گروه راهبرد - خبرگزاری دانا: بیستم دیماه سالگرد قتل امیرکبیر است این قتلِ ناجوانمردانه در تاریخ ایران، روزی تلخ و ماندگار و نمادی از ششکست طرح های توسعه است. بارخوانی امیرکبیر، در واقع بازخوانی دلایل ناکامی است. در ادامه یادداشت لطفالله آجدانی . مورخ و مدرس دانشگاه
به نقل از روزنامه شرق می آید:
هرچند کتاب «قبله عالم» نوشته عباس امانت (ترجمه حسن کامشاد، تهران: انتشارات کارنامه) آنگونه که نویسنده آن در دیباچه خود بر ترجمه فارسی کتاب آورده است، بر آن است تا «وجهی از تحول فرهنگ سیاسی ایران و ناکامیهای ناشی از درگیری با معضل تجدد را در سرگذشت شخصیت بغرنجی چون ناصرالدینشاه نشان دهد»، اما بخش قابلملاحظهای از آن، دربردارنده تلاش نویسنده کتاب برای بررسی و نقد شخصیت و عملکرد میرزا تقیخان امیرکبیر است. از دیدگاه نویسنده قبله عالم، هرچند امیرکبیر در اقدامات و اصلاحات خود از خیرخواهی و صداقت برخوردار بود، اما در همان حال امیرکبیری بود قدرتطلب، جاهطلب، انحصارطلب، اهل دسیسه، مستبد و متکی به انگلیس. به نوشته امانت: امیرکبیر از همان آغاز و قبل از پادشاهی ناصرالدینشاه، در سودای کسب قدرت شخصی بود و از نفوذ فراوان خود بر ناصرالدین میرزای ولیعهد و سپس ناصرالدینشاه، در راه کسب قدرت شخصی خود بهره گرفت.«امیر نظام نهتنها موانع به تخت نشستن پادشاه ولینعمتش را از میان برداشت، بلکه راه صدارت خود را هموار ساخت. نظام جدیدی که از آذربایجان همراه آورد، البته بیشتر حربه احراز قدرت خودش شد تا جلوس ناصرالدین به تخت.» و برای اثبات این ادعا و نتیجهگیری خود درباره امیرکبیر، استدلال امانت این است که زیرا «در این مرحله دیگر شاه رقیب و معاندی نداشت.» (ص 161) و افزوده است: «همین که امیر زمام قشون را یکسره در اختیار گرفت، شاه جوان دیگر چارهای جز پذیرش درخواست او برای کسب قدرت کامل نداشت.» (ص 162) البته امانت انکار هم نمیکند که«وضع بحرانی مملکت نیز تفویض این اختیارات اضطراری را تا اندازه زیادی جایز میساخت.» (ص 163) اما نویسنده قبله عالم خیلی زود فراموش کرده است که اندکی پیشتر چنین مدعی شده است که امیرکبیر، نظام جدیدی را که از آذربایجان آورده بود بیشتر حربه قدرت خودش قرار داد تا جلوس ناصرالدین شاه، زیرا شاه در این مرحله دیگر رقیب و معاندی نداشت. اما اگر تحلیل امانت درست باشد و به راستی با ورود ناصرالدینمیرزا به تهران و تصاحب تاج و تخت شاهی، «دیگر شاه رقیب و معاندی نداشت»، پس کدام«وضع بحرانی مملکت» تفویض این اختیارات اضطراری را به امیرکبیر جایز میساخت؟ اتفاقا در تمام طول دوره سه ساله صدارت امیرکبیر و حتی سالهای پس از او نیز، ناصرالدینشاه به شدت از خطر بالقوه کسانی چون برادر ناتنی خود عباسمیرزای سوم و به ویژه شاهزاده بهمنمیرزا که از حمایت فراوان دولت روسیه نیز برخوردار بود، نگران و بیمناک بود.
