من از ته دنیا آمده بودم، از پشت کوه؛ پایتخت و «بلوار»ش را ندیده بودم و نمیدانستم پشت این بلوارهای شیک، چه رنجهایی حاکم است. رنجهای شهر که آرام آرام بر جان من مستولی شد، رنجهای روستا راه غربت گرفتند. بعدها حکایت بلوارِ مارشال برمن را که خواندم فهمیدم این رنج نه غزل که قصیدهای دراز است و باید مثنوی رنج را تجربه کرد.
رنجِ زیستن در شهرِ شلوغِ مدرنِ سکولارِ فارسی، برای انسان دهاتیِ سنتیِ مذهبیِ فقیرِ ترک، چندلایه و مضاعف است. من گنگخوابدیده غریبِ ضعیفِ لاغری بودم که برای جنگیدن با سرنوشت به شهر آمده بود. آخر کجای تاریخ، گنگخوابدیده خوب میجنگد؟ باختن سرواژهی رنجها است، باختن و افتادن و افتادنهای متعدد. این یعنی زیستن در متن بیعدالتی عریان یعنی زیستن در جهنم.
جهنم فسانه نیست. حقیقت است حقیقتی که انسان دوست دارد نق بخواندش و فراموشش کند چون از بهیادآوردن هراس دارد. اما وقتی جهنم تمام نمیشود، چرا روایت نشود؟ زیستن در میان ابرهای تار، برخی را به نسیانِ همهچیز و برخی را به عصیان بر همهکس وامیدارد و البته نتیجهاش یکی است چون رنج تمامی ندارد.
شهرِ رنج را باید روایت کرد. شاید به همین دلیل، گونههای دیگر زیستن را وانهاده و خبرنگار شدهام. بیحکمت نیست گاهی با نوشتنِ رنج، رنج را فراموش میکنی و دقیقا به همین دلیل، روایت رنج را یک ژانرِ رهاییبخش دانستهاند. البته اینجا و امروز، نمیخواهم 12 سال پس از نقاشی دهکده رویاها، شهرِ رنج را نقاشی کنم. اما این مقدمة ناهموار را برای سرایش یک ذهن زیبا بسیار ضروری میدانم.
درون بلوار رنج و دقیقا در متنِ همه خوبهای بد و زیباییهای زشت، نقطههای روشنِ خیرهکنندهای در تکاپوی نیکیاند. آنان مرهم جاناند و آرامبخش وجود. در حوزه نفوذ آنها، رنج راه ندارد. بلوار بدون اینان تاریک و خوفناک است. اعتراف میکنم من از این نقطههای روشن بلوار، بهرمند بودهام چه، اگر نبودم، قطعا تحمل رنجهای کثیر و چندلایه را نداشتم.
هادی عالمزاده، پیرمردی که استادم بود و نبود، یکی از آن نقطههای روشنِ بلوار است. من از او «تاریخ» یاد نگرفتهام از او «عالمزاده» بودن یاد گرفتهام. «عالمزاده» بودن سخت است و او «عالمزاده» است و به همین دلیل سرودن او، وظیفه است. او خود نیز باید خود را بسراید چون «عالمزاده» است.
«هادی عالمزاده» تنها یک استاد نیست او یک مکتب است، مکتبی که به قامت آکادمی ایرانی، بسیار بزرگ است. این مکتبِ در حال بلوغ و بالیدن، در جریانشناسی آکادمیک جهان اسلام، قطعا جایگاه قابل تاملی دارد. عالمزاده پایهگذار مکتبی است که اینک حتی نسل سوم آن بر کرسی تدریس نشسته است. متاسفانه این کار بزرگ آکادمیک، چون بهدرستی، هیچ پیوندی با نهاد قدرت ندارد، کمتر شناخته شده است.
ویژگیهای این مکتب را باید تبیین کرد و در فصل نخست جریان علمی کشور نگاشت. در ادامه بهعنوان دانشجوی ردهچندمِ استاد، به چند مورد اشاره میکنم. قطعا شاگردان طراز اول استاد، ویژگیهای مهمتری را میتوانند ذکر کنند.
«اخلاق»: این مکتب بیش از هرچیز، به اخلاق تکیه دارد. «زیستن خوب» چیزی است که «عالمزاده» دارد و خیلیها ندارند. خیلیها و من دقیقا بهخاطر «خوبزیستن» او، عاشق او هستیم. حسودی یک ویژگی جدی عاشق است. من او را که میبینم از خود میپرسم چرا من، راستی و خوبی او را ندارم؟ او چگونه طی طریق کرده است؟ دوست داشتن عالمزاده هنر بزرگی نیست نمیتوان او را دید و با او زیست و به او ارادت نداشت.
