این استاد سرشناس در دوره جوانی آثار بسیاری به زبان فرانسه نوشته یا از فارسی به آن زبان ترجمه كرده است؛ اما آثار تخصصی و فلسفی او در ایران شهرتبیشتری دارد. از جمله این آثار میتوان «چند بحث كوتاه فلسفی»، «فلسفه نقادی كانت»، «سید جمالالدین اسدآبادی و تفكر جدید»، «درباره هگل و فلسفه او»،«نگاهی به فلسفههای جدید و معاصر در جهان غرب» را نام برد. همچنین تازهترین اثر وی كه در نمایشگاه بینالمللی كتاب تهران رونمایی شد «فلسفه در دوره تجدید حیات فرهنگی غرب» نام دارد. گفتوگوی ما با این چهره ماندگار فلسفه درباره «ضرورت توجه به فلسفه غرب» از نظرتان میگذرد.
جناب دكتر مجتهدی، برخی بر این اعتقاد هستند كه آشنایی ایرانیان با فلسفه غرب توسط محمد علی فروغی و با كتاب سیر حكمت در اروپا بوده است، آیا اینگونه است؟
صددرصد اینگونه نبوده است؛ متاسفانه در این زمینه در كشور ما خوب كار نشده، اما یكی از آثاری كه معتبرتر است همان اثر است. میتوان گفت شاخصترین كتاب در این زمینه سیر حكمت در اروپای فروغی است اما با در نظر گرفتن اینكه پیش از آن یك سابقه تاریخی صد ساله داریم كه از اهمیت كمتری برخوردار است.
چه لزومی دارد كه ما به عنوان جامعهای غیر غربی به فلسفه غرب بپردازیم؟
تا حدودی با این گفته شما موافق هستم، اما اگر با واقعبینی در این جامعه غیر غربی مسایل را در نظر بگیریم، خواهیم دید كه از لحاظ علمی، فنی و تجاری با غرب در ارتباط هستیم و از صنایع و رهاوردهای غربی استفاده میكنیم.
با توجه به این اصل و در چنین شرایطی، مسأله بسیار خطرناك این است كه شخص در حالی غربزده شود كه از غربزدگی خود آگاه نباشد؛ آن چه از شناخت غرب خطرناكتر است توهم غلبه بر غرب است؛ توهم این است كه امروز بدون اینكه خود واقف باشیم، عمیقا غربزده شده باشیم. غربشناسی، مشكلی ندارد؛ بهتر است شخص بگوید من غربزده نیستم اما میخواهم غربشناس باشم و درباره زیربنا و بنیانهای فرهنگ، صنایع، سیاست، قدرت و همچنین علوم غربی تأمل كنم.
البته چنین شناختی از این جهت برای ما لازم است كه غیر غربی هستیم و شاید اگر غربی بودیم به این شدت بحث درباره ریشههای فكری غرب برای ما لزومی نداشت. مهم این است كه سطحی نیندیشیم. اندیشیدن عمیق، پی بردن به علل امور، پی بردن به آنچه غرب را غرب كرده و شناختن جنبههای منفی غرب، كاملا بجا است كه این تنها از طریق تأمل و فلسفه حاصل میشود حتی به تصور من، مقدمات علوم غربی در فلسفه غربی پنهان شده است و شما نمیتوانید به روح حاكم بر علوم غربی واقف شوید مگر اینكه فلسفه غرب را بدانید. به عنوان مثال، فرض كنید در دوره تجدید حیات فرهنگی غرب (رنسانس) ما با افكار فرانسیس بیكن، دكارت، لایب نیتس و... آشنا شدیم؛ بدون شناخت این افكار به هیچ وجه نمیتوان روح علوم غربی را دریافت و تنها میتوان از ظواهر علم غربی مانند تلفن، الكتریسیته و... استفاده كرد. برای اینكه بدانیم این ظواهر بر چه اساسی به وجود آمده است «فلسفه» حرف اول را میزند.
