به گزارش پایگاه خبری دانا این فعال تربیتی نوشت: اوایل مسئولیتم در مدارس صدرا به دعوت بزرگواری به یکی از دانشگاه های فرهنگیان رفتم و چون مسیر دانشگاه را بلد نبودم از کوچه های اطراف دانشگاه سر در آوردم. تعدادی از دانشجویان را دیدم که سیگار به دست روی زمین حلقه زده بودند. من رو که دیدند دنبال مخفی کردن سیگار و فرار بودند. اما دیگر دیر شده بود.
همه اش در فکر این بودم کاش الان آخوند دانشگاه بودم و آن وقت با یک بسته تخمه یا پفک به دست ، داشتم حلقه های دانشجویی کوچه را فتح می کردم. کاش آخوند دانشگاه بودم و داشتم برای کوه نوردی آخر هفته ثبت نام میکردم. کاش آخوند دانشگاه بودم و داشتم با یک بسته گز باب صحبت با اساتید دانشگاه را باز میکردم. حتی فکر می کردم کاش سیگاری بودم و با آن استادی که سیگار به دست با ناراحتی از کنارم رد شد و دهانی دود به سمت فوت کرد ، در بالکنی خلوت میکردم و با دود های بسیار هم دیگر را سیراب میکردیم و در خلوت مان از دغدغه هایمان می گفتیم و آخرش با چای و قهوه رفاقتمان را تثبیت می کردیم.
راستش را بخواهید من بارها این کار ها را کرده ام . آخری اش دختر خانم دانشگاه شریفی بود که هیچ کس را تحویل نمی گرفت چون نه تنها نخبه بود که زیبایی و پولداری اش هم زبانزد بود و حالا از بد روزگار به اتریش آمده بود که سری در سر ها پیدا کند و به تور ما خورده بود. فاطمه خانم می گفت از جنس آخوند بدم می آید اما شما فرق می کردید. راستش را بخواهید این جمله ای که شما با بقیه آخوندها فرق دارید، تقریبا خاطره ی خیلی از ما طلبه ها شده. مشکل از اینجاست که نشده با جوان ها و نوجوان هایمان رفاقت کنیم و حرف بزنیم.
می گفت محضر حضرت آقا بودیم. حضرت آقا فرمودند برای مجموعه تان ولی امر پیدا کنید. فلانی فقط استاد مذهبی و خوبی است. خوب تدریس میکند اما ولی امر نیست. ولی امر کسی است که تربیت را می فهمد، ویژگی های مخاطب را می شناسد و او را در مسیر رشد و تعالی پیش می برد. تشویق و تنبیه هایش فکر و نظام دارد و به جا ضربه می زند.
من جای مدیر دانشگاه فرهنگیان بودم تلاش می کردم ولی امر بشوم ،آن موقع به همه ی کارها، به همه ی آدم ها نگاه تربیتی می کردم. تلاش می کردم برای دانشگاهم ولی امر پیدا کرده و برای حضورشان بیشتر از هیأت علمی تلاش میکردم. چون دانشجویان این دانشگاه ، فقط دانشجو نیستند. مربی و الگوی نسل آینده ی انقلاب اسلامی هستند. تلاش می کردم همین جوان های دلسوز و فعال در عرصه تعلیم و تربیت ، همین مبلغان فاضل و خوش فکر ، همان هایی که همیشه یک بسته تخمه و پفک توی کیف شان است و هنر و تربیت را خوب می شناسند را پیدا کنم و دانشگاهم را از آنها پر کنم.
من جای مدیر دانشگاه فرهنگیان بودم اردوهای دانشگاه را فعال می کردم. ابتدا هم با شمال و کوه نوردی ها و جنگل نوردی های شروع میکردم. اما نه بدون برنامه، که همین ولی امر را قاطی شان می کردم تا یادشان دهند چقدر رشد و تربیت نوجوانان و دانش آموزان انقلاب اسلامی شیرین و پر برکت است.
کمی که پیش می رفتم گروه های مهارتی معلمی را فعال می کردم تا با همراهی هم استعدادهایشان را رشد دهند و شاهد قیام با برکت علمی و تربیتی دانشجو معلم های جوان ، پر انرژی ، پر همت ، خوش فکر و دلسوز باشم.
من جای مدیر دانشگاه بودم برای زندگی دانشجوها ، برای پروژه هایشان ، برای خوراکی ها و بوفه دانشگاه ، برای پوشش شان ، برای بازدید ها، برای هجرت ها ، برای مطالعات و تفریح هایشان فکر میکردم.
من جای مدیر دانشگاه بودم برای ارتباط دانشجو ها با خانواده ، برای عاطفه و عاشقی هایشان ، برای تنهایی و غربت شان فکر می کردم.
خدا رو شکر که من مدیر دانشگاه نیستم. اما پر از دردم. درد این همه جوان و نوجوان انقلاب اسلامی که اتفاقا راه فتح شان را دیگر بلدیم اما در ضعف امکانات و پشتیبانی ها ماندیم.
این روزها که مطالعاتم همه اش شده کتاب های پیشرفت و روایت پیشرفت ، بیشتر دلم برای رفقای نوجوان مان می سوزد که چقدر حرف برایشان داریم. حرف هایی که گفتنش به دست همین معلم هاست که رهبر عزیز مان فرمودند: «در حقیقت معلّمین، افسران سپاه پیشرفت کشورند؛ چون آموزش و پرورش وسیلهی پیشرفت کشور است.معلّمین عزیز ما در حقیقت-به معنای واقعی کلمه، نه به عنوان تعارف- افسران سپاه پیشرفت این کشور هستند.»