
روزنامه ایران نوشت: اثر نمونهوار دوره اول ویتگنشتاین، «رساله منطقی ـ فلسفی» (1922) است که به زعم مولف، خود، تحت تاثیر اندیشههای راسل و فرگه نوشته شده است و البته همه مسایل فلسفی مهم را نیز حل کرده است. چنین ادعایی، آنچنان در ویتگنشتاین به باوری راسخ بدل شده بود که او پس از چاپ اثر، فلسفه را وا نهاد و وقت خویش را به تدریس در مدارس روستایی، باغبانی در صومعه و طراحی خانه در وین گذراند.
طی دهه بیست، ویتگنشتاین با موریتس شلیک و فیلسوفان، ریاضیدانان و عالمان علوم تجربی عضو حلقه وین که از کتاب ویتگنشتاین، بشدت متأثر بودند؛ نیز، در ارتباط بود.
در دهه 1930، اما، او از «رساله» ناراضی به نظر میرسید و اهم مطالب آن را نادرست میدانست. در بیست سال بعد، او فلسفه دوم خود را بنیان نهاد که در کاملترین وجه خود در کتاب «پژوهشهای فلسفی» دیده میشود که در 1949 به پایان رسید و دو سال پس از مرگش، به چاپ رسید.
با وجود اذعان به تمایز میان این دو دوره، نباید از این امر غفلت ورزید که محور نگرش فلسفی وی، «معنا» است و «برداشتی که ویتگنشتاین از «معنا» دارد هم بیانگر تداوم فلسفه اول در فلسفه دوم و هم نشانگر تمایز میان دو فلسفه او است.»
ویتگنشـتاین اول: سـکوت درباره آنچه نمیتوان گفت
ویتگنشتاین در «رساله» خود از «نظریه تصویری معنا» (the picture theory of meaning) پردهبرداری میکند تا به وسیله آن معنا را با ارتباطی که میان زبان و جهان برقرار است؛ درک کند. پرسش اصلی از این قرار است: نحوه ارتباط زبان (کلماتی که میگوییم و مینویسیم و میاندیشیم) با جهان چگونه است؟ و پاسخ ویتگنشتاین این است: «معنای زبان چیزی است که زبان حاکی از آن است یا، در یک کلمه، محکی زبان: «یک نام به معنای یک شیء است. آن شیء معنای آن نام است».
طبق این تحلیل، یک گزاره، یک و تنها یک تحلیل کامل دارد؛ هر زبان معناداری باید در نهایت، به «گزارههای ساده» (گزارههای بنیادین) تحویلپذیر باشد و جهان نیز باید در نهایت، مرکب از اشیای بسیط باشد که دیگر قابل توصیف نیستند؛ بلکه تنها نحوه استعمال زبان درباره آنها، نامیدن آنها است. به تعبیری دیگر، اشیای بسیط، اتم جهان هستند. بدینسان لب سخن این است: «اگر معنا همان محکی باشد و اگر معنا معین باشد؛ آنگاه برای اینکه اصلا معنایی در کار باشد لزوما باید چنان اشیای بسیطی وجود داشته باشند که زبان بتواند از آنها حکایت کند.»
نگرش ویتگنشتاین با آرای پوزیتیویستهای منطقی همپوشانی فراوانی دارد. پوزیتیویستها معتقد بودند احکام تنها اگر قابل تحقیق تجربی یا تحلیلی باشند؛ معنادار هستند و از این طریق، احکام متافیزیکی را نیز بیمعنا قلمداد میکردند؛ زیرا اولا دعوی تحلیلی بودن ندارند و ثانیا با تجربه حسی، اثبات یا نفی نمیشوند. ویتگنشتاین، اما به این صراحت سخن نمیگوید و در عوض الهیات را به حوزه «آنچه نمیتوان گفت» گسیل میدارد.
از نظر ویتگنشتاین گزارههای معنادار، هم گفتنیاند؛ هم نشان دادنی. هم چیزی درباره جهان میگویند؛ هم چیزی را در مورد جهان نشان میدهند. گزارههای بیمعنا، اما، به دو دسته گزارههای فاقد معنا (امور ناگفتنی، نشان دادنی و متعلق به مرز زبان و دارای نمادپردازی و نشانهگذاری نظیر گزارههای منطق، ریاضی و پیشفرضهای علم طبیعی) و گزارههای مهمل (امور ناگفتنی و نشان دادنی که به ورای مرزهای جهان و زبان تعلق دارند نظیر گزارههای فلسفی) تقسیم میشوند.
