در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۱۶۱۵۲۰
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۳۹۲ - ۱۳:۰۲
اگر به خوبی دقت شود، می توان تمامی مفاهیم موجود در نقد مکتب فرانکفورت از جامعه مدرن را اکنون در آمریکا به خوبی مشاهده کرد. در واقع آمریکا با سینمای هالیوود، بنگاه های خبری و رسانه ای عظیم و … بیش از هر زمان دیگری به تحمیق فرد و تهدید فردیت وی می پردازد. در واقع انسان تک ساحتی در حال حاضر، محصول مستقیم پیروی از تمدن غرب به رهبری آمریکا و پیروی از شیوه زندگی آمریکایی است.

به گزارش گروه راهبرد خبرگزاری دانا دکتر احمد نادری طی یادداشتی مفصل در پایگاه اینترنتی علوم اجتماعی اسلامی ایرانی به تحلیل تصویرسازی پارادایم های علوم اجتماعی از آمریکا پرداخته است:

چه تصویرهایی از آمریکا در علوم اجتماعی منعکس شده است؟ به طور کلی اگر بخواهیم نظریات جامعه شناسان مختلف را در تحلیل پدیده آمریکا دسته بندی کنیم، بایستی به دو دسته بندی کلی موافق و مخالف اشاره کرد. برای مثال گروهی همچون توکویل و فوکویاما را می توان در دسته موافقان، و میلز و بودریارد را می توان در دسته منتقدین جای داد. البته در هر کدام از این دو دسته بندی نیز می توان زیردسته هایی را بازشناسی کرد. اما شاید دسته بندی پارادایمی، عنوان بهتری برای کار ما باشد. چرا که نگرش به آمریکا بستگی به علقه های فکری و حتی محیط جغرافیایی صاحب نظر دارد. ما می بینیم که در تقسیم بندی کلاسیک شمال-جنوب، بسته به اینکه پژوهشگر متعلق به کدام دسته باشد، نوع نگرش متفاوت می شود. در تقسیم بندی متاخرتر مرکز-پیرامون نیز ماجرا از همین قرار است. در تقسیم بندی های چپ-راست (اعم از کلاسیک و مدرن آن) نحوه نگرش به آمریکا بسته به اینکه در کدام اردوگاه ایستاده اید، ماجرا متفاوت می‌شود.

کدام آمریکا؟

پیش از ورود به بحث بهتر است که نگاهی به تاریخ آمریکا داشته باشیم. در یک دسته بندی می توان تاریخ آمریکا را به سه بخش اصلی تقسیم نمود: آمریکای پیشا کلمب، پساکلمب، و پسا استقلال، که از آن به پسا انقلاب نیز یاد می شود. در واقع نمی توان ماهیت پیشاکلمبی آمریکا را با ماهیت پساکلمبی آن، و ماهیت پساکلمبی را با ماهیت آمریکای پس از استقلال یکی دانست. در هر کدام از این سه برهه، آمریکا شاهد رویکردها، شیوه ها، تفکرات و مردمان خاصی بوده است. آمریکای پیشاکلمب را می توان نماد شرافت آمریکایی دانست. یعنی زمانی که بومیان و صاحبان اصلی سرزمین آمریکا در آن زندگی می کردند. تمدن های درخشان آزتک، مایا، اینکا و همگی در کنار یکدیگر و در سرزمین مادری خود مشغول به فعالیت بودند. مشکل از زمانی پدید آمد که پای استعمارگران اروپایی (در ابتدا پرتغالی ها و سپس اسپانیایی ها و بریتانیایی ها و فرانسوی ها) به این قاره باز شد و به بهانه متمدن کردن و تعلیم فرهنگ به این بومیان، شروع به کشتار و قتل عام و غارت اموال و تصرف سرزمین آنان کردند.

