاره دارد که با موضوع حجاب و بی حجابی است. به خصوص در آن بخش از داستان که حسن پشت موتور بود و بخاطر نگاه نکردن به زنان بی حجاب در حلب سرش را پایین انداخته بود و هم ترک موتورش سیدابراهیم که فرمانده اش بود ترسید که تصادف نکند.

البته موضوع رعایت حجاب توصیه بسیاری از شهداست و حتی در وصیت‌های آنها به موضوع رعایت حجاب توضیه و اشارات بسیاری شده است. به نوعی شهدا به این موضوع بسیار قائل بودند و در این داستان از کتاب هم نشان داده شده است که شهید حسن قاسمی دانا تا چه اندازه از بی حجابی رنج می‌برد و بر حجاب تأکید دارد.

همچنین در بخش دیگری از این داستان، نویسنده به اهل مطالعه بودن شهید قاسمی دانا اشاره دارد. بسیاری از شهدا اهل مطالعه هستند و با خواندن کتب بسیار به ویژه زندگینامه شهدا، مسیر حق را یافتند و درواقع مطالعه کتاب‌های مناسب ویژگی بسیاری از شهداست.

در بخشی از این داستان متوجه می‌شویم که شهید حسن قاسمی دانا کتاب خاطرات شهید کاوه را خوانده است و با آوردن بخشی از این کتاب در داستان مورد نظر متوجه اهل مطالعه بودن شهید می‌شویم. بنظر می‌رسد مطالعه اینچنین کتاب‌هایی به ویژه کتاب زندگی شهدا سمت و سوی زندگی این شهید و بسیاری از شهدا را تغییر داد و تنها شهادت می‌توانست آنها را عاقبت بخیر کند.

در بخشی از این داستان آمده است:

"سیدابراهیم آخر شب سر روی بالش گذاشت و زیر لب دعای قبل از خواب را نجوا کرد. پتوی سربازی را روی سرش کشید، هنوز پلک‌هایش گرم خواب نشده بود که یکی پتو را پس زد! حسن درست بالای سرش نشسته بود! چشم در چشمش، بی مقدمه و با همان ناراحتی که از ظهر در چهره اش نشسته بود، گفت: «دیگه به من نگو بی معرفت… بعد آهسته ادامه داد: من همه وجودم رو برای شماها می ذارم… هرچی میخوای بگی بگو؛ ولی بی معرفت نگو…» این را که گفت، بلند شد و رفت تا بخوابد. سید ابراهیم به رفتنش خیره ماند، با خودش فکر کرد. همین چند کلمه شد تسویه حساب دلخوری مان از همدیگر. "

دلهره‌های مادر در «عصر پنجشنبه» به واقعیت می‌پیوندد

داستان سیزدهم با عنوان «عصر پنجشنبه» است؛ در این داستان نویسنده پلی می‌زند به سمت خاطره‌هایی از سربازی شهید حسن قاسمی دانا؛ نویسنده در این داستان با روایت داستان گونه به مخاطب اطلاعاتی را منتقل می‌کند مبنی بر اینکه شهید قاسمی دانا با وجود آنکه کارت بسیجی داشت و آموزش‌های نظامی را دیده بود، اما از این فرصت بسیجی بودن خود برای سهولت در امر سربازی اش استفاده نکرد و در نیروی انتظامی دوران سربازی خود را در نقطه صفر مرزی در سیستان و بلوچستان گذراند. برهمگان روشن است که گذراندن دوران سربازی در نقطه صفر مرزی چقدر سخت و دشوار است اما او همه سختی‌ها را به جان خرید تا به نوعی تمرینی کرده باشد برای یک آینده؛ آینده‌ای که برایش دور از انتظار نبود و می‌دانست که همه تلاشش را می‌کند تا خود را به سوریه برساند و به نوعی از حرم حضرت زینب دفاع کند.

در بخشی از این داستان، نویسنده خاطره رودررویی با اشرار که حمل مواد مخدر را داشتند را برای مخاطب روایت می‌کند؛ خاطره‌ای که شجاعت شهید قاسمی دانا به وضوح قابل مشاهده است.