با این مقدمات، ویتگنشتاین در پایان «رساله» قاطعانه مینویسد: «آنچه درباره آن نمیتوان سخن گفت؛ باید دربارهاش خاموش ماند.» و از این سخن، این امر را مطمح نظر دارد که کوششی برای گفتن امر ناگفتنی نکنید؛ زیرا این تلاش، به مهمل میانجامد.
ویتگنشتاین دوم: بازی زبانی
ویتگنشتاین در «پژوهشهای فلسفی» نظریه تصویری را نقد کرد و نقائص آن را برملا ساخت. او به خلط معنای یک نام با مسمای آن در این نظریه اشاره کرد؛ از عدم امکان معنای محصّل از لزوم تناظر یک به یک مطلق میان بسائط زبان و بسائط واقعیت سخن گفت و به این امر اشاره کرد که «تجزیه مطلق واقعیت به بسائطش معنای محصلی ندارد.»
ویتگنشتاین برای برونرفت از این بحران، صورت مساله را تغییر داد و گفت: برای دانستن معنا، نباید بپرسیم واژه چه چیزی را تصویر میکند؛ بلکه باید این سوال را طرح کنیم: این واژه چه کاری میکند؟
به نظر وی، معنای واژه مترادف است با کاربردی که آن واژه در عرف دارد. این چرخش زبانی، تغییری بنیادین به فلسفه ویتگنشتاین داد و او را به سمت جعل اصطلاحی با عنوان «بازی زبانی» رهنمون شد که طی آن، یادگیری یک زبان، یادگیری بازی زبانیای است که به مثابه یک کل، مرکب از زبان و افعالی است که زبان با آنها در هم تنیده است.
به زعم وی، زبان، مانند سایر بازیها، تحت قواعد خاصی عمل میکند. به تعبیری دیگر، زبان نیز چون بازی قاعدهمند است و لازمه ورود به هر بازی و زبانی، شناخت قواعد آن است.
بدون شناخت و پذیرش این قواعد، اساسا هیچ بازی و زبانی قابل اجرا نیست. درکنار اینها، نباید فراموش کرد که قواعد بازیها دلبخواهی و قابل تغییر هستند؛ هر چند پس از وضع و تا پیش از تغییر، باید مورد متابعت بازیگران قرار گیرند.
بازیها را نمیتوان با یکدیگر مورد قضاوت قرار داد و درباره بازی کسی نمیتواند ادعا کند یک بازی خاص، آیینه واقعیت است. بنابراین باید به کاربردهای واقعی واژهها نگریست؛ تنوع کاربردها را فهمید و بازیهای زبانی متنوع را پذیرفت.
به نظر ویتگنشتاین «غرض از استعمال اصطلاح «بازی زبانی» برجسته ساختن این واقعیت است که با زبان سخن گفتن بخشی از یک فعالیت یا بخشی از یک نحوه معیشت است. کاری که ما در بازی زبانیمان میکنیم همیشه مبتنی است بر پیشفرضی تلویحی.»
منظور از نحوه معیشت (form of life) «این است که برای فهم معنای زبان علاوه بر توجه به کارکردهای بسیار گوناگون واژهها، باید زمینه و متنی وجود داشته باشد تا به معنای آن بیان در آن زمینه یا متن پی برد... هر کس تفکرات، تصورات و مفاهیم مخصوصی دارد که زمینه فکر او را تشکیل میدهد و در نهایت نحوه تعامل او را با عالم خارج تعیین میکند.»
و درباره پیشفرض تلویحی، منظور نظر ویتگنشتاین این است که شک داشتن پایانی دارد و اگر شناخت مبتنی بر مضامینی بنیادی و بدیهی فرض شدهاست؛ پس بازی زبانی در فرجام خود، به نهایتی میرسد که مفروض آن بازی است و شکبردار نیست.
«آر. ام. هِر»، فیلسوف اخلاق انگلیسی در همین زمینه به این نکته اشاره میکند که باور دینی داشتن یک «بلیک» (Blik) است و از این اصطلاح این منظور را مراد میکند: تفسیری عمیق از جهان که با مشاهدات تجربی باطلشدنی نیست. به نظر «هر»، متفکرین برای تبیین هر پدیدهای، ناچار از لحاظ کردن بلیکهای خود هستند و بلیکها هستند که تعیین میکنند چه چیزی تبیین است و چه چیزی تبیین نیست.
اهمیت جعل «هر» برای بحث ویتگنشتاین، پافشاری بر این نکته است که انسان دیندار، از حیث ایمانمندی خویش، تصویر و نگرش و بلیک خاص خود را به جهان دارد که طبق آن، به افعال آدمیان مینگرد؛ آنان را فهم میکند و مورد قضاوت قرار میدهد.
