مقالهای از دکتر بیژن عبدالکریمی
به گزارش گروه راهبرد خبرگزاری دانا، اما این تقسیمبندی بههیچوجه دقیق نیست چرا که بسیاری از فیلسوفان تحلیلی، آلمانی یا غیرانگلیسی بودهاند و در مقابل در حوزه کشورهای انگلیسی زبان از جمله در خود انگلیس و امریکا نیز بسیاری به فلسفههای قارهای (اروپایی) علاقهمندند. همچنین باید توجه داشت ما نه با «فلسفه تحلیلی» که با «فلسفههای تحلیلی» و نه با «فلسفه قارهای» که با «فلسفههای قارهای» روبهروییم. لذا در بحث از فلسفههای تحلیلی ما با انبوهی از چهرهها از فرگه، راسل، وایتهد، مور و برنتانو گرفته تا ماینونگ، هوسرل و حلقه وین (رایشنباخ، شلیک و کارناپ و...) و از ویتگنشتاین، پاتنام، گودمن، پوپر، آیزایا برلین، رابرت نوزیک، برنارد ویلیامز و جان راولز گرفته تا مایکل دامِت، گیلبرت رایل، کواین، کریپکی و... مواجهیم. همچنین، سنت فلسفههای تحلیلی جریانها، گرایشها و حوزههای بسیار کثیری چون منتالیستها، رفتارگرایان، کارکردگرایان، ابزارگرایان، حذفگرایان، فیزیکالیستها، مکتب آکسفورد (معتقدان و تکیهکنندگان بر زبان متعارف، عرفی و متداول) و... را در برمیگیرد. از سوی دیگر سنت فلسفههای تحلیلی در حوزههای گوناگونی چون فلسفه علم، معرفتشناسی، فلسفه زبان، فلسفه اخلاق، فلسفه ذهن، فلسفه دین، فلسفه سیاسی، حوزه سمنتیک، زیباییشناسی، متافیزیک تحلیلی و... بسط یافته است.
خاستگاه فلسفههای تحلیلی
بسیاری از مورخان و بر اساس دیدگاهی رایج، اندیشههای فرگه را خاستگاه ظهور فلسفههای تحلیلی برمیشمارند زیرا نخستینبار او بود که تأکید داشت تحلیل فلسفی چیزی جز تحلیل اندیشهها از رهگذر زبان نیست و این نکته را شاید بتوان هسته مرکزی فلسفههای تحلیلی (فلسفههای زبانی) دانست. دامت معتقد است، فرگه با آثاری چون «مقدمه مبانی حساب» و «آیدیوگرافی یا تحریر اندیشهها» موجب شد تا پرسش شناسایی در فلسفه کلاسیک، یعنی نسبت میان تفکر و اعیان، به مسأله رابطه زبان و دلالت و معنا تبدیل شود.
بر مبنای این نظریه اندیشهها از طریق «گزارهها» انعکاس مییابند و سخن گفتن از ساختار اندیشه، سخن گفتن از پیوند معنایی اجزای جملات و گزارههاست. این نوع رویکرد به مسأله شناسایی، که از سوی فرگه ارائه شده، همان چیزی است که موجب ظهور فلسفه تحلیلی شده است. اما عموم مورخان تاریخ فلسفه معاصر، فرگه، راسل، مور و ویتگنشتاین را از آباء فلسفههای تحلیلی برشمردهاند. البته برخی نیز ریشههای فلسفههای تحلیلی را کمی دورتر و در آمپریسم انگلیسی و در اندیشههای آمپریستهایی چون هیوم، لاک و بارکلی و در فلسفه انتقادی کانت جستوجو کردهاند و گروهی نیز جوانههای فلسفههای تحلیلی را به اعتباری در افکار لایبنیتس و برخی نیز در فلسفه دکارتی و تکیه این فیلسوف فرانسوی بر روشناندیشی و دو معیار «وضوح و تمایز» دانستهاند. برخی نیز معتقدند نخستین خاستگاههای فلسفههای تحلیلی را باید در روش دیالکتیکی خود سقراط و افلاطون و منطق ارسطو دنبال کرد.