در یک تقسیم بندی جدیدتر می توان تاریخ آمریکای مدرن را به تاریخ پسااستقلال و دوره های خاص آن تقسیم کرد. آمریکای پسا استقلال (یعنی پس از سال ۱۷۷۶) که تازه از شر استعمار بریتانیایی رها شده بود، به عنوان سرزمینی بکر برای بسیاری از مردمان اروپایی نگریسته می شد. در واقع نبردهای استقلال آمریکا اگرچه به نام مردم آن سرزمین رقم خورد، اما پشت صحنه این نبردها نیز قدرت استعماری فرانسه را می بینیم که برای به تعادل رسانیدن قدرت جهانی بریتانیا، از این جنبش پشتیبانی می کرد. جنگ های داخلی آمریکا که در آن عمدتا شمالی ها علیه برده داری جنوبی ها مشارکت داشتند، و به رهبری آبراهام لینکلن از سال ۱۸۶۱ شروع و در سال ۱۸۶۵ انجام پذیرفت، یکی دیگر از دوران های مهمی است که می توان در تاریخ آمریکا مشخص نمود. پس از این دوران، دوران شکوفایی اولیه آمریکا آغاز می شود.

پارادایم لیبرال

دوران پسا انقلاب به طور ویژه توسط اروپایی ها و بطور خاص فرانسوی ها و جامعه شناسانی همچون آلکسی دو توکویل به دیده حسرت نگریسته می شود. آمریکا در این دوران توانسته بود ثباتی نسبی در سیستم سیاسی نوپای خود ایجاد کند و برای همین، مورد توجه جامعه شناسانی که دغدغه مباحث سیاسی و نحوه حکومت را داشتند، قرار گرفت. شاید بتوان ادعا کرد که در میان جامعه شناسان قرن نوزدهم اروپایی، هیچ کس به اندازه آلکسی دو توکویل به آمریکا توجه نکرده است و علت آن نیز به زمینه و زمانه توکویل بر می گردد.

توکویل به جای اینکه مانند آگوست کنت تقدم را به پدیده صنعت بدهد، و یا مانند مارکس سرمایه داری را نقطه عزیمت خود در مباحث قرار دهد، به پدیده دموکراسی می پردازد . دغدغه وی بطور کلی این است که انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا هر دو تقریبا در یک بازه زمانی اتفاق افتاده اند، اما چگونه است که فرانسه سر از استبداد در می آورد و آمریکا به این راه نمی رود. توکویل در این راه آنچنان از فرانسه دور می شود که به تقدیس آمریکا روی می آورد و این دلیل اصلی توجه جهان آنگلوساکسون به توکویل بوده است. او در توضیح علل دموکراسی در آمریکا به سه نوع علت اشاره می دارد: وضعیت اتفاقی و خاصی که جامعه آمریکا در آن قرار گرفته، قوانین آمریکا و عادات و رسوم آنها.

از دید وی آمریکا به علت واقع شدن در مکان جغرافیایی خاص (که مهاجران اروپایی در آن مستقر شدند)؛ نبود دول همسایه رقیب و دشمن و وجود کمترین خطرات نظامی؛ و نبود اشرافیت (همچون فرانسه) و تقدم فعالیت صنعتی در آن، مولفه های علت اول است. در مورد قوانین نیز، توکویل فدرالی بودن آمریکا را یکی از مزیت های آن بر می شمارد. فائده ای که به آن قدرت دفاعی و ایجاد امنیت می دهد. در واقع او معتقد است که بزرگی یک ملت ایجاد نیکبختی می کند، چرا که ایجاد نیرو توسط همین مولفه انجام می پذیرد و این نیرو ایجاد بقا و در نتیجه خوشبختی می کند. در اینجا می بینیم که توکویل به اندیشه پارادایم رئالیستی در روابط بین الملل روی می آورد. دست آخر، توکویل تلفیق روح مذهب و آزادی را در آمریکا حلقه مفقوده در فرانسه می یابد و معتقد است که مشکل اصلی در فرانسه نزاع میان روح تجدد و کلیساست. امری که به نظر وی در آمریکا وجود ندارد. این خصیصه است که آمریکا را تبدیل به یک آیده آل تایپ برای توکویل می کند.