در بخشی از داستان آمده است:

"از حرف‌هایش دل زن لرزید، حالش بد شد و ناخودآگاه زد زیر گریه؛ مامان! چی شد؟ حالا که کنارت نشستم. چرا گریه می‌کنی؟ اگه طوری ات می‌شد چی؟ من چیکار می‌کردم؟ حسن در جواب مادر فقط خندیده بود! توی یکی از همان عکس‌ها شهادت دوستش را نشان داد که داخل پادگان برایش مراسم گرفته بودند. زن بعدها دست خطی توی دفتر سررسیدش درباره آن شهید پیدا کرد؛ نوشته بود: می شه منم تو یکی از همین کمین‌ها شهید بشم؟

همانطور که در بخش‌های قبلی عنوان شد که شهید قاسمی دانا بسیار اهل مطالعه بود. نویسنده در داستان سیزدهم، تا اندازه‌ای با ارائه اطلاعاتی از شهید، این ویژگی شهید را قدری برجسته‌تر از دیگر داستان‌های این کتاب برای مخاطب نشان می‌دهد. "

در این داستان عنوان شده است که شهید قاسمی دانا در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق جزای دانشگاه دولتی بردسکن قبول شد حتی شهریه‌اش را پرداخت کرد اما نرفت. او معتقد بود که در خانه کتاب بخواند برایش کافی است.

در بخش دیگری از این داستان آمده است:

"با این فکر به اتاق حسن رفت. کتابخانه اش پر بود از کتاب‌های آیت الله بهجت، قاضی حسن زاده و کتاب‌های تاریخی، سیاسی، شعر، زندگی نامه شهدا.... دستی به کتاب‌های توی قفسه کشید. حلال و حرام برایش مهم بود و اعتقاد داشت برود دانشگاه مدرک بگیرد و در شغل دولتی کار کند دست و پایش بسته می‌شود معتقد بود که در مغازه نانوایی پدرش کار کند و نان حلال داشته باشد و در کنارش کارها را انجام دهد. در نهایت همراه پدرش مغازه جدیدی توی زمین پدری ساخت و به پیشنهاد حسن نام کوثر را به مغازه اختصاص داد. "

همچنین عنوان داستان سیزدهم کتاب «به وقت اردیبهشت»، عصر پنجشنبه‌ها بود، برگرفته از قراری بود که شهید قاسمی دانا با خانواده اش به ویژه مادرش بسته بود که عصرهای پنجشنبه هر هفته با تماس تلفنی از حال خود با خبر کند و در این داستان آمده است که شهید قاسمی دانا در عصر آخرین پنجشنبه که با مادرش صحبت می‌کند، از او می‌خواهد که برایش دعا کند و مادر برایش عاقبت بخیری را آرزو می‌کند که در نهایت شهادت همان دعای مادر بود که برای فرزندش عاقبت بخیری را آرزو کرد.

در بخش دیگری از این داستان آمده است:

"هر بار که حسن تلفن می‌کرد، چهار دفعه‌اش را توی خانه تنها بود؛ ولی این دفعه گوشی دست به دست برادرها و حتی عروس خانواده چرخید و همه با او حرف زدند گوشی دوباره به مادر رسید و مثل همیشه خواست مراقب خودش باشد. چشم..... دیگه باید قطع کنم، اون دعای خاص رو فراموش نکن.
گوشی توی دست زن لرزید، دعای خاصی که حسن می‌گفت این بود: دعا کن شهید بشم… بعد از خداحافظی آهی کشید و توی دلش گفت: برات دعا می‌کنم مادر، دعای عاقبت بخیری… غروب شده بود و آسمان با غرشی بلند شروع به باریدن کرد.

عملیاتی که منجر به عاقبت بخیری شهید قاسمی دانا شد

داستان چهاردهم این کتاب، روایتی از عملیات ثامن الائمه است که حسن قاسمی دانا در این عملیات شهید می‌شود. او در همه عملیات‌ها معتقد بود که قسمتش شهادت نیست و آن تیری که باید قسمتش باشد هنوز وقتش نرسیده است و حتی در این داستان که شرح داده شده است که تکفیری‌ها حسن و همرزمانش را غافلگیر کرده بود؛ او طوری می‌جنگید که دل و جرأت را در میان هم رزمانش زیاد می‌کرد.