تعریف فلسفه تحلیلی
اما درباره تعریف «فلسفه تحلیلی»ــ همچنان که بیشتر خود فیلسوفان تحلیلی نیز اذعان کردهاندــ باید گفت: عرضه تعریفی دقیق از آن که جامع و مانع باشد، بسیار دشوار است؛ زیرا در این فلسفه، با یک آموزه مشخص و معین یا چارچوب متعارف مواجه نیستیم، بلکه با موضوعهای گوناگون و رویکردهای متفاوت معرفتشناختی، روششناختی و حتی پدیدارشناختی سروکار داریم. اما شاید به واسطه استحصا و نگاهی به برخی از مضامین اصلی فلسفههای تحلیلی بتوانیم به این سنت فکری نزدیک شویم؛ مباحثی چون معناداری و بیمعنایی گزارهها، حالات معنایی، ارکان بازنمایی، رابطه زبان و تفکر، رابطه زبان و حقیقت، احکام ارزشی و رابطهاش با احکام توصیفی، رابطه ذهن و بدن، معضل اذهان دیگر، زبان محض، تفکر محض، ابژههای آگاهی، بحثهای مربوط به روشهای علمی و مباحثی چون اثباتپذیری، تأییدپذیری، ابطالپذیری، گزارههای اجرایی آیر، اتمیسم منطقی، گزارههای پایهای، فلسفه ذهن، بحثهای سمنتیک، هوش مصنوعی، زبان طبیعی و فراطبیعی و... از جمله مهمترین موضوعها و مضامین فلسفههای تحلیلی هستند.
فردریش وایزمن «فلسفه تحلیلی» را به «آنالیز منطقی تفکر» تعریف میکند و معتقد است مراد از این آنالیز کالبد شکافی اندیشه به عناصر نهایی منطقی آن است. اما این تعریف اگر چه هسته مرکزی بسیاری از جریانات و گرایشهای فلسفههای تحلیلی را در بر میگیرد اما نمیتواند به منزله تعریفی کامل، جامع و مانع تلقی شود.
این نشان میدهد که در فلسفههای تحلیلی، هم به تبعیت از تفکر دکارتی و هم به دلیل الگوگیری از علوم جدید، آنچه بیش از هر چیز حائز اهمیت است عنصر «روش» است. به همین دلیل است که این سنخ از فلسفه بر اساس «روش» (روش تحلیل) خود را میفهمد و تعریف میکند.
در بیانی عام و کلی میتوانیم بگوییم فلسفه تحلیلی نوعی از اندیشیدن است که تعهد به برهان را لازم میداند. همچنین، این فلسفه به تبعیت از دکارت بر اوصاف «وضوح یا روشنایی و تمایز» تصورات و مفاهیم تأکید میورزد. به دلیل همین تأکید بر تعهد و الزام بر استدلال و برهانمحور بودن و تکیه بر عنصر روش و نیز واضح و متمایز بودن مفاهیم است که هم در تفکر دکارتی و هم تحت تأثیر وی در فلسفههای تحلیلی «ریاضیات» و روش تفکر ریاضیاتی و حتی زبان صوری ریاضی اهمیت و جایگاه ویژهای مییابد، چرا که دانش ریاضی نمونه اعلا و ایدهآل دانشی برهانمحور و روشمند همراه با کاربرد مفاهیم روشن و متمایز است.