البته توکویل با وجود ستایش هایش از جامعه آمریکا، شیفته تمام عیار آن نیست و خود به مخاطرات دموکراسی آمریکایی اذعان دارد. او معتقد است هرگونه دموکراسی به سمت تمرکز گرایش دارد و در نتیجه دموکراسی به سمت استبداد پیش می رود و معتقد است که در دموکراسی آمریکایی همواره خطر حکومت جبر (تیرانی) وجود دارد. استبداد اکثریت موضوعی است که در دموکراسی مورد توجه توکویل بوده است.

شرایط جامعه فرانسه در آن زمان، توکویل که دغدغه آزادی داشت را به سوی آمریکا و مطالعه تطبیقی آن با زادگاهش کشانید و این سبب اغراقات زیاد توکویل در مورد آمریکا شد چرا که وی پس از آنکه بعد از اتفاقات ۱۸۴۸ مدت کوتاهی وزیر خارجه فرانسه شد، دریافت که بخشی از تحلیل هایش اشتباه بوده است.

اما در مورد عقاید وبر درباره آمریکا نمی توان به خوبی توکویل صحبت کرد. اگرچه وبر یکی از مهمترین متفکرانی است که نظرات وی تاثیر شگرفی در جامعه علمی آمریکا داشته است، اما وبر تقریبا به صراحتی که توکویل در مورد آمریکا سخن گفته است، اظهار نظر نکرده است. در واقع، در آمریکا تالکوت پارسونز است که از زبان وبر سخن گفته است، تا خود وبر. وبر در سال ۱۹۰۴ طی سفری که به آمریکا داشته است، از نزدیک با این جامعه آشنا شده و به عقیده برخی همچون لورنس اسکاف، این سفر تاثیر شگرفی بر وی داشته است. تنها منبع این تاثیرات به ادعای اسکاف، خاطرات همسر وبر می باشد که البته می توان در آن تردید کرد.

جدای از حواشی خاطرات وبر، و صرف نظر از تاثیر عمیق نگرش وبری در آمریکا، می توان جامعه امروز آمریکایی را مصداق بارز همان «قفس آهنین» یافت که وبر آن را مطرح می کند. مفهوم عقلایی و بوروکراتیزه شدن گریز ناپذیر جهان انسانی، از نظر وبر که مشابهتی عجیب با مفهوم «ازخود بیگانگی» مارکس دارد، به این نکته اشاره دارد که شیوه های نوین، سطح تسلط انسان بر طبیعت را بالا برده و جهان عقلایی تبدیل به غولی شده که آفرینندگانش را به انسانیت زدایی تهدید می کند. تفاوت وبر در اینجا با مارکس این است که وبر معتقد نبود که از خود بیگانگی تنها یک مرحله مقطعی و گذراست (آنچنان که مارکس معتقد بود این مرحله گذراست و رهایی راستین انسان فرا خواهد رسید). وبر بر خلاف مارکس جهش آتی انسان از قلمرو ضرورت به جهان آزادی را باور نداشت (امری که در فلسفه تاریخ مارکس که خود منبعث از تفکر هگلی می باشد، امری مسلم فرض می شد). وبر معتقد است آینده بیشتر یک قفس آهنین خواهد بود، نه بهشت موعود.

پیش بینی پیامبرانه وبر را می توان هم اکنون در جامعه آمریکا به خوبی دریافت. هم اکنون آمریکا مظهر همان قفس آهنین است که وبر آنرا ترسیم می کند. این را متفکرانی همچون نیل پستمن در نقد جامعه مدرن آمریکا با خلق مفهومی بنام «تکنوپولی» به خوبی مجسم کرده اند. آمریکای تحت سیطره تکنوپولی، همان قفس آهنین است که با تبدیل شدن به ماشین جنگی بین المللی، تبدیل به تهدیدی برای انسانیت شده است. شاید بیراه نباشد که برخی از جامعه شناسان، به وبر لقب پیامبر بدبختی و بلا داده اند، چون در قرن نوزدهم و ابتدای بیستم، بدبختی انسان قرن بیست و یکم را پیش بینی می کرد.