«اخلاق حرفهای»: عالمزاده سختگیر است و پای بر روشهای علمی و اخلاقی پژوهش نمیگذارد. او سخت مینویسد. اهمیت واژه را میفهمد. واژهها میشناسد. واژهها را درست و بهجا مینویسد. هر واژه را هرجایی نمینویسد. دربهکارگیری واژه، بسیار حساس است. عالمزاده میداند که «تاریخ» مینویسد، اگرچه یکی از مقیدترین و مذهبیترین مورخان کشورمان هست اما هرگز عقاید و احساسات مذهبیاش در کار تاریخی او نمود ندارد. کافی است مقاله ابوبکر او را بخوانیم. این مقاله در دوران حاکمیت یک حکومتِ شیعی نوشته شده اما هرگز نمیتوان از متن این مقاله بلندبالا، مذهب شیعی نگارنده را شناخت.
«معلمی»: عالمزاده، معلم است، یک معلم تمامعیار. اخلاق حرفهای او افزون بر حوزة پژوهش در تدریس نیز، قابل تامل است. پرسش و پاسخ مهمترین ویژگی تدریس او است. او درمیانه تدریس به دانشجوهایش گیر میدهد از آنها پرسش میکند و پاسخ میخواهد. حضورذهن فوقالعادهاش، از او یک دایره المعارف شفاهی تاریخی و زبانی ساخته است. در کنار اشراف دقیقش بر رویدادهای سیاسی، فرهنگی و تمدنی دوره اسلامی، تسلط تحسین برانگیز او به لغت و ساختار زبانی زبانهای عربی و فارسی از او یک علامه ساخته است. عالمزاده دانشجویانش را آزار میدهد اما همه دانشجویانش از او راضیاند.
«سختکوشی»: ظاهر استاد، این ویژگی او را داد میزند. من باور دارم عالمزاده اکنون در آستانه هشتادسالگی، بسیار بیشتر از ما کار میکند و کار دقیق میکند. من وقتی او را میبینم از تنبلی و کرختی خودم چندشم میشود. آراستگی ظاهری او، زیبایی و زرنگی و چابکی و سختکوشی او را تداعی میکند. این ویژگی حیرتآور استاد، اگر چه خصوصیت شخصی او است، اما یکی از اساسیترین پایههای مکتب علمی او است. او دقیقا با اتکا به این ویژگی، توانسته شاگردان ارجمند و فرزانهای تربیت کند.
«درستکاری»: در مکتب عالمزاده کمفروشی جرم است. یک بار به من گفت؛ «هرجا میروی هرکاری میکنی، درست کار کن. نترس این، هرگز به ضررت تمام نمیشود.» من هرگاه این توصیه را جدی گرفتهام، بردهام. در عالم رسانه هرکاری به یاد این توصیه استاد، درست انجام دادهام، سربلند شدهام. این سالها در پایتخت، واژههای جدیدی برساخته میشود که اخلاقیات جامعه را نمایان میکند یکی از این برساختهها، «سَمبل» کردن است. سمبل کردن که سبک کارِ این روزهای جامعه ایرانی است، در مکتب استادِ ما، جایی ندارد.
«فروتنی»: استاد چهل و سه سال از من بزرگتر است. او یک و نیم برابر سن من، معلمی کرده است. بسیاری از مردان طراز اول سیاست در برابر او زانو میزنند؛ اما در دوازده سال گذشته، من(دانشجوی تنبل و بیسواد و سربههوای او) هر بار که پیش او رفتهام با ادب و متانت بیمانند مواجه شدهام. این ویژگی استاد برایم مهم بوده و همیشه این رفتار او را سنجیدهام. او تمام این سالها پیش پای منِ دانشجویش بلند شد و قبل از من دستش را دراز کرد و با تمام وجود از حال و روزم پرسید. من خبرنگارم و بزرگان و کوچکان زیادی دیدهام و به دفتر کسان زیاد رفتهام، هیچیک در این ویژگی به گرد استاد نمیرسند. باز این ویژگی ارزشمند را نمیتوان شخصی کرد و تنها در ویژگیهای فردی او خلاصه نمود. این مهم، یک شرط ورود به مکتب عالمزاده و یک دلیل اساسی ارج و قرب او و بالیدن مکتبش هست.