برای نمونه، برای فردی معتقد به روز جزا، اعمال انسان بر پایه پاداش یا کیفر دنیوی یا اخروی به دست داور الهی عادل مورد بررسی قرار میگیرد و درک میشود. به بیانی دیگر، پرسش بنیادین ذهن او از این قرار است: اعمال آدمیان نزد خالق عالم و آدم چگونه تلقی میشود؟
پرسشی که در اینجا رخ میکند، اما این است: نتیجهای که از بحث بازی زبانی ویتگنشتاین برای الهیات حاصل میشود؛ چیست؟ به طرز موجز میتوان گفت: طبق نظریه بازی زبانی، «زبان علمی» با «زبان دینی»، دو بازی زبانی متفاوتند که نه قابل تحویل به یکدیگرند و نه میتوان به وسیله یکی، دیگری را مورد قضاوت قرار داد.
توضیح بیشتر آنکه، هر کلامی در هر کدام از این زبانها، کاربرد و بنابراین معنای متفاوتی دارد. کاربردهای متفاوت واژهها، شباهتهایی با هم دارند؛ اما نمیتوان شباهت واحدی را در میان این کاربردها، برجسته کرد؛ گو اینکه، اعضای یک خانواده شباهتهایی با یکدیگر دارند که آنان را پیوند میدهد؛ اما نمیتوان بر شباهت واحدی در میان اعضای خانواده مذکور انگشت تأکید گذاشت.
زبان علمی، یک بازی زبانی و بخش کوچکی از زبان است که اگر کسی آن را مبنای شناخت همه زبان کند؛ گویی دچار این کجفهمی شده است که همه بازیها، بسکتبال هستند. بنابراین در بازی زبانی دینی سخن از «ایمان» و «اعتقاد»، «زهد» و «تقوا» است و در بازی زبانی علمی از «مشاهده» و «تجربه» و «دلیل» و «علّت» گفته میشود. بنابراین باور دینی، نه به معنای منفی کلمه، «غیرمنطقی است بدین معنا که مومنان، از این حیث که مؤمناند؛ درباره باورهایشان، به صورتی که عالمان علوم تجربی یا مورخان درباره نظریههایشان استدلال میکنند؛ استدلال نمیکنند؛ یا لااقل همیشه نمیکنند.» و رفتار غیرمنطقی مذموم را کسانی مرتکب میشوند «که در مقام دفاع از دین یا حمله به آن، این فرض «مضحک» را دارند که باورهای دینی را میتوانیم اثبات یا نفی کنیم؛ از این راه که آنها را چنان تلقی کنیم که گویی فرضیههای علمیاند.»
پس باور دینی، بازی زبانی و نحوه معیشتی است که به توجیهی فراسوی مرزهای خود نیازمند نیست و اساسا به آن رخصت عرض اندام نیز نمیدهد.
این دستاورد فلسفه ویتگنشتاین برای الهیات نوین است. هادسون، اما، از این نیز فراروی میکند و مساله را به نحوی دیگر مورد خوانش قرار میدهد. به زعم او، برخی بازیهای زبانی و نحوه معیشت همبسته آنها، نظیر بازی زبانی اخلاق، در تعریف انسانیت آدمیان نقشی ویژه بر عهده دارند؛ بدین معنا که گویی اگر آدمیان به قواعد آن بازی بیاعتنا باشند؛ در وجود آنان به عنوان انسان بما هو انسان دچار تردید خواهیم شد.
هادسون میپذیرد که امکان دارد روزی انسانها از استعمال زبان اخلاقی دست بکشند؛ دیگر پژواکی از «خوب» و «بد» در کاربرد اخلاقیشان شنیده نشود و تجارب مبتنی بر احساس وظیفه، ندامت، اقناع اخلاقی و... غیرقابل فهم شوند؛ اما به نظر وی، چنین امری به معنای این است که ما دیگر با نوع انسان مواجه نیستیم.
هادسون این نکته را به باور دینی نیز تعمیم میدهد و تجربه دینی را تجربهای شکوهمند و رازآمیز تلقی میکند که زندگی آدمی را «انسانی» میکند و در این زمینه به این نکته اشاره میکند: «آیا حتی میتوان گفت که بیایمانان، که لازم میبینند که درباره بیایمانی خود جر و بحث کنند؛ خود شاهدند بر این مدعا که محال است انسان، من حیث هو انسان، از گفتوگو درباره خدا دست بکشد؟ «این بازی انجام میگیرد». اما از این نیز بالاتر: انجام دادن این بازی جزو طبیعت آدمی است.»