در همین رویکرد لیبرال، نظریات ریتزر در مورد آمریکا را نیز می توان در مقوله ای بسیار ویژه، که همان مقوله نقد فرهنگی ایالات متحده است، جای داد. نقدی که مشرب آن در مکاتب انتقادی همچون فرانکفورت سررشته دارد. جان کلام وی را می توان در نظریه «مک دونالدیزاسیون» یافت که به نظر وی در ایدئولوژی عقلانیت سرمایه‌داری غربی ریشه دوانده است. طبق این نظریه، رستوران‌های غذاهای آماده یا همان فست‌فود مدلی از مصرف‌گرایی است که رفته‌رفته بر دیگر بخش‌های جامعه تسلط می‌یابد و نهایتاً باعث می‌شود کنش‌های استاندارد شده‌ای در جامعه به‌وجود ‌آید که تقویت کننده قابلیت کنترل، محاسبه گری و پیشگویی در جامعه مدرن می‌شود. در اینجا شاید بتوان مشابهتی میان آرای ریتزر و وبر مشاهده کرد و آن مفهوم عقلایی بودن و محاسبه گری در جامعه مدرن است که آن را می توان در ایالات متحده دید. اگرچه نقد ریتزر به نظام آمریکا بیش از هر چیز نقدی فرهنگی است، اما نبایستی فراموش کرد که از مک دونالد که صاحب رستوران زنجیره ای است، و مکدونالدیزاسیون فرهنگی و فرافکنی سبک زندگی آمریکایی به جهان، تا مکدونالد صاحب کمپانی اف ۱۶ راه زیادی نیست، یعنی می توان فرافکنی فرهنگی را در راستای فرافکنی نظامی ایالات متحده دید.

در نهایت بد نیست اشاره ای به دو متفکر مهم در این رابطه کرد: فوکویاما و هانتینگتون. فوکویاما را می توان یکی از نظریه پردازان نئولیبرال آمریکایی دانست که وظیفه خود می دید تا در فضای پس از فروپاشی شوروی، به نظریه پردازی در مورد آینده نظم جهانی روی آورد. محصول تلاش وی نظریه پایان تاریخ است که در آن لیبرال دموکراسی را سرنوشت محتوم بشری می بیند.

فوکویاما و برخی از نظریه پردازان لیبرال حقوق بشر، معتقدند که حقوق بشر، لیبرال دموکراسی و اقتصاد بازار آزاد، در فضای نظم پساشوروی، تبدیل به تنها آلترناتیو ایدئولوژیک گشته و تنها امکان برای ملت ها محسوب می شود. فوکویاما با پیروی از نظریه پردازان مکتب فایده انگاری در اقتصاد، معتقد به غلبه عقلانیت در پیگیری علائق و موضوعات مادی است که این موضوع، خود منجر به انتخاب عقلانی لیبرال دموکراسی غربی و آزادی دین، آزادی بیان و سرانجام آزادی رسانه ها می شود. اما شاید بتوان بهترین نقد به این نظریه را در نظریه هانتینگتون در جنگ تمدنها دید. هانتینگتون در پاسخ به این ادعا، با اتخاذ رویکرد مبتنی بر نسبیت فرهنگی، معتقد است که این موضوعات، موضوعاتی جهانی نیست و در فضای واقعی نیز آنچه فوکویاما مدعی آن است، اتفاق نمی افتد. وی در عوض، نقش هویت های فرهنگی را در صحنه سیاسی و رفتار مردم کشورها پررنگ می کند و تاکید می کند که این سیاست های هویتی لزوما ریشه در عقلانیت نداشته و از انتخابی عقلانی نشات نمی گیرند.