به نظر میرسد ادعای امانت درباره «اشتهای امیرکبیر برای قبضهکردن قشون و دستگاه دولت و در عین حال نظارت تقریبا دربست بر شخص شاه» (ص 302) و «سلطه رخنهناپذیر امیرکبیر بر شاه» (ص 303) و بهکارگیری آن به سود اثبات ادعای انحصارطلبی امیرکبیر و تلاش او برای کسب قدرت مطلقه شخصی، از چند ایراد اساسی برخوردار است: درست است که امیرکبیر برای اقدامات و اصلاحات خود به قدرت نیازمند بود، اما برخلاف ادعای امانت، هرگز نه از تسلط کامل قشون و دستگاه دولت برخوردار بود و نه از سلطه رخنهناپذیر بر شاه و نه خواهان چنان سلطهای و نه خواهان قدرت مطلقه شخصی. شورش شدید و گسترده قشون بر ضد امیرکبیر تا به آنجا که صریحا خود را فرمانبردار تزار روسیه و بهمنمیرزا خواندند و نیز رخنه مخالفان درباری امیرکبیر در ناصرالدینشاه که سرانجام صدور حکم عزل و سپس تبعید و قتل امیرکبیر را به دنبال داشت و نیز تحمیل میرزا آقاخان نوری به دولت امیرکبیر که به اذعان و اعتراف نویسنده کتاب قبله عالم از سوی دولت انگلستان صورت گرفته بود، از جمله دلایلی است که صحت ادعای امانت را سخت سست کرده و با تردیدهای اساسی روبهرو ساخته است.
افزون بر آن، امیرکبیر به سبب پییشینه پایین اجتماعی و طبقاتی خود و آگاهی به اصل و نسب محقرش به خوبی میتوانست آگاه باشد که حتی در صورت وجود چنین انگیزه و تمایلی، هیچ امکانی برای توفیق و تحقق چنین انگیزه و تمایلی وجود نداشت. وانگهی در صورت وجود چنین انگیزه و تمایلی در امیرکبیر، قطعا و با توجه به نفوذ فراوان - و نه کامل و مطلقی - که وی سالها قبل بر ناصرالدین میرزای ولیعهد و در هنگام صدارت خود بر ناصرالدینشاه داشت، باید میکوشید تا با استفاده از چنان نفوذی، سیاست دورنگاهداشتن شاه از نظارت و دخالت در امور کشوری و لشکری را اتخاذ میکرد؛ در حالی که بر اساس اسناد مکاتبات خصوصی موجود که بهوسیله امیرکبیر برای شاه نگارش شده است، همواره از شاه انتقاد کرده است که چرا از نظارت و دخالت لازم و کافی در امور کشوری و لشکری خودداری میورزد و از قبله عالم مصرانه میخواهد تا از نظارت و دخالت هرچه بیشتر در امور که لازمه یک شاه مقتدر است برخوردار باشد. در یکی از همین مکاتبات امیرکبیر خطاب به ناصرالدینشاه به صراحت نوشته است: «به این طفرهها و امروز و فرداکردن و از کارگریختن در ایران به این هرزگی، حکما نمیتوان سلطنت کرد. گیرم من ناخوش یا مردم، فدای خاک پای همایون، شما باید سلطنت بکنید یا نه؟ هرروز از حال این شهر چرا خبردار نمیشوید که چه واقع میشود؟ از در خانه و مردم و اوضاع ولایت چه خبر میشود؟ و چه حکم میفرمایید؟ بنده ناخوشم و گیرم هیچوقت خوب نشدم، شما نباید دست از کار خود بردارید یا دایم محتاج به وجود یک بندهای باشید.» (حسن مکی. امیرکبیر. ص 231)
محمدعلی (همایون) کاتوزیان نیز همچون عباس امانت، امیرکبیر را جاهطلب و مستبد تلقی کرده و معتقد است که امیرکبیر «در پیشینه اجتماعی، مقام نظامی، جاهطلبیهای شخصی و روشها و آرمانهای شبهمدرنیستی، بهگونهای شگفتانگیز به رضاخان پهلوی میماند.» (کاتوزیان. اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی، ص 95). در نقد این دیدگاه میتوان با صادق زیباکلام همراه بود که«پارهای شباهتها حداقل در شرایطی که هر دو آنان (امیرکبیر و رضاشاه) در آن بهسر میبردند وجود داشت. رضاخان برای رسیدن به آنچه که او اصلاحات و پیشرفت و ترقی میخواندش، از قلعوقمع هر کس که بر سر راهش قرار گرفت یا حتی میتوانست قرار گیرد دریغ نورزید. در اینکه آیا اگر امیرکبیر هم توانسته بود همچون رضاخان قدرت مطلق را از آن خود کند، مثل او به قلع و قمع مخالفانش و ساکت کردن هر صدای مخالف و ناراضی میپرداخت، بسیار جای بحث وجود دارد.