پارهای تاملات انتقادی در خصوص فلسفههای تحلیلی
قبل از آن که نکات انتقادی خود را بیان کنم توجه به دو نکته ضروری است: اولاا، همانگونه که در مقدمه اشاره کردم حوزه فلسفههای تحلیلی بسیار وسیع و گسترده است. ثانیاً، فلسفهها بهطور کلی، از جمله فلسفههای تحلیلی امری ثابت نبوده، در طول بیش از یک قرن که از عمر این فلسفهها میگذرد آنها پیوسته تغییر کرده و میکنند. لذا همواره این امکان وجود دارد که در برابر هر نکته انتقادیای که ناقد بیان میدارد در میان خیل انبوه شخصیتها، حوزهها و آموزههایی که در این سنت وجود دارد موارد نقضی بر آن انتقاد یافت شود. برای نمونه ممکن است ناقدی فلسفههای تحلیلی را به برخورداری از گرایشهای سیانتیستی، پوزیتیویستی و ضدمتافیزیکی متهم کند. اما بیتردید افراد و شخصیتهایی را بخصوص در دهههای اخیر قرن بیست و دهههای آغازین قرن بیستویک در میان فیلسوفان تحلیلی میتوان یافت که از گرایشهای سیانتیستی، پوزیتیویستی و آنتیمتافیزیکی پوزیتیویسم منطقی دهههای آغازین قرن بیستم دیگر جانبدارى نمیکنند یا فرضاً با اوجگیرى علوم شناختى و توجه روزافزون به فلسفه ذهن در نیمه دوم قرن بیست، بسیاری از فیلسوفان تحلیلى دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربهگرا و شمار فراوانى از «جزمیات» این جریان فکری را دور انداختهاند. با توجه به این مقدمات، برخی از مهمترین انتقادات به فلسفههای تحلیلی را میتوان چنین برشمرد:
1. فقدان نگرش تاریخی
شاید بتوان مهمترین انتقاد به فلسفههای تحلیلی را «فقدان نگرش تاریخی» دانست. همه فلسفههای تحلیلی به دلیل درک نکردن «حیث تاریخی» بشر در چارچوب معرفتشناسی کلاسیک و در سنت تفکر ارسطوییـدکارتیـکانتی یعنی در چارچوب ماقبل هگلی میاندیشند.
مراد از «فقدان نگرش تاریخی» بههیچوجه این نیست که فیلسوفان تحلیلی تاریخ نمیخوانند یا به تاریخ برخی از مفاهیم و اندیشهها توجه ندارند، بلکه مراد این است که آنان درنمییابند که نحوه هستی آدمی بالذات تاریخی است لذا همه فهمها، تفسیرها و کنشهای آدمی، همچون معرفت، علم، هنر، دین و سیاست اموری تاریخیاند. برای مثال آنان درنمییابند معنایی که از «علم» در دوره جدید مستفاد میشود (Science) غیر از معنایی است که از همین مفهوم در سنتهای دیگر تاریخیــ فرضاً علم نزد پیامآور اسلام که «نوری است که خداوند بر قلب هر کس که بخواهد میتاباند»ــ و در دورانهای تاریخی مختلف مراد میشود.
پیروان فلسفههای تحلیلی علیرغم آن که غالباً به تبعیت از نظریه «شباهتهای خانوادگی» ویتگنشتاین مخالف ذات-گرایی (اسانسیالیسم) ارسطویی هستند، اما آنها به نحوی ناخودآگاه و نامتأملانه در خصوص خود سرشت «عقل» یا «تفکر» اسیر اسانسیالیسم ارسطویی هستند و ذات، ماهیت و معنایی واحد، ثابت و لایتغیر برای مفاهیمی چون عقل، عقلانیت، تفکر، معرفت یا حقیقت قائل هستند. آنان به دلیل اسارت در چارچوب تفکر دکارتیـکانتی و همچون خود دکارت و کانت از عقل معنای «عقل محض»، یعنی عقل در معنایی مطلق و فراتاریخی را مراد میکنند.