نویسنده در این کتاب در بیان جزئیات بسیار موفق بود تا جایی که جزئیات روند جنگ به ویژه به هنگامی که دشمن «حی الزهرا» را گرفته بود، نویسنده با بیان جزئیات لحظه به لحظه جنگ و مقابله حسن و همرزمانش با دشمن را شرح می‌داد. حی الزهرا هدف داعشی ها برای رسیدن به منطقه شیعه نشین دنبل الزهرا محسوب می‌شد. از روایت‌های این داستان متوجه می‌شویم که شهید قاسمی دانا همیشه اولین داوطلب در همه نقاط جنگ بود و هیچگاه دم از خستگی نزد.

در بخشی از داستان می‌خوانیم:

"سیدابراهیم نگاهی به سراپایش انداخت، خستگی دو عملیاتی که از صبح انجام داده بودند، از سر و رویش می‌بارید، پرسید خسته نیستی؟ حسن با لبخندی جواب داد: اصلاً حرف خستگی رو نزن… آن دو و شش نفر دیگر از نیروها طرف ساختمان قصر (ساختمان شماره ۳) راه افتادند، سیدابراهیم زیر لب بسم الله گفت و آیة الکرسی خواند. حسن برای لحظه‌ای جمع هشت نفره شأن را از نظر گذراند و رو به سید ابراهیم گفت: داداش! هشت نفریم ها...

با این جمله انگار می‌خواست مطلبی را به هم رزم‌هایش بفهماند و دوباره تکرار کرد: هشت نفریم ها… هشت نفر. با شنیدن این جمله، سیدابراهیم یادش آمد مثل حسن ارادت خاصی به علی بن موسی الرضا دارد و گفت: پس اسم این عملیات را می‌گذاریم عملیات ثامن الائمه.

خبری در راه است...

داستان پانزدهم این کتاب با عنوان «خبری در راه است» است؛ در این بخش از داستان نویسنده قدم به قدم نحوه رساندن خبر به مادر شهید حسن قاسمی دانا را با جزئیات برای مخاطب بیان می‌کند تا جایی که انگار مخاطب کنار لحظه به لحظه خاطرات است و از نزدیک شاهد اتفاق می‌باشد.این تصویرسازی در مناسب‌ترین وضعیت ممکن صورت گرفته است.

در بخشی از این داستان متوجه می‌شویم که شهید حسن قاسمی دانا کتاب خاطرات شهید کاوه را خوانده است و با آوردن بخشی از این کتاب در داستان مورد نظر متوجه اهل مطالعه بودن شهید می‌شویم. بنظر می‌رسد مطالعه اینچنین کتاب‌هایی به ویژه کتاب زندگی شهدا سمت و سوی زندگی این شهید و بسیاری از شهدا را تغییر داد و تنها شهادت می‌توانست آنها را عاقبت بخیر کند در این داستان نویسنده داستان نحوه خبر دادن شهادت حسن قاسمی دانا را به مادرش برای مخاطبان مطرح می‌کند، سخت‌ترین کاری که ممکن است برای حامل خبر شهادت برای خانواده شهید باشد. در این بخش نویسنده از جزئی‌ترین مباحث پرهیز نمی‌کند و همه موارد را می‌نویسند تا جایی که مخاطب خود را در جایگاه حامل خبر شهادت می‌گذارد. البته این امر از بارزترین ویژگی‌های عرفانیان است که همیشه سعی دارد با مطرح کردن جزئی مسائل، جذابیت‌های داستانش را بیشتر کند و «پاییز آن سال ها» یکی دیگر از آثار عرفانیان بوده که مصداق بارز این موضوع است.

در بخشی از داستان می‌خوانیم:

"شهناز خانم بی مقدمه گفت: می دونم حسن رفته سوریه… زن متعجب به سمت مصطفی چشم گرداند! حالا انگار همه از رفتن حسن به سوریه با خبر بودند! ولی از کجا؟ روی مبل جا به جا شد و پرسید: کی به شما خبر داده؟ از کجا می دونی...

در بخش دیگری از داستان آمده است:

زن سر برگرداند و به گوشی تلفن همراهی که طرفش گرفته بود، نگاه کرد. گوشی تلفن به نظرش آشنا آمد. شهناز خانم ادامه داد: حسن وقتی می‌خواست بره، گوشی اش رو به دوستش رضا سنجرانی داده و گفته هر وقت برام اتفاقی افتاد این گوشی را ببر بده به زن عمو علی تا بده مادرم. زن برای چند لحظه مات و مبهوت ماند! انگار دیگر صدایی نمی‌شنید! قلبش تند می‌زد. به سختی دهان باز کرد و آهسته گفت: خب! یعنی چی؟ شهناز خانم ادامه داد: آقا رضا دیشب گوشی رو آورد… حسن زخمی شده....