این درست است که پیشینه اجتماعی هر دو یکسان بوده و وابسته به طبقات پایین اجتماع بودند و هر دو نیز سودای تغییر و تحولات گستردهای داشتند و در نهایت با مخالفان زیادی روبهرو شدند، اما رضاخان در محیط خشک، خشن و بسته نظامی پرورش یافته بود و بهجز زبان سرنیزه و خشونت، نه زبان دیگری را میدانست و نه چیز دیگری را آموخته بود و نه فرهنگ و تمدن دیگری را تجربه کرده بود.
اما امیرکبیر در دستگاهی پرورش یافته بود که در راس آن عباسمیرزا و قائممقامها قرار داشتند. معلمان وی نیز نه یک مشت سرباز و افسر نظامی قزاق، بلکه ادیبترین و فرهیختهترین رجال عصر خود بودند. به علاوه امیر در روسیه افقهای دیگری را دیده بود، در ارزروم فکر اصلاحات را لمس کرده بود و بالاخره از طریق ترجمه آثار غربی، تا حدودی با فکر و اندیشه اروپایی آشنا شده بود و به قول خودش حتی خیال ایجاد کنستیتوسیون (مشروطه) داشت و منتظر موقع بود. در حالی که رضاشاه، مشروطه را به زیر پاهایش له کرد. (صادق زیباکلام، سنت و مدرنیته، صص 252 و 253)
نویسنده کتاب قبله عالم، همچنین ضمن کوشش فراوانی که برای برقرارکردن پیوند میان علل سیاست ضدفرانسوی امیرکبیر با موضوع حکومت جمهوری فرانسه و نگرانی امیرکبیر از خطر جمهوریخواهی برای یک رژیم سلطنتیای مانند رژیم سلطنتی ایران که امیر خود در آن، مقام صدارت داشت به کار گرفته است؛ بر آن است تا با همانندجلوهدادن «مجلس امرای جمهور» در ایران که بلافاصله پس از مرگ محمدشاه قاجار به وجود آمد، با اندیشه جمهوریخواهی در اروپا و اقدام امیرکبیر به انحلال «مجلس امرای جمهور» در ایران، وجود جنبههای استبدادگرایانه و ضددموکراتیک را در شخصیت و افکار و رفتار امیرکبیر اثبات کند. برخاسته از همین دیدگاه است که نوشته است: «امیرکبیر پس از ورود به پایتخت، مجلس جمهور را برانداخت و بر اثر اقدام بیدرنگ امیرکبیر، دیگر کسی در 10 سال آینده از مشورت خانه چیزی نشنید.» (ص 164)
برخلاف همانندسازیهای بیبنیاد و خودساخته نویسنده کتاب قبله عالم برای مطابق نشاندادن ماهیت «مجلس امرای جمهور» که در ایران تشکیل شده بود با ماهیت دموکراتیک اندیشههای جمهوریخواهی و حکومتهای جمهوری در اروپا، مجلس امرای جمهوری که به وسیله امیرکبیر منحل شد آشکارا فاقد هرگونه جنبهها و الزامات دموکراتیک بود. چنان مجلسی در ایران صرفا تشکل و محفلی از اشراف فاسد، توطئهگر و قدرتطلبی بود که تحت حمایت مهد علیا، هدف مشورت اعضای آن معطوف و محدود به تلاش برای کسب قدرت بیشتر برای حفظ و گسترش منافع نامشروع طبقاتی خود بدون توجه به مصالح و منافع عمومی بود.
باوجود اشتراک لفظی«جمهور» در مجلس امرای جمهور ایران با مجلسهای مشورتی و حکومتهای جمهوری، میان موضوع و ماهیت مشورت و چگونگی عضویت در آن مجلس با ماهیت مشورت و چگونگی عضویت در نوع مجالس دموکراتیک و حکومتهای جمهوری یا حتی نوع مجلس اعیان انگلیس، هیچ نسبت و پیوندی وجود نداشت تا بتوان با استناد به آن، نسبت و پیوند اقدام امیرکبیر به انحلال آن مجلس را اقدامی استبدادی و ضد منافع ملی تلقی و معرفی کرد. این نوع از سادهنگریها و خطااندیشیهای نویسنده کتاب قبله عالم را تنها میتوان نمونهای از ادعاهای پرشور اما بیاساسی دانست که نشاندهنده گریز از واقعیت و ستیز با تاریخ است.