نام کتاب دکارت را به یاد آورید: «گفتار در روش به کار بردن عقل». میبینیم که دکارت از «عقل» در معنایی مطلق سخن میگوید. عنوان نقد اول کانت نیز چنین است: «نقد عقل محض». اما دیلتای در مقابل کانت خواهان تحقق طرح «نقد عقل تاریخی» بود. وی تحت تأثیر هگل و در مقابله با کانت، وجود «عقل محض» را نمیپذیرد و از «عقل تاریخی» سخن میگوید. هایدگر نیز رسالهای دارد با عنوان «درباره ذات عقلها».
از نظر معلمان تفکر تاریخی و متفکرانی چون ویکو، هگل، نیچه، دیلتای و هایدگر، عقل، سرشتی تاریخی دارد یعنی عقل محض نداریم و عقل در طول تاریخ به صور گوناگون خود را متحقق ساخته است. این در حالی است که از نظر پیروان سنت فلسفههای تحلیلی خود عقل امری ثابت و لایتغیر استــ و این همان چیزی است که من از آن به اسانسیالیسم تعبیر میکنمــ و این صرفاً معقولات و دادههای عقل است که در طول تاریخ تغییر میکند و نه خود عقل. فیلسوف تحلیلی و پیرو او درنمییابد که برای مثال، تفاوت «تفکر مسیح» با «تفکر ارسطو» صرف تفاوت در دادهها نیست، بلکه، معنای جهان، معنای هستی، معنای واقعیت، معنای انسان و لذا معنای خود عقل و تفکر برای آن دو متفاوت است و تقلیل «تفاوت نوع عقلانیت» آنها به «تفاوت در دادهها/ معقولات» عقل آنان به معنای درک نکردن مسأله است. به بیان سادهتر، برای فیلسوف تحلیلی معنای عقل و عقلانیت کاملاً روشن است و وی در تلقی خویش از این معنا جزمی است و هر گونه پرسشی را در خصوص سرشت عقل و تفکر سرکوب میکند. این در حالی است که سرشت و معنای عقل و عقلانیت خود یک مسأله است تا آنجا که میتوان و باید از «معضله عقلانیت» سخن گفت و پرسید: بهراستی عقل و عقلانیت چیست؟
2. فلسفه تحلیلی و درک نکردن تخریب سوبژه دکارتی
فلسفههای تحلیلی از درک این واقعیت عاجزند که از قرن 17 و 18 به این سو، با ظهور تفکر تاریخی در فلسفه غرب، بخصوص بعد از هگل، سوبژه دکارتی تخریب شده است. این سخن به این معناست که برخلاف معرفتشناسی کلاسیک بهطور عام و تصور دکارتی بهطور خاص، در معرفت صرفا دو قطب یا دو عنصر و رکن اساسی، یعنی فاعل شناسا (سوبژه) و متعلق شناسایی (ابژه) وجود نداشته بلکه باید پای عنصر سومی را نیز در میان کشید که نه سوبژه است و نه ابژه، بلکه امر سومی است که احاطهکننده سوبژه و ابژه و فراهمکننده شرایط و امکانات گوناگون مواجهه سوبژه با ابژه است. از این امر سوم، به زبان جامعهشناختی به منزله «موقعیت» و «فرهنگ» تعبیر شده و گفته میشود عقلانیت و تفکر امری فرهنگی یا «مقید بهموقعیت» است و با زبان متافیزیکی از این امر سوم میتوان به تاریخ یا امر احاطهکننده تعبیر کرد و گفت عقلانیت یا تفکر امری تاریخی است.