انگار آب سردی روی سرش ریختند! چطور می‌توانست باور کند! دست روی قلبش گذاشت، نفسش به سختی بالا آمد. حسن من زخمی نمی شه… حسن من شهید شده…

بوسه‌ای که جا ماند

داستان شانزدهم این کتاب با عنوان «بوسه‌ای که جا ماند» است؛ در این داستان نویسنده لحظه به لحظه از دیدار مادر شهید حسن قاسمی دانا با پیکر فرزندش می‌گوید؛ دیدارهای خصوصی مادران و پدران شهدا با پیکرهای بی جان فرزندان شأن قصه همیشگی این ماجراهاست. مادرانی که لالایی گویان پیکر بی جان فرزندان‌شان را در آغوش می‌گیرند تا برای آخرین بار با فرزندشان دیدار داشته باشند.

عرفانیان همچون دیگر داستان‌های کتاب «به وقت اردیبهشت» همه تلاشش را کرده است تا با نوشتن جزئیات و استفاده از توصیف‌های مناسب مخاطب را به هنگام دیدن پیکر بی جان شهید، با مادر شهید قاسمی دانا همراه کند. بنظر می‌رسد نوشتن این بخش از داستان برای نویسنده و روایت آن برای مادر شهید سخت‌ترین کار ممکن باشد.

شهیدی که در آخرین دیدارش مادرش را نبوسید تا شاید وابستگی اش به مادرش او را از ادامه راه باز بدارد و مادر شهید در همه بخش‌های داستان نگران بود که فرزندش شهید شود و او نتواند فرزندش را ببیند و ببوسد اما ظاهراً پسرش با معرفت تر از این حرف‌ها بود و زمانی پیکر بی جانش به دست مادرش رسید که سالم بود و مادرش توانست او را برای آخرین بار ببوسد.

در بخشی از داستان می‌خوانیم:

"چادر سیاه را روی چشمای سرخش کشید؛ رو به همسرش که همراه جمعیت توی خانه آمده بود، پرسید: محمد آقا! تو هم خبر داشتی؟ صورت مرد جمع شد، ابروهایش را کشید پایین و سری تکان داد. بله… فهمید او هم چند روزی از شهادت حسن با خبر بوده و هیچ حرفی نزده! نصف شب نوزدهم اردیبهشت مجروح شده… مرد این جمله را چنان آرام گفت که خودش هم به زور شید و ادامه داد: صبح جمعه شهید… نگاه از او گرفت. "

و در بخش دیگر می‌خوانیم:

خوبم… می خندم چون صورتش سالمه…» و آه کشدار آقای هاشمی با جمله خداروشکر تمام شد. حسن خیلی با معرفت بود، روز رفتن نگذاشت صورتش را ببوسم، حالا با صورت سالم برگشته تا جبران کنه و نگم بی معرفته. این را گفت و لب‌هایش را گذاشت روی صورت پسر و گونه‌هایش را بوسید، پیشانی اش را بوسید و غرق بوسه‌اش کرد"در آهنی بزرگ باز شد و تابوتی پیچیده در پرچم سه رنگ قابل چشم‌هایش را پر کرد. فضا تاریک بود یا روشن، بزرگ بود یا کوچک، سرد بود یا گرم! هیچ چیز نمی‌فهمید، فقط سمت تابوت راه افتاد، هر یک قدمی که جلوتر می‌رفت، تپش قلبش بیشتر می‌شد؛ انگار می‌خواست از میان سینه‌اش بیرون بزند! یادش آمد همیشه همراه حسن تشییع جنازه شهدا می‌رفت. یکبار چند تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ روی دست جمعیت پیش می‌رفتند.

پسرم نگاه کن… نگا چند تا تابوت شهید آوردن… خدا به مادراشون صبر بده… صبر.... صدای حسن در گوشش پیچید: خانم جان! نگید تابوت! بگید مرکب چوبی… غمی قلبش را فشرد. صدای پسر واضح‌تر از هر صدایی تکرار شد. آخرش همه سوار این مرکب می شن...

