امتزاج تمدن ایرانی با تمدن اسلامی همواره محمل بحث ها و کنکاش های عمیقی بوده است که نقطه عطف این بحث کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» شهید مطهری است. آنچه آشکار است، جایگاه برتر ایران پس از اسلام با تولید علم و فلسفه است که با وجود دانشمندان بزرگ ایرانی رقم خورده است. سوالی که در این رابطه به ذهن می رسد این است که واقعا برای بازیابی آن دوران پرافتخار چه باید کرد؟ این سوال را از دکتر آذرتاش آذرنوش جویا شدیم. آذرنوش اولین شخص ایرانی است که دکترای زبان و ادبیات عربی دارد و جالب آنکه مدرک خود را از فرانسه گرفته است. او مولف کتاب های گوناگونی از جمله چالش ميان فارسی و عربی، فتوح البلدان،النحو التجریبی، خريده القصر و جريده العصر، راه های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان عرب جاهلی و اخیرا کتاب تاریخ چوگان در ایران و سرزمین های عربی است. این گفت وگو در دو بخش تنظیم شده است که بخش اول آن در گروه راهبرد خبرگزاری دانا منتشر می شود:
· آقای دکتر آذرنوش ایران همواره به گواه تاریخ یکی از پایه گذاران فرهنگ و تمدن بشری چه در تاریخ قبل از اسلام و چه در بعد از اسلام نقشی اساسی ایفا کرده است. به نظر شما دستیابی مجدد به این جایگاه در عرصه فرهنگ و تمدن کنونی مستلزم دستیابی به چه برنامه ها و دیدگاه هایی است؟
دکتر آذرنوش: سوال بسیار دشواری است و یک دلیل خاص نمی توان برای این امر تلقی کرد. در این باره صدها و هزارها دلیل گوناگون می توان شمرد. یعنی اینکه در یک زمانی، یک شخصیت بارزی جلوه می کند، آیا این دلیل بر این است که آن قرن و همه مردمی که در آن قرن زندگی می کنند، دانشمند، فرهیخته و متمدن بوده اند؟ یا اینکه باید قضیه را با دیدی گسترده نگریست؟ در زمان مغول اشخاص برجسته ای چون شیخ طوسی پدید می آیند. اینها زمانی است که فرهنگ ما باید به کلی نابود شده باشد. زیرا تصور این است که مغول ها همه چیز را از بین برده اند. ولی ما به ناگاه می بینیم که همین مغول ها باعث پیدایش یک هنر بسیار استثنایی در کشور ایران می شوند. اینها شاید خیلی عجیب به نظر برسند.
ما اگر بخواهیم از ابتدا شروع کنیم، دوره ساسانی را داریم که ما می گوییم این سلسله بسیار نیرومند و دانشمند و متمدن بوده است و از آنها خیلی تعریف و تمجید می کنیم. ولی وقتی به کل جامعه نگاه می کنیم، می بینیم آیا واقعا چنین بوده است؟ مثلا آموزش مخصوص یک گروه خاص نبوده است؟ در حالی که آموزش خاص اشراف و اعیان و بزرگ زادگان بوده است. بسیاری از بزرگان ساسانی کار دبیری را اصلا برای مردم شایسته نمی دانستند و طبقه هر شخص مبین شخصیت اجتماعی و شغل و حرفه او بود. مردم حق نداشتند از یک طبقه ای به طبقه ای دیگر بروند و همه چیز محدود بود. با وجود این می بینیم که در این دوره پدیده های فرهنگی خیلی زیادی به چشم می خورد. از نوع کتاب های فلسفی که از یونانی و هندی ترجمه شده بوده است. اینها نمونه های بارز یک تمدن است. بعد ساختمان اداری ساسانیان به نحو زیبایی ساخته شده بوده است. با این وجود وقتی نگاه می کنیم می بینیم که جنبش های خیلی عمیقی در میان همین آدم های متمدن بروز می کند. مثلا قیام مزدکی ها در نظر بگیرید. در همین تمدن ساسانی اینها سرکوب می شوند و کشت و کشتاری فاجعه بار به وجود می آید و هزاران نفر از دم تیغ گذارنده می شوند. باز می بینم که نوعی وحشیگری اتفاق افتاده است.