رویکرد انتقادی-مارکسیستی

در گفتمان چپ مارکسیستی و آنچه از میراث لنین باقی مانده است، آمریکا یک امپراطوری استعماری یا اصطلاحا «امپریالیسم» است. واژه امپریالیسم که متناسب با آن یک دوره از حیات ملت های جهان در رابطه با قدرت های جهانی را تعریف می کنند (از سال ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۴) در همین دوران است که مورد کاربرد می یابد و نخستین تعریف دقیق و علمی از آن را اقتصاددان انگلیسی بنام هابسن (۱۹۴۰-۱۸۵۸) در کتاب خویش به نام امپریالیسم (۱۹۰۲) ارایه داد و برای نخستین بار از این پدیده یک برداشت اقتصادی کرد. این نظریه را لنین گرفت و در کتاب امپریالیسم: عالی‌ترین مرحله سرمایه‌داری (۱۹۱۵) بسط داد و این برداشت به نام «نظریه اقتصادی درباره امپریالیسم» مشهور گشت. از این سال به بعد تاکنون، واژه امپریالیسم دال اصلی گفتمان چپ و ضدیت با و نقد آمریکا شده است. چه چپ های کلاسیک و چه چپ های مدرن، همگی بر واژه امپریالیسم برای اشاره به آمریکا اتفاق نظر دارند.

اما هیچ متفکری در دوران جنگ سرد به اندازه سی رایت میلز انتقادات تند و تیز جامعه شناختی را به نظام آمریکا وارد نکرد. میلز در این سال ها با درگیر شدن با نماد کارکردگرایی آمریکایی یعنی تالکوت پارسونز که نظریاتش در جهت توجیه نظم دو قطبی در فضای بین الملل و نظم آمریکا در فضای داخلی بود، نشان داد که در زمانه ای که غول هایی مثل پارسونز نماد پارادایم مسلط فکری هستند، می توان در خلاف جهت آب شنا کرد. بررسی آرای انتقادی میلز مجالی دیگر را می طلبد اما اگر بخواهیم به شالوده نظری وی اشاره کنیم، می توان به کتاب نخبگان قدرت پرداخت.

وقتی میلز نخبگان قدرت را نوشت، گفتمان چیره بر روشنفکری آمریکایی لیبرالیسمِ مورداجماع بود که نظم اجتماعی پساجنگ را به سبب رفاهی که در سطحی گسترده در آن سهیم بودند می‌ستود و جنگ سرد علیه کمونیسم را تایید می‌کرد. میلز با دیدگاه «کثرت‌گرای» لیبرال‌ها که ایالات متحده جامعه‌ای دموکراتیک بود که در آن گروه‌های صاحب‌ منفعت قدرت یکدیگر را کنترل می‌کنند مخالفت کرد.

وی می‌گفت قدرتی که «تصمیمات مهم» را در مورد جنگ و سیاست خارجی را می‌گیرد در میان گروه‌های صاحب‌منفعت پخش نشده بلکه در دستان نخبگانِ قدرت متمرکز شده است: گروهی کوچک و اغلب دایمی از حلقه های مرتبط با همِ سیاسی، اقتصادی و نظامی. یکی از مهم‌ترین نقش‌های کتاب نخبگان قدرت تمرکز بخشیدن به توجه به نظامی‌گرایی سیاست و جامعه‌ی آمریکا بود.

