به گزارش پایگاه خبری دانا مشروطیت نسبتاً آسان و با کمترین خونریزی به دست آمد و ایران، بسیار زودتر از اغلب کشورها صاحب قانون اساسی شد. اما حوادث بعدی به مسیری افتاد که حفظ این دستاورد انصافاً بزرگ را جز با جنگ ممکن نمیکرد. مظفرالدینشاه که هم فرمان مشروطیت را صادر کرده و هم پای قانون اساسی را امضا کرده بود، چندی بعد از دنیا رفت و جای خود را به پسرش محمدعلیشاه داد. شاه جدید، مدتی بهاجبار مجلس شورای ملی و محدودیت اختیاراتش را تحمل کرد، اما در سر آرزوی بازگشت به سالهای فرمانروایی پدربزرگش، ناصرالدینشاه را داشت. همان سالهایی که یک نفر، با خودکامگی و بدون نیاز به مشورت با دیگران، برای همه تصمیم میگرفت و کسی حق انتقاد از این تصمیمها یا مداخله در امور را نداشت. او با چنین نگاهی تصمیم به سرکوب مشروطهخواهان گرفت و ساختمان مجلس شورای ملی را به توپ بست و شماری از نمایندگان آن را سربهنیست کرد.
محمدعلیشاه ضربهای زد و برای مدتی، نه چندان طولانی به آنچه میخواست رسید. حداقل خودش فکر میکرد کار را تمام کرده است. اما انقلاب از این ضربه کمر راست کرد و برای بازپسگیری آنچه موقتاً از دست داده بود، محمدعلیشاه را به مبارزه فراخواند. بعد از مقاومت حماسی تبریز به فرماندهی ستارخان و باقرخان، هواداران مشروطیت - که مجاهدان خوانده میشدند - اصفهان و گیلان را گرفتند و آماده پیشروی به سوی تهران شدند. محمدعلیشاه باز در ابتدا کمی سرسختی کرد و لجاجت نشان داد، اما بعد آماده عقبنشینی و مصالحه شد. اقدامی که هم دیر و هم ناکافی بود.
عقبنشینی دیرهنگام محمدعلیشاه
سهراب یزدانی، چهره سرشناس مطالعات مشروطیت، در کتاب «مجاهدان مشروطه» مینویسد «محمدعلیشاه تا وقتی که قزوین به دست گیلانیها نیفتاده بود، از سیاست خودکامهاش دست نمیشست. اما او در موقعیتی ناپایدار به سر میبرد. تبریز از کف رفته بود؛ اصفهان و گیلان در دست نیروهایی بود که از لشکرکشی به پایتخت دم میزدند؛ مناطق مختلف کشور دچار آشوب بودند؛ دولتهای روسیه و انگلیس نیز بر وی فشار میآوردند که به اصول مشروطیت گردن بنهد.» انگیزه این دو دولت همسایه – همیشه مداخلهجو – حفظ تاج روی سر محمدعلیشاه بود و ترجیح میدادند او به شکلی با هواداران مشروطیت به تفاهم برسد و با اختیارات کمتر، در قدرت باقی بماند. «در پشت سیاست رسمی دو دولت بزرگ، مطلبی نهفته بود. هر دو آنها خواهان برقراری مشروطه محدود و حکومتی گوش به فرمان خود در ایران بودند.»
آنان حتی کوشیدند سران اردوی اردوی گیلان و بختیاری را به آشتی با شاه راضی کنند و مانع تسلط نیروهای ملی بر پایتخت شوند. یزدانی مینویسد: «پس از آنکه اردوی گیلان قزوین را گشود، شاه از در سازش درآمد. فرمانها و دستخطهای پیاپی او صادر شد که برقراری مشروطه، پذیرش قانون اساسی، عفو عمومی و برگزاری انتخابات را نوید میداد.» اما مسیری که کشور در آن افتاده بود برگشتپذیر نبود و مصالحه با شاه مستبد در آن جایی نداشت. بهویژه اینکه مجاهدان گیلان، موسوم به اردوی شمال، به چیزی کمتر از عزل و محاکمه محمدعلیشاه و همدستانش – به قولی «اضمحلال خائنین» - رضایت نمیدادند و سازش با او را ننگ و حرام میدیدند.
یزدانی مینویسد: «هرچند برخی از فرماندهان اردوی شمال به روستاییان و شهریان ستم کردند و به غارت آنها دست گشودند، اما اردوی شمال خصلتی انقلابی داشت. مردانی پایبند به آرمانهای مشروطه و آزادی و برابری در ردههای مختلف آن میجنگیدند. برخی از آنها، مانند کوچکخان، چندان هدفمند بود که جیره و مواجب نمیگرفتند» و هر آنچه داشتند در راه آرمانشان فدا میکردند.
شکست محمدعلیشاه و پایان استبداد صغیر
اما پیروزی، حتی بر محمدعلیشاه که چنین در تنگنا دست و پا میزد، آسان نبود. هرچند بسیاری از یارانش با تنگتر شدن عرصه، میدان را خالی و صفشان را از صف دربار جدا کردند، قوای قزاق از انجام وظایفش شانه خالی نکرد و به مقابله با مشروطهخواهان رفت. این قوای سلطنتی که شاهآباد سنگربندی کرده و به انتظار نشسته بود، راه ورود مجاهدان را به تهران بست و در نبردی کوچک مغلوبشان کرد. مشروطهخواهان که عزم به پیروزی داشتند، از این شکست کوچک درس گرفتند و به جای حمله دوباره به سنگرهای نیروهای سلطنتی، خط دفاعی پایتخت را دور زدند و روز بیستودوم تیر 1288 خورشیدی به تهران رسیدند. هواداران شاه دو سه روزی مقاومت کردند و در خیابانهای تهران با مجاهدان جنگیدند. اما از اواسط روز دوم شکستشان قطعی شد. «بازمانده مجاهدان شمال در دومین روز جنگ به تهران رسیدند. لیاخف، فرمانده نیروی قزاق، و سران ملیون گفتوگو بر سر شرایط تسلیم قزاقخانه را آغاز کردند.»
اراده آخرین نیروهای وفادار به شاه نیز، بعد از شنیدن خبر پناهندگی او به سفارت روسیه، فروشکست و جنگ در تهران به پایان رسید. دورهای که اکنون در تاریخ ما به استبداد صغیر شناخته میشود، حدود یک سال دوام یافت و با فرار شاه قاجار به آغوش روسیه تزاری به پایان رسید. روسها نیز رسماً از او اعلام حمایت کردند و شاهی را که مردم ایران دیگر نمیخواستندش، در پناه خودشان گرفتند.
یزدانی در جمعبندی ماجرا مینویسد: «حکومت محمدعلیشاه فروریخته بود. مشروطهخواهان بر دربار استبدادی چیره شده بودند. پیروزی آنان به دست نیروهای مسلح ملی انجام گرفته بود. سرانجام، پس از سیزده ماه نبرد داخلی، گروهی از مجاهدان پایتخت را گشوده و به مرکز قدرت سیاسی کشور گام نهاده بودند. مشروطهخواهان اکنون این وظیفه را پیشروی خود داشتند که نظام جدیدی در کشور برپا سازند.» ادامه ماجرا، یعنی کوششهایی که برای نوسازی کشور انجام گرفت، اختلافاتی که میان فاتحان تهران بهوجود آمد، سیاستبازیهایی که مسیر کشور را به انحراف کشاند و نیز دخالتهای بیپایان خارجی، روایت دیگری را میطلبد.