فلسفه دقیقا مانند آموزش و پرورش است؛ در حدی كه میتوان به جای واژه «فلسفه»، واژه و اصطلاحاتی چون «آموختن»، «به عمق مطالب پی بردن»، «علتیابی كردن»، «آسیبشناسی كردن» و... به كار برد و لازم نیست لفظ فلسفه را به كار ببریم.
ما در كشور خود و در شرایط فعلی با بسیاری از مسایل كاذب روبهرو هستیم. به بیانی مسایل خود را درست طرح نمیكنیم و فكر میكنیم فلسفه غرب در جهت تخریب فرهنگ ما یا در جهت از بین بردن علاقه ما به علوم و شناخت است. در حالی كه اگر فلسفه خدمتی بتواند بكند باید طرح درست مسایل را به ما آموزش دهد تا پاسخهای ما نقش بر آب نشود.
چگونه باید با فلسفه غرب آشنا شویم تا دچار توهم غربزدگی نشویم؟ آیا روش تدریس فلسفه در كشور ما درست است؟
درست است كه ما میگوییم فلسفه غرب؛ اما ریشههای فلسفه غرب، شدیدا شرقی است، بهطوری كه میتوان گفت دارای ریشههای مشتركی هستیم. سنتهای قدیمی ما نیز جزو فلسفه آنها است؛ فرهنگ مصر، فرهنگ ایران باستان، یونان و... این ریشههای مشترك را باید بازشناسی كرد؛ با وجود ریشههای مشترك به دو راه متفاوت رفتهایم: غربیها راهی را در پیش گرفتند كه به علوم جدید منجر شده است و ما به راهی رفتیم كه به فرهنگ عرفانی و اعتقادات اصیل روحی منجر شده است. خود این شناخت فلسفه در درجه نخست شناخت تاریخ فلسفه است.
اگر تاریخ فلسفه را درست كار كنیم و نه به این شكل كه تنها دو كلمه خارجی را یاد میگیریم و گمان میكنیم كه مدرك كارشناسی فلسفه یا كارشناسی ارشد فلسفه داریم كافیست.... اینكه فلسفه بد تدریس میشود تایید میكنم. اما اگر بگوییم اصولا فلسفه به درد نمیخورد، كاملا در اشتباهیم و باید بسیار سطحی باشیم كه چنین حرفی را به زبان آوریم. ترس از تفكر، بیماری است؛ فاجعه اینجاست كه از تفكر بترسیم. باید تاریخ فلسفه را دقیق خواند و تصور نكرد كه شناخت فلسفه غرب موجب فراموش كردن فلسفه اسلامی میشود. درست برعكس است.
جالب است بدانیم در حال حاضر كارهایی كه غربیها پیرامون افكار ابن سینا، سهروردی، میرداماد، میرفندرسكی، ملاصدرا و... انجام میدهند عمیقتر از ماست. زمانی كه شما یك كتاب غربی درباره ملاصدرا میخوانید متوجه میشوید كه چقدر ما از ریشههای فكری خود غافل هستیم؛ چرا كه عالم غربی فلسفه را خوب خوانده است و در نتیجه ملاصدرا را هم درست میخواند و میداند كه او چه كسی بوده است. یا سهروردی كه كربن درباره آن كار كرده است البته غیر از كربن افراد دیگری نیز به آن پرداختهاند و در حال حاضر در فرانسه رسم است كه سهروردی میخوانند؛ بعضیها میگویند ما اكنون به همان شكل سهروردی را میخوانیم كه پیش از این دكارت و هگل را میخواندیم.
همچنین یكی از استادان فلسفه در پاریس كتابی درباره سهروردی نوشته است كه من با خواندن مقدمه این كتاب تازه متوجه شدم چقدر از این لحاظ كمبود داریم و حتی آثار خود را آنگونه كه باید نمیشناسیم. برای اینكه آثار خود را درست بشناسیم باید خود را در انعكاس با دیگران بشناسیم و دیگران آینهای هستند كه ما خود را با واقعبینی نگاه كنیم.