یعنی شما معتقدید که ما در آن مقطع فرهنگ و تمدن به معنای واقعی نداشتیم؟
دکتر آذرنوش: نمی خواهم بگویم که تمدن نبوده است. یک جنبه هایی از تمدن وجود داشته، اما در کنار آن یک فسادهایی هم وجود داشته است. اگر اوضاع فرهنگی و اجتماعی و سیاسی کشور ساسانی استوار بود و واقعا به مراحل نیرومندی از تمدن رسیده بود، هر گز از اعراب شکست نمی خورد. تخصص ما این است که ببینیم چگونه جنگ و جدال شد و ایران چگونه شکست خورد. آدم از شکست ایرانیان متحیر می شود. چطور ممکن است 50 هزار نفر سلحشور جنگ آزموده در برابر تعداد اندکی از اعراب شکست بخوردند و از هم بپاشند؟ این شکست ها یک نقص های بزرگ و عقب افتادگی های شگرفی را نشان می دهد. به دوران اسلام که می رسیم، فرهنگ ایرانی اصلا دیگر بروز ندارد. اینجاست که یک افول بسیار تندی گریبانگیر فرهنگ ایران می شود. گویی تمام ایرانی ها در دل عرب ها هضم می شوند. فرهنگ و زبان ایرانی از یاد می رود و سیستم های اداری و اعتقادات مذهبی همه به دست فراموشی سپرده می شوند. می خواهم به این امر اشاره کنم که در همین دوره – یعنی تا قرن چهارم هجری- که ما فکر می کنیم ایران دچار افول شده بود، پدیده های فرهنگی عمیقی بوده است. من به این مسایل در کتاب چالش میان عرب و فارسی اشاره کرده ام. از همه جهات، هم از نظر نگارش، هم از نظر آیین های تمدنی ایران پیشرفت های زیادی کرد. درست است که این مسایل در کتاب هایی متجلی نشده و بعضی از آنها از بین رفته است، اما بعضی از آنهایی هم که باقی مانده است، خیلی عظیم است. سوالی که ذهن آدم را مشغول به خود می کند این است که آیا تمدن ایرانی در این دوره افول کرده بود؟ این یک سکوت بوده است، نه افول! زیرا همین آدم های به ظاهر از میان رفته و گمنام بودند که فردوسی و ابن سینا و رودکی را زاییدند. فرهنگ زبانی رودکی، زاییده زمان رودکی نیست. یعنی نمی شود که ناگهان در قرن سوم عده ای بنشینند و قصاید، اشعار و فرهنگی با این عظمت به وجود بیاورند. فردوسی مسلما اولین شخص نبوده است. باید یک سوابق فرهنگی بسیار نیرومندی داشته باشد که خوشبختانه بسیار از اینها کشف شده است. مثلا گفتار آن باقی مانده است، هر چند اثری مکتوب از دوره های قبل نمانده بود. بسیاری از خدای نامه ها و پندنامه ها و تاج نامه ها همه از بین رفته اند، اما مقداری که توسط عده ای به زبان عربی ترجمه شده است، باقی مانده اند. این نشان می دهد با وجود توسری خوردن مردم، اما اینها به بعد منفی قضیه کمتر نگاه کرده اند. یعنی خواسته اند که از امتزاج دو فرهنگ، یکی عربی و دینی و قرآنی، و یکی هم فرهنگ ایرانی و ساسانی و دری، یک فرهنگ تازه تری به وجود بیاورند. اینجا یک جنبش درونی در میان مردم احساس می شود. که من در کتابم سعی کرده ام اینها را بازیابی کنم. یک دینامیسم زبان شناختی خیلی جالبی پدیدار می شود که تمام جامعه ایران را فرا می گیرد. این وضعیت در سکوت اتفاق می افتد و درباره آن چندان کتاب نگاشته نشده است. وظیفه ما در قرن 21 این است که اینها را بازبیابیم و علت پیدایش این بزرگان و جنبش های ادبی و فرهنگی را پیدا کنیم. این جنبش های ایرانی ماجراهای تندی هم به وجود آورد. بزرگترین همانی است که من در کتابم بیان کرده ام. نبرد میان زبان فارسی و زبان عربی! که این هم ماجرای بسیار طولانی داشته و فکر می کنم نتیجه این شد که هم زبان فارسی توانست در این نبرد پیروز شود و هم زبان عربی توانست شکست نخورد. هر دو بهره مند شدند. یعنی آن مقدار فرهنگ ایرانی که به درون فرهنگ عربی راه یافت، باعث نزج زبان و فرهنگ عربی شد. اگر فرهنگ ایرانی را از فرهنگ عربی بیرون بکشید، از قرآن که بگذریم، چیزهای عمده ای باقی نمی ماند. هنرهای خیلی خردمندانه ساسانی باقی ماند و دستمایه فرهنگ های جدیدی شد.