نقد میلز بر «استیلای نظامی» گسست عمده‌ای از گفتمان لیبرالی بود که تا حدود زیادی رشد شگفت‌انگیز قدرت نظامی آمریکا را به عنوان ضرورت جنگ سرد توجیه می‌کرد. در واقع، سال‌ها پیش از آن که آیزنهاور اصطلاح «مجتمع نظامی ـ صنعتی» را جعل کند، میلز نشان داد که چه‌گونه هزینه‌های نظامی در خدمت نیازهای رهبران اقتصادی برای تقویت رشد اقتصادی از طریق خلق «اقتصاد جنگیِ دایمی» است. عبارات میلز در نقد نظامی گری و نظم جنگ سرد، از وی منتقدی تمام عیار ساخته بود که در جامعه علمی آن روز آمریکا که در سیطره گفتمان کارکردگرایی بود، جایی نداشت و در حاشیه بود.

در حوزه تفکر انتقادی نیز آمریکا نقطه مرکزی مباحث انتقادی است، به این دلیل که مفاهیمی همچون صنعت فرهنگ، فریب انبوه و که همگی کلیدواژه های اصلی تفکر انتقادی است، ریشه در آمریکای پس از جنگ دارد. بی تردید یکی از جدی ترین نقدها نسبت به وضعیت تمدن مدرن که آمریکا در حال حاضر مظهر آن است، توسط مکتب فرانکفورت و نظریه پردازان جنجالی آن نظیر تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه صورت گرفته است. عمق فلسفی و درک والای اینها از وضعیت فرهنگی جوامع غربی در اواسط قرن بیستم، آنها را بر آن داشت تا نسبت به پیامدهای سیستم فرهنگی غرب که آن زمان در سیطره سرمایه داری انبوه قرار داشت، هشدار دهند. سبک فکری و شیوه نقد و روش های تحلیل اعضای این مکتب که همگی در دوران نازیسم تجربه یک حکومت دیکتاتوری را از سر گذرانده بوده، و همزمان شاهد حکومت پارادایم مارکسیستی در نیمکره شرقی زمین بوده و خود نیز به دامن لیبرالیسم توام با کاپیتالیسم افسارگسیخته پناه برده بودند، از آنان منتقدان تمام عیاری ساخت تا با حملات سهمگین بر پیکره این سه ابرپارادایم (مارکسیسم، فاشیسم و لیبرالیسم)، هر سه را جوامعی توتالیتر بخوانند که با ابزاری واحد در سودای تسخیر فردیت فرد و تحمیق و تخدیر ذهن وی و در نتیجه استثمار وی بودند.

نظریه پردازان این مکتب، که آنان را در زمره چپ جدید می دانند، اساس نظری و نقطه حرکت خود را در نقد مارکسیم ارتودوکس و شالوده های نظری آن همچون تفکیک حوزه های زیر بنا و روبنا، و همچنین پیش بینی های به اصطلاح پیامبرگونه مارکس از انقلاب کارگری جهانی که هرگز به وقوع نپیوست، قرار داده و تلاش داشتند با ریشه یابی مصیبت های انسان غربی در قرن بیستم، به نظریه ای دست یابند که رهایی از مصیبت دامن گیر بشر در نتیجه حاکمیت این سه پارادایم را تحقق بخشند.

در این راستا، آنان به خلق واژه هایی همچون صنعت فرهنگ، انسان تک ساحتی، گریز از آزادی و مضامینی از این دست پرداختند تا از روند نقد فرهنگی غرب در بستر تاریخ پسا روشنگری، به وسیله این واژه های بتوانند راهی برای توضیح اضطراب بشر مدرن دریابند.

هربرت مارکوزه در کتاب انسان تک ساحتی به نقد شدید جامعه مدرن تکنولوژیک (اعم از سرمایه داری و کمونیستی و فاشیستی) پرداخته و تاکید می کند آنچه در جامعه صنعتی پیشرفته اتفاق می افتد، سلب عقلانیت فرد و در محاق رفتن اندیشه های انقادی و رهایی بخش توسط توده های مردم است. در واقع، از نظر وی جامعه صنعتی پیشرفته به دلیل سیطره همه جانبه تکنولوژی و عقلانیت ابزاری بر تمامی حوزه های زندگی فرد مدرن، گسترش شبکه های نامرئی سلطه، از دست رفتن آزادی و استقلال افراد و مسلط ساختن الگوهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی که تنها به حفظ وضع موجود می اندیشند؛ سرانجام به سلطه سیاسی و همه جانبه توتالیتاریسم می انجامد. سلطه ای که بر تمام وجوه بشری سایه افکنده و راه گریزی از آن باقی نمی ماند.