فرهنگ نیز همینطور است؛ من، فلسفه ایرانی- اسلامی خود را كه به آن افتخار هم میكنم در انعكاس با غیر من باید ارزیابی كنم. ما اگر درست درباره غرب تامل نكنیم ارزشهای اصیل خود را نخواهیم یافت و دائم «من، من» میكنیم بدون اینكه بدانیم این «من» بدبخت چه فرهنگ عظیمی دارد. آن فرهنگ عظیم زمانی فهمیده میشود كه «من»، دیگران را هم بفهمم.
تاثیرات و پیامدهای آشنایی با فلسفه غرب روی فرهنگ، اندیشه، جامعه و سبك زندگی ما چیست؟
نظر بنده این است كه آنچه ما باید جستوجو كنیم عمق است؛ فلسفه مخالف سطحینگری است. شما بدون فلسفه میتوانید ادبیات كار كنید، اما اگر بخواهید در ادبیات عمق پیدا كنید به ناچار باید فلسفه بخوانید. اگر بعد فلسفی تحلیلهایی را كه از هنرهای گوناگون میكنیم چه معماری باشد، چه نقاشی یا موسیقی، كنار بگذاریم چیز زیادی جز یك كالای مصرفی از آن باقی نمیماند.
شما اینگونه خیال نكنید كه اگر فلسفه غربی را بخوانید از شناخت فلسفه شرقی باز میمانید. بلكه با خواندن فلسفه غربی درستتر و عمیقتر فلسفه اسلامی خود را میتوانیم بفهمیم؛ همانطور كه با خواندن فلسفههای ایرانی - اسلامی، هایدگر یا دیگر فیلسوفان غربی را بهتر میتوانیم بشناسیم. در این انعكاس است كه شناخت، عمق میگیرد.
خواندن فلسفه غرب چه تاثیری بر فیلسوفان ما گذاشته است؟
فلسفه غربی در ایران سابقه بسیار طولانی ندارد. كتابی كه من درباره آشنایی ایرانیان با فلسفه غرب نوشتهام در نهایت 100 یا 110 سال قدمت داشته باشد. فلسفه غرب در هیچجای ایران بهطور درست تدریس نمیشود؛ زیرا دانشجو اكتفا میكند به یادگیری تعدادی كلمات غربی و تصور میكند با به كار بردن این كلمات متفكر تلقی میشود. گاهی اوقات جوانهایی را میبینید كه فقط میگویند سوبژكتیو، اوبژكتیو، پروبلمتیك و... كه این افراد از فلسفه غرب هیچ نمیدانند؛ تنها تعدادی از كلمات غربی را به كار میبرند و تصور میكنند كه فلسفه خواندهاند كه در واقع نخواندهاند و تنها از این راه عقدههای روحی و روانی خود را نشان میدهند. اگر قرار باشد آگاهی از فلسفه غرب منجر به چنین چیزی شود من نخستین كسی خواهم بود كه با آن مخالفت میكنم. جوان ما تا حدی غربزده میشود كه حتی میخواهد فلسفه اسلامی و ملاصدرا را هم با كلمات انگلیسی یا فرانسوی بگوید؛ برای اینكه خیال میكند با مرعوب كردن دیگران به موفقیت بیشتری در جامعه دست مییابد. غافل از اینكه با مرعوب كردن دیگران در جامعه ما، نه علم پیشرفت میكند، نه فلسفه، نه هنر، نه اعتقادات و نه اخلاق. این افراد به نوعی بیماری دچارند و باید به روانكاو مراجعه كنند، آنان غربزده و اسیر شدهاند. یعنی یك دسته از مطالب به ذهنشان خطور كرده حتی خود نمیدانند چه چیزی است و فقط میخواهند با تكرار آنها عقدهای را جبران یا تسكین دهند.