در آن مقطع فارس زبان ها با زبان ترکی تقریبا هیچ رابطه ای نداشتند و کردی تقریبا یک زبان محلی بوده است. اگر در آن زمان یک کرد می خواست چیزی بیافریند و چیزی بنویسد، نمونه خاصی از این آفرینش ها و نگارش ها نداریم. مردم ایران در آغاز از دو زبان استفاده می کردند. یکی عربی بود و دیگری فارسی. خود ابن سینا بیشتر کتاب های او به عربی است و دو، سه کتاب خیلی جدی به خصوص کتاب دانشنامه به زبان فارسی است. این زبان فارسی در بخارا و ماوراالنهر نگاشته می شده است ولی سراسر ایران به این زبان آشنا بودند.
· با این شرایط چرا در مقطعی از تاریخ ایران، دورانی بوده است که عربی دانی به صورت یک فیگور برجسته و مد شده بود؟ حتی کسانی که عربی نمی دانستند تظاهر می کردند که عربی می دانند و حتی بهمنیار شاگرد ابن سینا در نوشته های عربی خود، کلی اغلاط گرامری و نگارشی داشته است؟
دکتر آذرنوش: دلایل این امر بسیار گوناگون است. در درجه اول دلایل سیاسی- اجتماعی داشت و بلافاصله دلایل دینی! زبان عربی در آن مقطع تقریبا یک زبان عالمانه شد. اما این زبان عالمانه خیلی مخصوص است. این نظر شخصی من است. مردم در ظاهر به زبان عربی می نویسند. این باعث حیرت است که چرا مردم باید به زبان عربی بنویسند؟ آیا این زبان عموم عرب ها و فراتر از آن عموم مسلمان ها بوده است؟ یکی از دلایل هم این است که زبان فارسی آنگونه که بایسته و شایسته بود، خود را نتوانسته بود نشان دهد. هنوز کسی باور نداشت که زبان فارسی از این همه امکانات برخوردار باشد. به گونه ای که بتواند در اواسط قرن چهارم، قرآن را به فارسی ترجمه کند. درست در همان موقع کتاب طبری به ترجمه ای زیبا به فارسی برگردانده می شود. بعد از آن کتاب های متعدد فارسی به وجود می آیند. اما هنوز دربارهای ما عربی زده بودند. تقریبا دیوان ها و زبان اداری همه دربارها به عربی بود. از این جهت کسانی که می خواستند دیوان سالاری کنند، ناچار بودند زبان عربی یاد بگیرند. وقتی زبان عربی یاد می گرفتند، طبیعتا خوش ذوق بودند و بسا که شعر و کتاب هم می نوشتند. می خواهم این را بگویم که زبان عربی یک زبانی خارج از دسترس توده هاست. زبان عربی یک زبان فاخر است. تمام قبایل عربی که در ایران زندگی می کردند، به این زبان فصیح صحبت نمی کردند، همه آنها بدون استثنا به لهجه های عربی خودشان حرف می زدند که گاهی با زبان فصیح خیلی فاصله داشت. متاسفانه خیلی مد شده است برخی از نویسندگان غربی هم می گویند که توده مردم ایران هم به زبان عربی تکلم می کردند و عرب شده بودند. در حالی که چنین چیزی نیست و حتی عرب ها هم به لهجه های مختلف حرف می زدند. یک ایرانی نمی دانست باید کدام لهجه را یاد بگیرد. از این جهت ایرانی از خیر زبان گفتاری عربی می گذشت و به زبان مادری خود حرف می زد. اینجا فقط زبانی باقی می ماند که زبان فاخر بسیار ادیبانه و قرآنی و نظام مند است و ابزار بیان خیلی خوبی دارد و یک عده متخصص از این زبان استفاده می کردند.