در واقع، تکنولوژی مدرن با ایجاد مکانیسم های کنترل، اِعمال سلطه بر انسان ها را ممکن ساخته و آنها را به صورت بردگانی مدرن درآورده است. ایجاد سرگرمی های عمومی و تفریحات پوچ و بی معنی و ساختن یک زندگی به اصطلاح مرفه، یعنی پدیده هایی که در مراحل پیشین تمدن بشری برای وی امری ناشناخته و عجیب و غریب می نمود، همه در تمدن مدرن به لطف تکنولوژی ممکن شده و از سویی دست به دست هم می دهند تا با تضعیف عقلانیت اصیل انسانی، وی را موجودی منفعل و همنوا با جامعه تکنولوژیک سازند.

تکنولوژی از نظر مارکوزه امری بی طرف نیست، و ابزاری برای کنترل و سلطه سیاسی محسوب می شود. در واقع، سلطه تکنولوژی بر جوامع مدرن، با ایجاد یک نظارت اجتماعی همه جانبه توسط نهادهای اجتماعی و در راستای مصالح و منافع نظام حاکم، و عمدتا از طریق رسانه های جمعی اتفاق می افتد و در اینجا نقش رسانه های اجتماعی برجسته می شود. رسانه های اجتماعی (که خود نشات گرفته از تکنولوژی مدرن هستند)، در یک جریان کاملا برنامه ریزی شده فرایند جامعه پذیری (Socialization) افراد را رقم می زند و از این طریق با تربیت کردن توده های رام، تحقیر شخصیت افراد، سرکوب فردیت آنان و تهی ساختن وجود آنان از هویت، سبب تداوم نظم موجود می شود.

در واقع، از نظر مارکوزه و سایر نظریه پردازان مکتب فرانکفورت، رسانه های اجتماعی به تجاوز به حوزه های خودآگاه و ناخودآگاه وجود فرد دست زده و بر جامعه اثر می گذارد. دست اندازی و تجاوز تکنولوژی مدرن به حوزه خصوصی زندگی انسانها، موجب از بین رفتن آزادی درونی آنها و یکدست شدن نحوه اندیشدن و نگاه کردن آنان به مسایل شده و افراد، دیگر هیچ گونه قدرت اندیشه و انتقاد از وضعیت موجود را ندارند و این، سبب ساخته شدن چیزی بنام «انسان تک ساحتی» یا «جامعه تک ساحتی» می شود.

اگر به خوبی دقت شود، می توان تمامی مفاهیم موجود در نقد مکتب فرانکفورت از جامعه مدرن را اکنون در آمریکا بخوبی مشاهده نمود. در واقع آمریکا با سینمای هالیوود، بنگاه های خبری و رسانه ای عظیم و بیش از هر زمان دیگری به تحمیق فرد و تهدید فردیت وی می پردازد. در واقع انسان تک ساحتی در حال حاضر، محصول مستقیم پیروی از تمدن غرب به رهبری آمریکا و پیروی از شیوه زندگی آمریکایی است.