به زبان سادهتر، در معرفتشناسی کلاسیک و نزد فیلسوفی چون ارسطو، ذهن انسان همچون آیینهای است که جهان یا پدیدارها در آن منعکس میشود. به همین دلیل در منطق و در سنت تاریخی خود ما نیز به تبع ارسطو گفته میشود (العلم هو صوره الحاصله عند الذهن/ عند العقل). حاج ملاهادی سبزواری خودمان نیز تفکر را نوعی حرکت ذهنی میان دانستهها و نادانستهها میداند. دکارت و کانت نیز به اعتبار قائل شدن به دو قطب در معرفت (سوبژه و ابژه) و توجه نکردن به عنصر سوم، یعنی فرهنگ و تاریخ در همان سنت معرفتشناسی کلاسیک قرار دارند. اما بعد از ظهور تفکر تاریخی هگلی دیگر نمیتوان نقش زبان، جامعه، فرهنگ، سنت و در یک کلمه دوران تاریخی را در نحوه انعکاس جهان و پدیدارها (ابژه) در ذهن فاعل شناسا (سوبژه) نادیده گرفت.
برای مثال کوه المپ برای یک انسان یونانی 3000 سال پیش، به منزله جایگاه خدایان، معنا و مفهومی داشت که دیگر این مفهوم در روزگار ما وجود ندارد و زمانی که یک مهندس به همان کوه مینگرد آن را منبعی برای استخراج معدن یا تبدیل سنگ آن به سنگهای ساختمانی میفهمد. به بیان دیگر، حرکت ذهنی ما میان دانستهها و نادانستهها برخلاف تلقی معرفتشناسی کلاسیک نه در یک فضای اثیری، مطلق، جهانشمول و فراتاریخی بلکه در شرایط و موقعیتهایی زمانیـمکانی، و در یک زبان، در یک جامعه، در یک فرهنگ، در یک سنت و در یک کلمه درون یک تاریخ صورت میپذیرد و حرکت ذهنی یا همان تفکر ما از تاریخ و از سنت فرهنگی، زبانی و اجتماعی ما تأثیر میپذیرد. این تأثیر صرفاً به معقولات یا دادهها مربوط نشده، بلکه معانی جهان، هستی، واقعیت، انسان، حقیقت، علم و معرفت و لذا خود معانی تفکر، عقل و عقلانیت را نیز در بر میگیرد.
امروزه، به واسطه تفکر تاریخی، «سوبژه» دیگر معنا و مفهوم ارسطویی، دکارتی و کانتی را نمیتواند داشته باشد و حتی سوبژه بودن سوبژه خود به یک معضله تبدیل شده است تا آنجا که برخی از «مرگ سوبژه» سخن میگویند (امری که البته اینجانب بههیچوجه با آن موافق نبوده و آن را به لحاظ نظری و نیز عملی بسیار خطرناک میدانم). اما به هر تقدیر، تحت تأثیر اندیشههای فروید و سایکولوژیسم (با تکیه بر نقش ضمیر ناخودآگاه در امر آگاهی)، اندیشههای مارکس و سوسیولوژیسم (با تکیه بر نقش مناسبات اجتماعی و طبقاتی در امر تفکر و فهم جهان) و تفکر تاریخی هگل و هیستوریسیسم (با تکیه بر نقش تاریخ در امر تفکر)، دیگر نمیتوان از سوبژه دکارتی، یعنی سوبژهای که به سهولت تفکر را به خویش نسبت میدهد («من» میاندیشم)، و از «عقل محض» کانتی سخن گفت.
اما فلسفههای تحلیلی به دلیل همان فقدان نگرش تاریخی درکی از تخریب سوبژه دکارتی و کانتی نداشته، کل این سنت بر اساس سوبژه ارسطوییـدکارتیـکانتی، یعنی توهمی به نام «عقل محض» استوار است. به این اعتبار، همه جریانات فلسفههای تحلیلی از نوعی تأخر تاریخی و عقبماندگی متافیزیکی رنج میبرند.