«آزاداندیشی»: استاد را چنان دیدهام که گویا بیایمان است و بیاعتقاد به مسالک مقتدران. بله، اوی پرهیزگار که بسیار به عقاید مذهبی مقید است، هرگز جانماز آب نمیکشد. هرگز نشنیدم که مدام آیه و قرآن بخواند و خود را از مقربین بخواند. آزادی در مکتب استاد، عمود خیمه است. او در دانشجویی و دانشپژوهی و دانشآموزی، عقایدش را دخیل نمیدهد. او به «انسان» معقتد است و نه به «نژاد» و «ملیت» و «قومیت» و «زادگاه» و «ایرانیت» و هیچ چیز دیگر. بارها از او شنیدهام که گفته است:«من به جهان وطنی بودن اعتقاد دارم.» این ویژگی، برای حوزه تاریخ یک ضرورت است. تعصب مذهبی و ملی، تاریخ را به دل فاجعه میکشاند. اصحاب تاریخ بیش از همة اصحاب فرهنگ، در خطر نژادپرستی و افراطگرایی قرار دارند. مکاتب نژادپرستی را قبل از دیگران و قبل از دیگر متفکران حوزه علوم انسانی، مورخان پایهگذاری میکنند. نژادپرستان بیش از چکمههای هیتلر، مدیون مورخین هستند. متاسفانه تاریخنگاران میهنی ما از این کمینگاه فاجعهبار، کمتر بهسلامتی عبور کردهاند. تیر زهرآلود نژادپرستی بر جان بسیاری از مورخین ما اصابت کرده است. بسیاری زخمی این صراط سختاند. حوزه تاریخ، حوزه تعصبهای بسیار است. اگرچه عالمزاده تلاش کرده از این گردنه حیرت، عبور کند اما به نظرم میرسد مکتب عالمزاده برای ماندگاری و پیرایش خود، نیاز به بازخوانی انتقادی خویشتن در این حوزه دارد. آیا در مواجهه با تعصب مذهبی و عصبیت ملی سلامت است؟ آیا تاریخنگاریِ این مکتب ارجمند، محصول پیراسته از نژادپرستی تولید میکند؟ بسا که چنین باشد اما من در این حوزه، بدون اینکه اتهامی بزنم، منتقد این مکتبم و البته انتقاد را از همین مکتب آموختهام.
«فرار از بتپرستی»: عالمزاده بتپرست نیست و میتوان گفت هیچ بتی برای پرستش ندارد. او شجاعانه و آشکارا انتقاد میکند. بیتعارف است. ناراستی را درباره هرکسی باشد، صریح تذکر میدهد. این ویژگی، ارجمند و راهگشا است. به عنوان ویژگی یک مکتب، مورخ را از نگارش تاریخ فرمایشی و مجیزگویی، برحذر میدارد. عالمزاده بتپرست نیست و قطعا از پرستیدن خود نیز، شکایت میکند. اما به همان اندازه که از بتپرستی گریزان است، دوست داشتن را دوست دارد. ما عالمزاده را نمیپرستیم او را دوست داریم چون دوست داشتن، زیباترین فعل جهان است که باید در تمام صیغهها صرف عالمزاده شود.
دوستداشتن عالمزاده یک احساس درونی است اما سرایش عالمزاده یک وظیفه است. وظیفه داریم به راه او برویم، مکتب او را تبلیغ کنیم و «عالمزاده» را تکثیر کنیم. باید او را سرود چون با وجود ستارههای درخشانی چون او، «بلوارِ تاریکِ شهرِ رنج» روشن میشود. وجود او لایقِ تقدیر است. من تداوم زیستِ فکری خود را در این سیاره رنج به چونان اویی مدیونم. یک تشویق جانانه او، مرا روزنامهنگار کرد. امیدوارم پیگیریها و راهنماییهای بسیار دیگرش را از صندوق امانت درآوردم و پای بر پلکانِ شدن بگذارم.
این نوشته را با تکرار دردلی کوتاه که پیش از این یکبار خطاب به ایشان نوشتهام، تمام میکنم:
گاهی که بداخلاقیهای شهر آزارم میدهد، گاهی که سیمان و آسفالت، رنجورم میکند، گاهی که تنها میشوم، گاهی که ناامید میشوم، گاهی که دلم تنگِ خوبیها میشود، گاهی که ...؛ به تو فکر میکنم استاد نازنین.
خندههایت، سرزنشهای شیرینت، سختگیریهایت، مهربانیهایت، سختکوشیهایت و علم و اخلاقت استاد؛ ترجمان انسانیت است.
توکه هستی، دراین سیاره رنج، زیستن برایمان، آسان میشود.
حقیقتا، «اگر تو نمیآمدی، جهان چیزی کم داشت.»
با صدای بلند میگویم؛ من دوستت دارم نازنین استاد!
خوش آمدی، هفتادوشش سالگیات مبارک
قربان مرام و اخلاقت استاد / شاگرد کمترینت - اصغر زارع کهنمویی / 15دیماه92 – میدان انقلاب
تشکر آقای زارع
وسپاس از آقای جلیل بهرامیان، دیگر شاگرد استاد که این مقاله را معرفی کرد.
تشکر