ضرری که زبان فارسی از فارس زبانان خورده، یک هزارم آن به دست عرب ها اتفاق نیفتاده است
عشق به این زبان در میان ما ایرانی ها خیلی شدید شد. آنقدر شدید شد که ما گاهی تاسف می خوریم که چرا در آن روزگار چنین شده است؟ مثلا از ابوریحان بیرونی به عنوان یک دانشمند ایرانی یاد می شود. ابوریحان می گوید: این زبان فارسی دیگر چه زبانی است؟ و به زبان خودش هم که زبان خوارزمی است هم چنین حرفی می زند. ابوریحان در جایی می گوید: اگر مرا به زبان عربی هجو بگویند، بیشتر دوست دارم تا به فارسی مدح بگویند! ببینید که تا چه اندازه از نژاد و اصل خودش دوری گزیده است. فقط ابوریحان نیست. بسیاری از ایرانی ها اینگونه فکر می کردند. می خواهم بگویم ضرری که زبان فارسی از فارس زبانان خورده، یک هزارم آن به دست عرب ها اتفاق نیفتاده است. هیچ عربی را نمی شناسیم که با زبان فارسی ستیز کرده باشد. کسانی با زبان فارسی ستیز کرده اند که ایرانی بوده اند. من شرح مفصلی از این اشخاص را در کتابم آورده ام. واقعیت این است که یک زبانی داریم که بسیار فصیح و عین حال خیلی محدود و در دست عده ای معدود است و توده های مردم این زبان را نمی فهمند. در این شرایط دینامیسم زبان فارسی در میان جامعه های ایرانی قوی بود که عربی با اینهمه حرمتی که داشت، نتوانست در برابرش ایستادگی کند. از قرن چهارم به بعد فارس ها نه از ابوریحان ها ترسیدند نه از بدیع الزمان همدانی که به فارس و ایرانی و عید نوروز و مهرگان می تازد و اینها اصلا کفر می داند. ببینید اینهمه نزاع پیدا شده بود. وقتی این نزاع به وجود می آمد، ما فکر می کنیم که چرا باید عده ای بر علیه فارسی تحریک شوند و اینگونه جبهه بگیرند؟ دلیل این است که فارسی با کمال قدرت حرکت می کرد. مثلا شاعری ایرانی مثل رودکی، زبان عربی را کنار می گذارد و به زبان فارسی شعر می گوید. در این دوران برخی از دربارها مثل دربار سامانیان هم فارسی می شوند. بعد از آن ترک ها و غزنویان می آیند. اینجا هم اتفاق جالبی می افتد. غزنویان نه تنها به فرهنگ ایرانی صدمه و آسیب نمی زنند، بلکه هم باعث بالندگی فرهنگ ایرانی می شوند و از فرهنگ ایرانی هم متاثر می شوند. مثلا در مدایحی هم که به سلطان مسعود گفته شده، می بینیم که او را با پادشاهان قدیم ایرانی قیاس می کنند. همه سنت های ایرانی دوباره در این زمان برمی گردد. اما باز این عیب به وجود می آید که عربی به جای خود و در جایگاه درباری می ماند و عربی دانستن یک فیگور اجتماعی خیلی شیکی دارد. در نتیجه همه باید عربی بدانند. به خصوص اگر یک دانشمند عربی نداند، برایش عیب محسوب می شد. چون یک عالم باید قرآن را می فهمید و بسیاری از متون قدیمی را که به عربی بود تحلیل و تفسیر کند. این روند باعث می شد تظاهر به عربی دانی هم رشد کند. مثلا مرحوم مطهری کلی اغلاط عربی بهنمیار را نشان داده است. چه بسا که عرب ها به دانشمندان ما مثل ابن سینا و ابن مقفع بزرگ ایراد می گیرند که زبان عربی اینها صحیح نیست. از این به بعد با نزج گیری زبان فارسی، فارس زبانان شروع می کنند به وام گیری از زبان عربی که زبان بسیار فصیحی است و بوی اسلام کاملا از آن مشهود است. این وام گیری ها خیلی به ضرر فارسی تمام شد. به طوری که بسیاری از بخش های دستوری فارسی را از لحاظ دستوری عقیم کرد!
· آیا هنوز هم این نازایی در زبان فارسی وجود دارد؟
دکتر آذرنوش: ما می گوییم زبان فارسی عقیم شد. بله. ما وقتی می خواستیم یک کتاب علمی بنویسیم، نمی توانستیم فقط از واژگان فارسی استفاده کنیم. ناچار بودیم در علم، تصوف، صنایع شعری و همه موارد از واژگان عربی استمداد بگیریم و کلمه هایی را که در فارسی نبود، از عربی بگیریم. این کم کم گسترش یافت و در قرن های ششم و هشتم خیلی شدید شد. به طوری که اگر ما در قرن چهارم 6 درصد کلمه عربی به کار می بردیم، در قرن هفتم این رقم به 30 ، 40 درصد می رسد. این بیماری در زبان فارسی باقی مانده است. در آن موقع هنر به معنای زایندگی هنری و ادبی و آفرینش یک داستان نبود، هنر بیشتر در خود زبان منحصر می شد و همه می کوشیدند ذوق هنری خود را در بازی های زبانی به کار بگیرند. اگر چه کتاب های خوب و معقولی هم نوشته شده است، ولی بیشتر به این سمت گرایش داشته اند.