3. فلسفههای تحلیلی و درک نکردن وصف تاریخی سنت متافیزیک یونانی
فلسفههای تحلیلی به دلیل فقدان نگرش تاریخی از دریافت این امر ناتوانند که هم عقلانیت متافیزیک یونانی بهطور کلی و هم «عقلانیت علمی جدید»، که صرفاً در سنت متافیزیک یونانی و بر اساس «عقلانیت متافیزیکی»، و نه در هیچ سنت تاریخی دیگری، شکل گرفته است، اموری تاریخیاند. به این معنا که آنها یگانه شیوه تفکر نبوده، بلکه صرفاً نحوهای از انحا گوناگون تفکرند که در سنت و تاریخ خاصیــ یعنی در سنت تفکر یونانیــ ظهور یافتهاند. به بیان سادهتر، عقلانیت و تفکر متافیزیکی یگانه شیوه عقلانیت و تفکر نبوده، ما در سنتهای تاریخی دیگر، فرضاً در سنتهای تفکر هندی یا عبریـسامی با نوع دیگری از عقلانیت و تفکر روبهروایم.
به زبان دیگر، عقلانیت متافیزیکی و عقلانیت علمی جدید حاصل از سنت متافیزیکی صرفاً یک نظام اپیستمیک (معرفتشناختی) و نه یگانه نظام اپیستمیک است و ما در طول تاریخ از نظامهای اپیستمیک دیگری برخوردار بودهایم که از اصول، مبادی، احکام و قواعد معرفتشناسانه خاص خود، متفاوت از اصول، مبادی، احکام و روشهای خاص عقلانیت منطقمحور متافیزیکی و نظام معرفتی علمی جدید برخوردار بودهاند. لذا، برخلاف مفروض ناگفته فیلسوفان تحلیلی، بههیچوجه نمیتوان «تفکر» را مساوی با «نحوه تفکر متافیزیکی» گرفت.
4. فلسفههای تحلیلی و درک نکردن بخش بزرگی از خود سنت تفکر متافیزیکی
فلسفههای تحلیلی درکی از بخش بزرگی از تاریخ متافیزیک را ندارند. آنها درنمییابند که «تفکر افلاطونی»، یعنی نحوه تفکر خود بنیانگذار متافیزیک و اجزا و عناصر این نحوه تفکر بخشی از خود تاریخ متافیزیک غرب است. فلسفههای تحلیلی درکی از «دیالکتیک وجودی»، یعنی سیر و تحول درونی و باطنی در امر کسب معرفت یا وجود مراتب گوناگون در آگاهی (معرفت متداول و معرفت شاهانه به تعبیر خود افلاطون، یا علمالیقین و حقالیقین و عینالیقین در سنت دینی خودمان، معرفت انفسی و معرفت آفاقی در زبان کییرکهگور، تفکر اونتیک و تفکر اونتولوژیک در هایدگر، یا آگاهی و خودآگاهی در زبان رایج امروزیها) نداشته، لذا وجود احکام گوناگون معرفتشناسانه برای مراتب گوناگون آگاهی را به رسمیت نمیشناسند و تفکر و عقلانیت را صرفا در معنای راسیونالیستی، برهانمحور، منطقمحور و گزارهمحور ارسطویی میفهمند که مطابق آن عقلانیت و تفکر به صرف عقلانیت و تفکر مفهومی و بازنمایانه و حرکت از یک مفهوم به سوی مفهومی دیگر یا حرکت از یک گزاره به سوی گزارهای دیگر محدود میشود. فلسفههای تحلیلی هیچگونه درکی از نوعی از تفکر ندارند که فرضاً در پس پارهای از عبارات افلاطون نهفته است، عباراتی چون «فلسفه همان اروس (عشق) است» یا «فلسفه مشق (تمرین) مرگ است». آنان این سنخ از تفکر و این گونه عبارات را به نوعی شعر، یا ماندن در سطح اسطورهها تفسیر میکنند و تفسیر راسیونالیستی و ارسطویی از تفکر و عقلانیت را یگانه معنای ممکن از معانی تفکر و عقلانیت برمیشمارند.