چه روشی باید در پیش بگیریم كه این غربگرایی اتفاق نیفتد؟
با واقعبینی كار كنیم؛ باید ساده و بسیار واقعبین باشیم. سوالات واقعی طرح كنیم. ما بدون اینكه خود بدانیم گرفتار دروغ هستیم باید از خود انتقاد كنیم و به صراحت بگوییم كه من گرفتار دروغ هستم.
علت اینكه اكنون اینگونه به نظر میرسد كه نسل جوان بیشتر از فلسفه اسلامی به سمت فلسفه غرب گرایش دارد، چیست؟
بهطور كاذب زمانیكه به سمت فلسفه غرب كشیده میشوید و در نتیجه فلسفه غرب را به یك مشت اصطلاحات نامفهوم تبدیل میكنید كار خرابتر میشود. من نمیگویم كه به هر قیمتی كه شده و حتی سطحی فلسفه غرب را فراگیرید. منظور من این است كه آنچه را كه یاد میگیرید چه فلسفه غرب باشد چه اسلامی، چه ادبیات غرب باشد چه ایرانی، چه فیزیك باشد و چه شیمی، با عمق و با آسیبشناسییاد بگیرید.
برخی بر این باورند كه دلیل گرایش جوانان به فلسفه غرب این است كه این فلسفه با زندگی جاری و روزمره مردم ارتباط نزدیك دارد، در حالی كه فلسفه اسلامی بیشتر به مفاهیمی انتزاعی منتهی میشود. شما نیز بر این انتقاد مهر تایید میزنید؟
بله این درست است؛ فلسفه غرب به روز است، كاربرد سیاسی دارد و مسایل سیاسی و فرهنگی جامعه را میتواند منعكس كند اما اگر ما آن را درست نخوانیم و درك نكنیم معكوس میشود و تبدیل به یك نوع عقدهگشایی شخصی میشود. اگر استادان خوبی تربیت كنیم كه فلسفه اسلامی را آنطور كه باید به ما آموزش دهند، فلسفه و فكر ما نیز به روز میشود.
در كشورهای غربی، كرسیهای شرقشناسی برگزار میكنند اما ما فاقد كرسی غربشناسی هستیم. علت این را در چه میبینید؟
این را قبول ندارم. آنان گروهی را برای استفاده خود تربیت میكنند و اینگونه خیال نكنید كه برای ما دلشان سوخته است. اصل بر این است كه هر چقدر اطلاعات ما در زمینههای مختلف پیشرفت كند به نفع ماست. اطلاعات داشتن، وسیله قدرت است. ما باید مطلع باشیم و دستگاههایی داشته باشیم كه آن دستگاهها در تمام زمینهها به ما اطلاعات برساند. بهعنوان مثال فرض كنید همین مصاحبهای كه اكنون میكنید در كشوری غربی انجام میشد.
در چنین شرایطی هدف از این مصاحبه كسب اطلاعات بود. ما نمیخواهیم انگلیسی بخوانیم كه انگلیسی زبان شویم یا اینكه فرانسه بخوانیم تا فرانسه زبان شویم بلكه هدف ما این است كه آگاه و خبردار شویم از آن چه خارج از كشور ما میگذرد.
یك دست شویم، كسی كه زبان روسی كار میكند با كسی كه زبان انگلیسی یا فرانسه كار میكند نتایج آن را در یكجا به دست آوریم؛ به بیانی جامعه خود را به سمت آگاهی سوق دهیم و اگر این كار را نكنیم قدرتی نخواهیم داشت. بنده طرفدار فلسفه غرب به عنوان اینكه فلسفه غرب است، نیستم بلكه طرفدار عمق و كار عمیقتر هستم.
حال كه فلسفه به معنی عمیق شدن در علوم است چرا اصلا چنین دستهبندی صورت گرفته است و ما میگوییم فلسفه غرب و فلسفه اسلامی؟
این دستهبندیها شكل گرفته است، چرا كه در مناطق مختلف جهان سنتهای مختلف وجود دارد. هر كشوری نتیجه تاریخ آن كشور است. این سنت تاریخی ماست و ما باید سنت تاریخی آنان را نیزارزیابی كنیم.