هرچند کتاب «قبله عالم» نوشته عباس امانت (ترجمه حسن کامشاد، تهران: انتشارات کارنامه) آنگونه که نویسنده آن در دیباچه خود بر ترجمه فارسی کتاب آورده است، بر آن است تا «وجهی از تحول فرهنگ سیاسی ایران و ناکامیهای ناشی از درگیری با معضل تجدد را در سرگذشت شخصیت بغرنجی چون ناصرالدینشاه نشان دهد»، اما بخش قابلملاحظهای از آن، دربردارنده تلاش نویسنده کتاب برای بررسی و نقد شخصیت و عملکرد میرزا تقیخان امیرکبیر است. از دیدگاه نویسنده قبله عالم، هرچند امیرکبیر در اقدامات و اصلاحات خود از خیرخواهی و صداقت برخوردار بود، اما در همان حال امیرکبیری بود قدرتطلب، جاهطلب، انحصارطلب، اهل دسیسه، مستبد و متکی به انگلیس. به نوشته امانت: امیرکبیر از همان آغاز و قبل از پادشاهی ناصرالدینشاه، در سودای کسب قدرت شخصی بود و از نفوذ فراوان خود بر ناصرالدین میرزای ولیعهد و سپس ناصرالدینشاه، در راه کسب قدرت شخصی خود بهره گرفت.«امیر نظام نهتنها موانع به تخت نشستن پادشاه ولینعمتش را از میان برداشت، بلکه راه صدارت خود را هموار ساخت. نظام جدیدی که از آذربایجان همراه آورد، البته بیشتر حربه احراز قدرت خودش شد تا جلوس ناصرالدین به تخت.» و برای اثبات این ادعا و نتیجهگیری خود درباره امیرکبیر، استدلال امانت این است که زیرا «در این مرحله دیگر شاه رقیب و معاندی نداشت.» (ص 161) و افزوده است: «همین که امیر زمام قشون را یکسره در اختیار گرفت، شاه جوان دیگر چارهای جز پذیرش درخواست او برای کسب قدرت کامل نداشت.» (ص 162) البته امانت انکار هم نمیکند که«وضع بحرانی مملکت نیز تفویض این اختیارات اضطراری را تا اندازه زیادی جایز میساخت.» (ص 163) اما نویسنده قبله عالم خیلی زود فراموش کرده است که اندکی پیشتر چنین مدعی شده است که امیرکبیر، نظام جدیدی را که از آذربایجان آورده بود بیشتر حربه قدرت خودش قرار داد تا جلوس ناصرالدین شاه، زیرا شاه در این مرحله دیگر رقیب و معاندی نداشت. اما اگر تحلیل امانت درست باشد و به راستی با ورود ناصرالدینمیرزا به تهران و تصاحب تاج و تخت شاهی، «دیگر شاه رقیب و معاندی نداشت»، پس کدام«وضع بحرانی مملکت» تفویض این اختیارات اضطراری را به امیرکبیر جایز میساخت؟ اتفاقا در تمام طول دوره سه ساله صدارت امیرکبیر و حتی سالهای پس از او نیز، ناصرالدینشاه به شدت از خطر بالقوه کسانی چون برادر ناتنی خود عباسمیرزای سوم و به ویژه شاهزاده بهمنمیرزا که از حمایت فراوان دولت روسیه نیز برخوردار بود، نگران و بیمناک بود.
