به گزارش خبرگزاری دانا، «میهمانها دور تا دور حسینیه نشستهاند و چشم دوختهاند به درِ ورودی و منتظرند تا آقا وارد...» نه، این دیدار حتی همین شروع حاشیهنگاریاش هم فرق میکند. میهمانها همگی ننشستهاند، یعنی همهشان نمیتوانستند که بنشینند. بعضیهایشان روی تخت دراز کشیدهاند. نه فقط الان، که ۲۸ سال است! ۹۴ را که امسال باشد منهای ۶۶ که آخرین مرحله مجروحیت یکی از همین میهمانها باشد میکنم و میشود ۲۸. علاوه بر این، میهمانها همه چشم ندوختهاند به در، یعنی همگی آنها چشم ظاهر ندارند که بدوزند به در. بعضیهایشان قریب همان ۲۸ سال –چند سال کمتر و بیشتر- است که چشمان ظاهرشان دیگر جایی را نمیبیند. حاشیه نگاری دیدار رهبر معظم انقلاب با جانبازان حتی شروعش هم فرق میکند و نمیتوان از آن شروعهای کلیشهای را از بقیه دیدارها کند و آورد چسباند اینجا.
نه تنها شروع حاشیه نگاری این دیدار که حتی خود این دیدار هم با بقیه دیدارها فرق میکند. مثلاً حاشیه هایی دارد که مفصلتر و شاید جذابتر از متن باشد. وارد حسینیه که میشوم یک ربعی به ساعت ده صبح مانده هنوز. جانبازها دور تا دور نشسته... نه، نشسته و دراز کشیدهاند! خانوادههایشان کمی آنطرفتر روی زمین نشستهاند. با چند تایشان گپ میزنم. بیشترشان برای بار اول است میآیند دیدار آقا. بعضیها در سفرهای استانی ملاقات داشتهاند. یکیشان که دو چشم و دو دست ندارد، میگوید که در دیداری نامهای نوشته بودم برای آقا و توی جیبم بود. موقع روبوسی به آقا گفتم توی جیبم است و خود آقا از جیبم برداشتند. دیگری از جملهای که چند سال پیش از آقا شنیده میگوید: دستها رو زودتر فرستادی بهشت تا بعد خودتم بری...
جانبازها از شهرهای مختلف هستند. زاهدان و کرمان و تهران و مشهد و علیآباد و زنجان و ایلام و خوزستان و... و در عملیاتهای مختلف هم جانباز شدهاند. چند جانباز نیروی انتظامی هم البته هستند. امیر سرلشکر صالحی فرمانده ارتش زودتر از بقیه فرماندهان آمده و دارد با تک تک جانبازها خوش و بش میکند. دور حسینیه میگردد و با یک یک جانبازها حال و احوال میکند و چیزهایی مینویسد.
آقا وارد میشوند و دیدار از سمت جانبازهایی که روی تخت دراز کشیدهاند شروع میشود.
از دیدار سال ۹۰ آقا با جانبازان قطع نخاعی، روبوسیهای طولانی آقا در یادها مانده است. اینجا هم همینطور است. آقا جانبازها را درآغوش میگیرند و صورت و سر آنها را پشت سر هم چند ماچ میکنند. بیشتر جانبازها روی صورت هم آثاری از مجروحیت دارند. جانباز اول از آقا میخواهد که با مردم اردبیل دیدار داشته باشند. آقا یکی از اعضای دفتر را صدا میکنند و میگویند دیداری هم با مردم اردبیل در برنامه بگذارند.
یکی از جانبازها از دیدار سال ۶۳ خود با آقا کد میدهد: تو همین آسایشگاه میرداماد... رییس جمهور بودید، تشریف آوردید... یکی از بچه ها گفت میخوایم خصوصی عکس بندازیم...
یکی دیگر میگوید: من همیشه میگم ما تو مشکلات همین زندگی خودمون موندیم خدا آقا رو کمکش کنه با این مشکلات کشور...
جانباز بعدی سرش پایین است. آقا میگویند: سرتون رو بالا بگیرید من ببوسمتون..
بصیر است و جانباز نیروی انتظامی. دارد ذکر میگوید: السلام علیک یابن رسول الله(ص)، السلام علیک یابن فاطمه الزهرا(س)...