کنار مرکب چوبی نشست. یک نفر در تابوت را باز کرد. غمش پر کشید و لبخندی بر لبانش نقش بست. آقای هاشمی که مسئول آنجا بود، با دیدن لبخندش نگران پرسید؛ حاج خانم؟ خوبین؟ حاج خانم؟ آهسته جواب داد: بله خوبم… سر و صورت حسن سالم بود، با همان موها و محاسن سیاه و همیشه مرتب

زن دوباره خندید، آرام و بی صدا. حاج خانم؟ خوبین؟.... مطمئنید حالتون خوبه؟

در جواب سوال‌های پیاپی آقای هاشمی: گفت: خوبم… می خندم چون صورتش سالمه…» و آه کشدار آقای هاشمی با جمله خداروشکر تمام شد. حسن خیلی با معرفت بود، روز رفتن نگذاشت صورتش را ببوسم، حالا با صورت سالم برگشته تا جبران کنه و نگم بی معرفته. این را گفت و لب‌هایش را گذاشت روی صورت پسر و گونه‌هایش را بوسید، پیشانی اش را بوسید و غرق بوسه‌اش کرد. آن وقت دست برد زیر سرش تا سرش را توی بغل بگیرد. با خودش فکر کرد کاش زمان دوباره به عقب بر می گشت… حس کرد پسر توی بغلش آرام نفس می‌کشد.

امان از دل زینب / ‏چ‬ه خون شد دل زینب

داستان هفدهم این کتاب با عنوان «ما همه عباس توییم یا زینب» است؛ این بخش از داستان کتاب مربوط به مراسم تشییع پیکر شهید قاسمی دانا می‌شود و نجواهایی که مادر شهید به هنگام تشیع پیکر فرزندش می‌کند. نویسنده در بخش‌هایی نوشته است که تابوت بر سر دست‌ها پیش می‌رفت و زن با دلی پرخون به دنبالش. نگاهش جمله‌ای را که به خواست حسن بر مرکب چوبی اش نوشته بودند، خواند: کلنا عباسک یا زینب. صدای پسر تو گوشش پیچید؛ انگار نوحه همیشگی را نجوا می‌کرد: امان از دل زینب / چه خون شد دل زینب. زن هم زمزمه کرد: امان از دل زینب … امان از دل زینب...

بوسه‌ای که جا ماند و پسر بامعرفتی که با پیکر سالم نزد مادر برگشت

تک تک این لحظه‌ها را نویسنده براساس گفته‌های مادر برای مخاطب منتقل می‌کند؛ لحظه‌هایی که مادر شهید در سخت‌ترین رویداد زندگی اش قرار دارد و به هنگام تشییع پیکر فرزندش به روزهایی فکر می‌کند که پسرش این روزها را برایش پیش بینی کرده بود و همیشه مطرح می‌کرد که مادر پس از شهادتم تنها در خلوتت گریه کن و نگذار دشمن شاد شوی.

در بخشی از این کتاب آمده است:

"وقتی مرکب چوبی نزدیک خاک رسید، چیزی درون قلبش شکست! تابوت حسن را به زمین گذاشتند. گیج بود، عرق سردی از چهارستون بدنش می‌ریخت. انگار دلش می‌خواست دوباره یک دل سیر او را ببیند.

او را ببیند و ببوید. جمعیت را پس زد و جلو رفت. دو زانو نشست کنار حسن. لب‌هایش را روی صورتش گذاشت و او را غرق بوسه کرد. در گوشش آهسته گفت: این قدر عاشق حضرت زینب بودی که هدیه شهادتت رو از بانوی کربلا گرفتی… و لالایی خواند، درست مثل آن وقت‌های کودکی، ولی می‌دانست این بار دیگر هیچ وقت بیدار نمی‌شود.
پیکر شهید را از تابوت بیرون آوردند و گذاشتند توی خاک. تلاوت قرآن همراه باد در هوای خواجه ربیع پیچید. هق هق ناله‌ها بلند شد. حسن با دستان برادرش مهدی در دل خاک آرام گرفت. چادر سیاهش را کشید روی صورتش، نه گریه کرد و نه نگران بود. آرامشی عمیق آمده بود سراغش. دلش می‌خواست فقط خودش باشد و مزار پسرش. خیلی محکم لحظه‌ها را پشت سر گذاشت و… روز وفات حضرت زینب شد آخرین وداع مادر و فرزند به وقت اردیبهشت.