به نظر میرسد ادعای امانت درباره «اشتهای امیرکبیر برای قبضهکردن قشون و دستگاه دولت و در عین حال نظارت تقریبا دربست بر شخص شاه» (ص 302) و «سلطه رخنهناپذیر امیرکبیر بر شاه» (ص 303) و بهکارگیری آن به سود اثبات ادعای انحصارطلبی امیرکبیر و تلاش او برای کسب قدرت مطلقه شخصی، از چند ایراد اساسی برخوردار است: درست است که امیرکبیر برای اقدامات و اصلاحات خود به قدرت نیازمند بود، اما برخلاف ادعای امانت، هرگز نه از تسلط کامل قشون و دستگاه دولت برخوردار بود و نه از سلطه رخنهناپذیر بر شاه و نه خواهان چنان سلطهای و نه خواهان قدرت مطلقه شخصی. شورش شدید و گسترده قشون بر ضد امیرکبیر تا به آنجا که صریحا خود را فرمانبردار تزار روسیه و بهمنمیرزا خواندند و نیز رخنه مخالفان درباری امیرکبیر در ناصرالدینشاه که سرانجام صدور حکم عزل و سپس تبعید و قتل امیرکبیر را به دنبال داشت و نیز تحمیل میرزا آقاخان نوری به دولت امیرکبیر که به اذعان و اعتراف نویسنده کتاب قبله عالم از سوی دولت انگلستان صورت گرفته بود، از جمله دلایلی است که صحت ادعای امانت را سخت سست کرده و با تردیدهای اساسی روبهرو ساخته است.
افزون بر آن، امیرکبیر به سبب پییشینه پایین اجتماعی و طبقاتی خود و آگاهی به اصل و نسب محقرش به خوبی میتوانست آگاه باشد که حتی در صورت وجود چنین انگیزه و تمایلی، هیچ امکانی برای توفیق و تحقق چنین انگیزه و تمایلی وجود نداشت. وانگهی در صورت وجود چنین انگیزه و تمایلی در امیرکبیر، قطعا و با توجه به نفوذ فراوان - و نه کامل و مطلقی - که وی سالها قبل بر ناصرالدین میرزای ولیعهد و در هنگام صدارت خود بر ناصرالدینشاه داشت، باید میکوشید تا با استفاده از چنان نفوذی، سیاست دورنگاهداشتن شاه از نظارت و دخالت در امور کشوری و لشکری را اتخاذ میکرد؛ در حالی که بر اساس اسناد مکاتبات خصوصی موجود که بهوسیله امیرکبیر برای شاه نگارش شده است، همواره از شاه انتقاد کرده است که چرا از نظارت و دخالت لازم و کافی در امور کشوری و لشکری خودداری میورزد و از قبله عالم مصرانه میخواهد تا از نظارت و دخالت هرچه بیشتر در امور که لازمه یک شاه مقتدر است برخوردار باشد. در یکی از همین مکاتبات امیرکبیر خطاب به ناصرالدینشاه به صراحت نوشته است: «به این طفرهها و امروز و فرداکردن و از کارگریختن در ایران به این هرزگی، حکما نمیتوان سلطنت کرد. گیرم من ناخوش یا مردم، فدای خاک پای همایون، شما باید سلطنت بکنید یا نه؟ هرروز از حال این شهر چرا خبردار نمیشوید که چه واقع میشود؟ از در خانه و مردم و اوضاع ولایت چه خبر میشود؟ و چه حکم میفرمایید؟ بنده ناخوشم و گیرم هیچوقت خوب نشدم، شما نباید دست از کار خود بردارید یا دایم محتاج به وجود یک بندهای باشید.» (حسن مکی. امیرکبیر. ص 231)
محمدعلی (همایون) کاتوزیان نیز همچون عباس امانت، امیرکبیر را جاهطلب و مستبد تلقی کرده و معتقد است که امیرکبیر «در پیشینه اجتماعی، مقام نظامی، جاهطلبیهای شخصی و روشها و آرمانهای شبهمدرنیستی، بهگونهای شگفتانگیز به رضاخان پهلوی میماند.» (کاتوزیان. اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی، ص 95). در نقد این دیدگاه میتوان با صادق زیباکلام همراه بود که«پارهای شباهتها حداقل در شرایطی که هر دو آنان (امیرکبیر و رضاشاه) در آن بهسر میبردند وجود داشت. رضاخان برای رسیدن به آنچه که او اصلاحات و پیشرفت و ترقی میخواندش، از قلعوقمع هر کس که بر سر راهش قرار گرفت یا حتی میتوانست قرار گیرد دریغ نورزید. در اینکه آیا اگر امیرکبیر هم توانسته بود همچون رضاخان قدرت مطلق را از آن خود کند، مثل او به قلع و قمع مخالفانش و ساکت کردن هر صدای مخالف و ناراضی میپرداخت، بسیار جای بحث وجود دارد.