آقا بعد از حال و احوال گرم با جانبازها با خانوادههای آنها هم احوال پرسی میکنند. همسران جانبازها را دعا میکنند. از زحماتشان تشکر میکنند و از کار و بار یا رشته تحصیلی بچهها میپرسند. همه اینها در سریعترین حالت دو سه دقیقه وقت میگیرد و این یعنی احتمالاً بیش از یک ساعت این احوالپرسیها طول خواهد کشید. گفتم که این دیدار، مقدمهاش مفصلتر است.
خیلی از جانبازها بخاطر گریه نمیتوانند صحبت کنند. هق هق گریه اجازه نمیدهد. آقا با گفتن جملاتی مثل احوالتون چطوره و شما خوبید و چه خبر و... و در عین حال دست کشیدن به سر رو روی جانباز، آنها را آرام میکنند.
جانباز بعدی از دیدارش با آقا در شورای انقلاب میگوید: اومدیم تو اون اتاقه که اول دست بنیصدر بود، گفتید من به اونی که شما رای دادید رای ندادم...
آقا میپرسند شعر از کی بود؟ جانباز اسم آقای محدثی را میآورد.
جانباز بعدی میگوید: صبح و ظهر و شب برای سلامتی شما که فرزند حضرت زهرا(س) هستید صدقه میدهم... شما حق خودتون رو به ما حلال کنید...
آقا میروند سراغ جانباز بعدی و با خنده میگویند: همچین چسبیدید به هم که نمیشه اومد جلو...
جانباز میگوید: بزار دست راستت رو ببوسم... و جانباز دیگری از اینکه همسر و عروسش فرزند شهید هستند میگوید.
بعضی از همسران جانبازها نیامدهاند. برخی به علت بیماری و برخی به دلایلی چون سفر کربلا و... آقا تاکید میکنند که سلامشان را به آنها برسانند.
جانباز بعدی میگوید از پارسال تا به حالا ۱۲۰ نفر از جانبازان انجمنشان شهید شدهاند. او نفر چندمی است که از راه افتادن کاروان زیارتی کربلا مخصوص جانبازان تشکر میکند. میگوید بحث مسائل مالی نیست، بالاخره جانبازها با این وضعیت جسمی نمیتونستن با هر کاروانی برن کربلا. ظاهراً سپاه کاروانی مخصوص این جانبازها تدارک دیده و تا حالا ۱۰ نفر از جانبازان قطع نخاع گردنی هم مشرف شدهاند. سردار جعفری هم در گزارشی که بعدا قبل از صحبتهای آقا داد به این قضیه اشاره کرد.
جانباز بعدی خاطرات جالبی تعریف میکند. میگوید که یکبار ۴۸ ساعت بعنوان شهید در سردخانه مانده است. میگوید ۶۵ بار در داخل و خارج عمل شده است. خاطرهای هم از یکی از سفرهایش به آلمان دارد: وقتی وارد آلمان شدیم، گفتند شما که نمیتونستید چرا به عراق حمله کردید... من هم گفتم ما حمله نکردیم...
جانباز ادامه میدهد: بعد یه ته خمپاره توی ران من بود. این رو که در آوردن دیدن روش نوشته آلمان! بهشون گفتم حالا ما جنگ طلبیم یا شما که به عراق سلاح دادید...
جانباز که خوش سر و زبان هم هست به دامادش اشاره میکند و میگوید: ایشون یه چیزی خواسته نمیدونم بگم یا نه...
و از اینجا علاوه بر چفیه، گرفتن انگشتر هم شروع میشود و آخرهای دیدار حتی به درخواست عبا هم میکشد!
جانباز بعدی با ادبیات دیگری به استقبال آقا میرود: خیلی مردی! بعد هم میگوید که دو تا پسرش پزشک هستند و همسرش هم خواهر شهید است.
نزدیک یک ساعت از دیدار گذشته است. دارم خسته میشوم. آقا با همان نشاط و طمانینه و حوصله اول دیدار دارند ادامه میدهند. یکی از جانبازها که نابیناست از قهرمانیهایش در شنا و گلبال میگوید و اینکه الان میخواهد با چتر در یک منطقه عملیاتی بپرد اما اجازه نمیدهند. از آقا میخواهد که وساطت کنند. آقا هم میگوید اول باید رضایت خانمت رو بگیری، اگر خانمت رضایت داد میشه!