رویکرد پست مدرن

نحوه نگرش پست مدرن ها به مفهومی به نام آمریکا نیز متفاوت است. در واقع آنچه می توان آن را سنت پست مدرن نامید، که خود عمدتا تحت تاثیر چهار متفکر اصلی فرانسوی یعنی فوکو، دریدا، لیوتار و بودریارد است، میراثی از نگرش به آمریکا به یادگار گذاشته است که در جنبش های اجتماعی نمود یافته است. جنبش های اجتماعی کلاسیک که می توان نمونه بارز آن را انقلاب ۱۹۶۸ دانست، و به جوانان و دانشجویان آمریکایی نیز سرایت کرده بود، عمدتا جنبشی ضد روایت های استعماری کلاسیک بود و قرینه آمریکایی این جنبش نیز به موضوعاتی همچون جنگ طلبی و امثال آن می پرداخت. این سنت امروزه و در قرن بیست و یکم نیز تحت عنوان جنبش های نوین اجتماعی فعالیت دارند که مسایل ستم و سرکوب و موضوعات زیست محیطی و مخالفت با سلاح هسته ای و از حوزه های عمده فعالیت آنهاست. همگی این موضوعات که نسبتی وثیق با ایالات متحده آمریکا می یابند، موضوع مباحث پست مدرن بوده و تحت تاثیر این نحله فکری در علوم اجتماعی بوجود آمده اند.

برای مثال نقد بودریارد از جامعه آمریکا را می توان در همردیف نقد ریتزر، و قبل از هرچیز نقدی فرهنگی دید که از بستر نظریات پست مدرن وی برمی خیزد. شاید بتوان شاهکار نظری وی را در مورد آمریکا در مفهوم »فراواقعیت» (Hyperreality) دید. از نظر بودریارد، فراواقعیت تصویر ساخته شده از واقعیت توسط رسانه هاست، که در فرایندی که نسخه اصلی را از تصور دور کرده، و هیچ ارتباطی با واقعیت نداشته و تنها نوعی توهم و خیال تلقی می شود، ساخته می شود. به عقیده وی، فراواقعیت آن تصویری است که از یک واقعیت اولیه ارایه می شود و این تصویر به وسیله نظام رسانه ای و نظام تبادل نمادین آن قدر قوی می شود که خود واقعیت را متلاشی کرده و آن را خالی از معنا می کند. لذا از نظر وی، در دنیای پست مدرن، چیزی به اسم واقعیت وجود نداشته و این این امر، کاملا به صورت وهم، خیال، ظاهر سازی، تقلید و تصویر درآمده است. در این دیدگاه، مدل ها همیشه واقعی تر از امر واقعی جلوه می کنند و اصولا فروپاشی واقعیت، در نتیجه بازتولید تصاویر است.

او در شرح این نظریه، شهر نیویورک را به توصیف می کشد که یک فراواقعیت است تا اینکه یک شهر واقعی باشد، چرا که همه تصاویر قبلا از این شهر ساخته شده اند و اگر بخواهیم به شهر واقعی نزدیک شویم، می بینیم که اصلا واقعیت اصیلی برای تجربه کردن وجود ندارد. در واقع، نیویورک شهری است که قبل از آنکه واقعی باشد، بر پرده سینماها، صفحه تلویزیون ها، تابلوهای بزرگ، تی شرت ها و فنجان های قهوه نقش بسته است. لذا از نظر وی، نیویورک یک فراواقعیت است که نظام رسانه ای آن را تولید کرده است.

اما اگر بپرسیم کدامیک از این پارادایم ها بهتر می توانند آمریکا را به تصویر بکشند؟ در پاسخ به این سوال بایستی گفت که هر کدام از این ها وجهی از وجوه چندگانه آمریکا را به تصویر می کشد و نمی توان گفت کدامیک از این ها بهترند. چه پست مدرن ها که مباحث اجتماعی را مطرح می کنند، چه انتقادی ها که مباحث فرهنگی را، و چه پسا استعماری ها که عمدتا مباحث سیاسی و اقتصادی را مطرح می کنند، هر کدام به بخشی از هویت و ماهیتی بنام «آمریکا» توجه داشته اند. مفهومی که همواره با قدرت و سلطه گره خورده است.

*تعمدا به جای پارادایم کارکردی و تفسیری از لفظ پارادایم لیبرال استفاده شده است.

ارسال نظر