این درست است که پیشینه اجتماعی هر دو یکسان بوده و وابسته به طبقات پایین اجتماع بودند و هر دو نیز سودای تغییر و تحولات گستردهای داشتند و در نهایت با مخالفان زیادی روبهرو شدند، اما رضاخان در محیط خشک، خشن و بسته نظامی پرورش یافته بود و بهجز زبان سرنیزه و خشونت، نه زبان دیگری را میدانست و نه چیز دیگری را آموخته بود و نه فرهنگ و تمدن دیگری را تجربه کرده بود.
اما امیرکبیر در دستگاهی پرورش یافته بود که در راس آن عباسمیرزا و قائممقامها قرار داشتند. معلمان وی نیز نه یک مشت سرباز و افسر نظامی قزاق، بلکه ادیبترین و فرهیختهترین رجال عصر خود بودند. به علاوه امیر در روسیه افقهای دیگری را دیده بود، در ارزروم فکر اصلاحات را لمس کرده بود و بالاخره از طریق ترجمه آثار غربی، تا حدودی با فکر و اندیشه اروپایی آشنا شده بود و به قول خودش حتی خیال ایجاد کنستیتوسیون (مشروطه) داشت و منتظر موقع بود. در حالی که رضاشاه، مشروطه را به زیر پاهایش له کرد. (صادق زیباکلام، سنت و مدرنیته، صص 252 و 253)
نویسنده کتاب قبله عالم، همچنین ضمن کوشش فراوانی که برای برقرارکردن پیوند میان علل سیاست ضدفرانسوی امیرکبیر با موضوع حکومت جمهوری فرانسه و نگرانی امیرکبیر از خطر جمهوریخواهی برای یک رژیم سلطنتیای مانند رژیم سلطنتی ایران که امیر خود در آن، مقام صدارت داشت به کار گرفته است؛ بر آن است تا با همانندجلوهدادن «مجلس امرای جمهور» در ایران که بلافاصله پس از مرگ محمدشاه قاجار به وجود آمد، با اندیشه جمهوریخواهی در اروپا و اقدام امیرکبیر به انحلال «مجلس امرای جمهور» در ایران، وجود جنبههای استبدادگرایانه و ضددموکراتیک را در شخصیت و افکار و رفتار امیرکبیر اثبات کند. برخاسته از همین دیدگاه است که نوشته است: «امیرکبیر پس از ورود به پایتخت، مجلس جمهور را برانداخت و بر اثر اقدام بیدرنگ امیرکبیر، دیگر کسی در 10 سال آینده از مشورت خانه چیزی نشنید.» (ص 164)
برخلاف همانندسازیهای بیبنیاد و خودساخته نویسنده کتاب قبله عالم برای مطابق نشاندادن ماهیت «مجلس امرای جمهور» که در ایران تشکیل شده بود با ماهیت دموکراتیک اندیشههای جمهوریخواهی و حکومتهای جمهوری در اروپا، مجلس امرای جمهوری که به وسیله امیرکبیر منحل شد آشکارا فاقد هرگونه جنبهها و الزامات دموکراتیک بود. چنان مجلسی در ایران صرفا تشکل و محفلی از اشراف فاسد، توطئهگر و قدرتطلبی بود که تحت حمایت مهد علیا، هدف مشورت اعضای آن معطوف و محدود به تلاش برای کسب قدرت بیشتر برای حفظ و گسترش منافع نامشروع طبقاتی خود بدون توجه به مصالح و منافع عمومی بود.
باوجود اشتراک لفظی«جمهور» در مجلس امرای جمهور ایران با مجلسهای مشورتی و حکومتهای جمهوری، میان موضوع و ماهیت مشورت و چگونگی عضویت در آن مجلس با ماهیت مشورت و چگونگی عضویت در نوع مجالس دموکراتیک و حکومتهای جمهوری یا حتی نوع مجلس اعیان انگلیس، هیچ نسبت و پیوندی وجود نداشت تا بتوان با استناد به آن، نسبت و پیوند اقدام امیرکبیر به انحلال آن مجلس را اقدامی استبدادی و ضد منافع ملی تلقی و معرفی کرد. این نوع از سادهنگریها و خطااندیشیهای نویسنده کتاب قبله عالم را تنها میتوان نمونهای از ادعاهای پرشور اما بیاساسی دانست که نشاندهنده گریز از واقعیت و ستیز با تاریخ است.