5. فلسفه تحلیلی و درک نکردن تاریخی از خویش
فلسفههای تحلیلی باز هم به دلیل همان فقدان نگرش تاریخی از درک سرشت تاریخی خودشان نیز ناتوانند. یعنی آنان درنمییابند که سنت فلسفه تحلیلی خود نه حقیقتی مطلق بلکه امری تاریخی و فرهنگی است، یعنی این سنت در دل سنت متافیزیک اروپایی و در استمرار اندیشههای فرگه، مور، راسل و... شکل گرفته است که خود در ادامه سنت تفکر دکارتیـکانتی و صرفاً مبتنی بر تفسیر خاصی از کانت (در برابر دیگر تفسیرهای غیرپوزیتیویستی و غیرمعرفتشناسانه از کانت) است. لیکن، اولاً، همانگونه که گفته شد، سنت متافیزیک یونانی یگانه سنت نظری تاریخ نیست؛ ثانیاً جریان تفکر دکارتیـکانتی یگانه جریان فلسفی در درون سنت متافیزیک یونانی نیست. ثالثاً، تفسیر آنان، به تبع تفسیر معرفتشناختی و پوزیتیویستی راسل، مور یا حلقه وین یگانه تفسیر ممکن از فلسفه استعلایی کانت نیست. به بیان دیگر، فلسفههای تحلیلی اولاً هر گونه تفکر غیرمتافیزیکی، ثانیاً، هر جریان فلسفی در درون سنت تفکر متافیزیکی خارج از چارچوبهای تفکر آمپریستی یا راسیونالیستی از نوع هیومی یا دکارتی و ثالثاً هر گونه تفسیر غیرپوزیتیویستی از کانت، همچون تفسیرهای ایدهآلیستهای آلمانی، کییرکهگور، نیچه، یاسپرس یا هایدگر را با اطلاق تعابیری چون اسطورهاندیشی، توهم، خیالات، شعر، احساساتگرایی و غیره به رسمیت نمیشناسند.
6. فلسفههای تحلیلی و توتالیتریانیسم فلسفی
فلسفههای تحلیلی به دلیل فقدان همان نگرش تاریخی درنمییابند که تفکر متافیزیکی یونانی و نظام علمی متناسب با آن صرفاً یک نظام معرفتی (اپیستمیک) و نه یگانه نظام معرفتی است که تاریح بشر شاهد آن بوده است. به بیان سادهتر، فلسفههای تحلیلی معتقد به یک نظام معرفتشناسانه مونیستی و نه پلورالیستی هستند. البته فلسفههای تحلیلی وجود نوعی پلورالیسم را میپذیرند و از آن دفاع میکنند.
مراد اینجانب، از پلورالیسم در این بحث، پذیرش چند نظام وجودشناختی و معرفتشناختی در درون سنت تفکر متافیزیکی نیست (یعنی آنچه مورد پذیرش فلسفههای تحلیلی نیز هست) بلکه منظور به رسمیت شناخته شدن سنتهای تاریخی غیرمتافیزیکی در برابر سنت متافیزیک یونانی و عقلانیتهای غیرمتافیزیکی در برابر عقلانیت متافیزیکی و پذیرش وجود چند پارادایم گوناگون وجودشناختی و معرفتشناختی و لذا وجود چند نظام اپیستمیک گوناگون است، یعنی همان چیزی که نمیتواند مورد فهم فلسفههای تحلیلی قرار گیرد. به همین دلیل، فلسفههای تحلیلی، به دلیل عدم درک و عدم به رسمیت شناختن نظامهای گوناگون اونتولوژیک و اپیستمیک و لذا تکثری از عقلانیتها، فلسفههایی توتالیتر هستند.
فلسفههای تحلیلی با مطلق کردن عقلانیت متافیزیکی، آن هم بر اساس دریافتی ارسطوییـدکارتیـکانتی، و آن نیز بر اساس رهیافتی پوزیتیویستی، با کنار زدن همه پیرایهها نهایتاً بازگوکننده یک سخن هستند. عقلانیت متافیزیکیــ و تو بگو فرهنگ و تفکر غربیـ یگانه فرهنگ و تفکر مشروع و قابل قبول است. یا به این عقلانیت تن میدهی یا هر آنچه میگویی غیرعقلانی، شعر و احساسات بوده، نمیتوان آن را به منزله نوعی تفکر، آگاهی و عقلانیت به رسمیت شناخت.