جانباز بعدی میگوید سال ۶۶ اعزام شدم انگلیس برای درمان. اونجا گفتن شما با این وضعیت رفتین جنگ الان کی به شما میرسه؟ گفتم اگر دوباره هم خوب بشم میرم. آقا میگویند: همین روحیهها این کشور رو نگه داشته.
از آقا میخواهند که درِ گوش نوزاد اذان و اقامه بگویند. آقا نوزاد را میگیرند و میچرخانند و شروع میکنند به اذان و اقامه گفتن. مادر بچه اشک میریزد. اذان و اقامه که تمام میشود جانباز از کوهنورد بودنش میگوید. آقا میپرسند اهل کجاست. میگوید سبزوار.
-حکم جهاد میدم، ولی هنوز جهاد نظامی لازم نیست، جهاد فکری کنید، جهاد تبلیغی کنید...
آقا میگویند: اول یه بوس خوشمزه به من بده... چه دختر زبون داری!
پدر جانباز دختر را بغل میکند و آقا دختر را میبوسد و او هم شعر کودکانهای درباره کربلا میخواند. دختر سرخوشانه دست میزند به محاسن آقا. جانباز دختر کوچک دیگری هم دارد که جلو میآید. آقا سنش را میپرسند. میگوید کلاس چهارم است.
یکی دو تا از جانبازها از آقا میخواهند که در قنوت نماز شبشان اسم آنها را ببرد و دعا کند. یکیشان سریع اسم خودش و همسرش و بچههایش را هم میگوید تا آقا حفظ کنند و در قنوت بگویند! آقا میگویند: اسم که یادم نمیمونه اما شما رو خاص دعا میکنم و خدا هم که شماها رو کاملاً میشناسه دیگه.
وسط احوالپرسی با جانباز بعدی که اهل جهرم است حرف میکشد به سن و سال و جانباز میگوید: نوه دار شدیم، پیرمرد شدیم...
آقابابا گفتن مردم یک شهر به پدربزرگها چیز مهمی شاید نداشته باشد که گفتگوی کسی در جایگاه رهبری امت اسلام با یک جانباز را به خود اختصاص دهد، اما خدا میداند همین یکی دو دقیقه گپ و گفت صمیمی و رد و بدل شدن همین جملات به ظاهر ساده چقدر خستگی را از تن این جانبازها بیرون میکند.
سه چهار نفر بیشتر نمانده است. یکی میگوید اهل کرمانشاه است اما ترکی حرف میزند! آقا به همسر جانباز میگویند ایشون رو بردید آذربایجان ترک شد! دیگری میگوید آرزوم بود شما رو ببینم. آقا میگویند: کاش آرزوی بهتر و بزرگتری میکردید.
این چند نفر آخر از همدیگر یاد میگیرند و انگشتر آقا را میخواهند. یکی از انگشترها راحت در نمیآید. آقا به شوخی میگویند: انگشت رو قطع نکنید! یکی عبا را میخواهد تا ببرد برای جانبازهای آسایشگاهشان. آقا میگویند: آخرش که جلسه تموم شد این عبا رو به شما میدم.
یکی از جانبازها درباره توافق هستهای صحبت میکند. میگوید: نمایندههای مجلس آنقدر که حواسشون به سانتریفیوژ و غنیسازی و... هست حواسشون به این نیست که آمریکا با این کار داره با این توافق پاش رو میذاره لای درِ تا این درِ مذاکره هیچوقت بسته نشه و ما تا چندین سال بعد هی باید بریم پشت میز مذاکره و...
صحبتهایش که تمام میشود آقا میگویند: این رو به من نگید، این رو به نمایندههای مجلس بگید، به اونایی که فکر میکنید حواسشون نیست بگید...
باز همه میخندند. همسر جانباز از آقا میخواهد که یک دیدار عمومی مخصوص بچههای شهدا و جانبازان داشته باشند که آقا به اعضای دفتر میگویند بنویسند. همسر جانباز شروع میکند به دعا کردن: خدا انشاالله همه افرادی که برای این کشور و نظام غیر مفیدن...
آقا باز تصحیح میکنند: بگید مضر... نگید غیر مفید...