سروهایی به قامت او

داستان هجدهم این کتاب با عنوان «سروهایی به قامت او» است. در این بخش از داستان، راوی سیدابراهیم فرمانده شهید قاسمی داناست که پس از شهادت حسن، خود را به مشهد رساند تا از شجاعت حسن برای مادر و خانواده اش بگوید. نویسنده در این بخش هم جز به جز از اتفاقاتی که سیدابراهیم برای خانواده شهید تعریف می‌کند را به ثبت رسانده است.

در بخشی از داستان می‌خوانیم:

حرف سیدابراهیم که به اینجا رسید، مکث کرد، چهره اش در هم شد و بغضش را فروخورد. با هر جمله که می‌گفت، زن چشمانش را می‌بست و تصویر حسن در ذهنش زنده می‌شد. سیدابراهیم آمده بود از حسن بگوید، از شجاعتش، از رجزخوانی اش در آخرین لحظه‌ها و از … همه و همه را گفت.

موقع نوشتن اسامی، حسن توی لیست فاطمیون نوشت: حسن قاسم پور، نام پدر: قاسم». مصطفی صدرزاده که فرمانده گردان عمار بود و همه به نام جهادی سیدابراهیم می شناختنش، سرتاپای حسن را نگاه کرد. در نظرش به ظاهر اهل افغانستان نشان می‌داد، ولی اصلاً لهجه نداشت! با خودش گفت نه شبیه افغان هاست، نه شبیه پاکستانی‌ها، این پسر حتماً ایرانیه؛ ولی چطور اومده اینجا؟ ساعت نُه به وقت سوریه شهید شد! باورم نمی‌شد زودتر از من برود! هنوز نمی دونم چه سری در شهادتش بود. آخه تو عملیاتی که تنها هشت نفر در آن شرکت داشتیم و به نام هشتمین امام بود، شهید شد....

سیدابراهیم خیسی اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد: مادر! زیبایی سرو به ایستادنش هست، اگه حسن می موند، قطع نخاع بود و تاب موندن نداشت. حسن سروی بود که شما هیچ وقت راضی نمی شدین افتاده باشه…

مسافر بهشت
داستان پایانی کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان «مسافر بهشت» است؛ راوی در این داستان داریوش دوست شهید حسن قاسمی دانا است. این داستان در خصوص خواب داریوش دوست حسن است که او را در جایگاه بهشتی دیده بود.

در بخشی از داستان می‌خوانیم...

"بوق ممتد ماشین‌هایی که انگار راننده‌های شأن از دنیا عقب مانده بودند و چند ثانیه پشت چراغ قرمز تاب انتظار نداشتند، در وجودش پیچید. هیاهوی بیش از حد راننده‌ها و سبقت گرفتن‌های بی موردشان باعث نشد خاطره رؤیای شیرینش را از یاد ببرد. زیر لب غرید: ببین چقدر واسه دنیا دارن حرص می خورن… چند نفر اینا می دونن الان تو سوریه چه خبره؟ چند نفرشون می دونن چقدر از جوونایی مثل تو شهید شدن حسن؟ چند نفرشون می دونن اگه مدافعین حرم نبودن، الان چه وضعی بود؟ بعید یه لحظه صبر ندارن و....

بوق ماشینی او را به خود آورد. قدم‌هایش را تندتر برداشت. با خبر شده بود مادر حسن دوستانش را قسم داده که اگر خوابی از او دیدند، برایش تعریف کنند. می‌خواست هرچه زودتر به خانه دوست شهیدش برسد و خوابش را تعریف کنند.

کسی چه می‌دانست شاید یک هفته، شاید هم یک ماه بعد برای تعریف رؤیایی دیگر همین مسیر را طی می‌کرد. می‌خواست بپرسد: حسن چه کرد که مسافر بهشت شد؟

خوانش کتاب به وقت اردیبهشت نوشته مریم عرفانیان در ۱۴۶ صفحه و با ۱۹ داستان به پایان رسید؛ در تک تک داستان‌ها با مادر شهید نگران شدیم، غصه خوردیم، اشک ریختیم اما نویسنده روایتی درست از زندگی شهید حسن قاسمی دانا را به ثبت رسانده بود؛ روایتی، درست، دقیق با توصیفی جامع از روند قصه. به نظر می‌رسد چنین کتاب‌هایی که در ردیف تاریخ شفاهی قرار می‌گیرد، از زندگی شهدا می‌تواند دق البابی باشد برای ورود به مسیری درست از زندگی.

ارسال نظر