برای مثال وجود مفاهیمی چون لطف، عنایت، توفیق، بعد و قرب به خداوند یا حضور و تجلی خداوند بر قلب از جمله مفاهیم وجودی (اگزیستانسیل) هستند که در نظام اپیستمیک سنن دینی وجود داشته، بههیچ وجه نه در عقلانیت متافیزیک یونانی و در عقلانیت و نظام اپیستمیک علمی جدید وجود دارند و نه اساساً قابل تأویل به پارهای از گزارهها-ــ یعنی تنها سنخ قابل قبول معرفت در سنت تفکر دکارتیـکانتیــ هستند. به همین دلیل این مفاهیم و آگاهیهای مستتر در آنها به منزله پارهای مفاهیم وجودشناختی و معرفتشناختیــ و نه به منزله برخی مفاهیم روانشناختی و احساسیــ برای فلسفههای تحلیلی کاملاً ناشناخته است.
لذا معتقدم در فلسفههای تحلیلی نوعی توتالیتریانیسم، یعنی سرکوب نظری هر گونه نظام اندیشگی خارج از نظام اپیستمیک متافیزیکی و خارج از عقلانیت علمی دیده میشود. این فروبستگی به دیگری و وصف سرکوبگری دیگر عقلانیتها را هم در اندیشههای تئولوژیک در مواجهه با عقلانیت جدید و هم در مواجهه فیلسوفان تحلیلی با دیگر عقلانیتهای سنن تاریخی غیرمتافیزیکی میبینیم. لذا هر دو جریان، یعنی هم تفکر تئولوژیک از غرب و عقلانیت علمی جدید و هم فلسفههای تحلیلی از عقلانیت مستتر در سنن تاریخی غیرمتافیزیکی تصویرهایی کج و معوج و غیرواقعی ارائه میدهند. دلیل آن نیز این است که هر یک از نظامهای نظری توتالیتر، به دلیل عدم به رسمیت شناختن وجود عقلانیتها و نظامهای اپیستمیک گوناگون میکوشند تا نظامهای عقلانیت و اپیستمیک دیگر راــ که از اصول، مبادی، احکام و روشهای خاص خود برخوردار استــ بر اساس عقلانیت و نظام معرفتی مورد نظر خویش و اصول و احکام خاص آن فهم کنند. این به این معناست کهــ با استفاده از نظریه بازیهای ویتگنشتاینیــ ما بکوشیم احکام دو بازی گوناگون را بر هم منطبق گردانیم و فرضاً برای مفهوم یا قاعده «کیش» در بازی شطرنج مفهوم یا قاعده معادلی چون «آفساید» در بازی فوتبال قرار دهیم. این گونه تلاشها به منظور تأویل مبادی، مفاهیم، احکام، قواعد و روشهای هر نظام اپیستمیک به مبادی، قواعد و روشهای یک نظام اپیستمیک دیگر منجر به ویرانی نظام اپیستمیک مورد تأویل قرار گرفته میشود و لذا تلاشی سرکوبگرانه است. بر اساس همین استدلال است که معتقدم فرضاً دینپژوهیهای فلسفه تحلیلیــ فرضاً آنچه در اندیشههای چهرههایی چون پلانتینگا دیده میشودــ رویکردی عقلگرا و گزارهمحور به دین است و این به معنای تأویل و تقلیل نظام معرفتشناسانه خاص دین به نظام معرفتی متافیزیکی است.
7. محافظهکاری فلسفههای تحلیلی
به واسطه بسط مدرنیته در روزگار ما عقلانیت جدیدِ حاصل از عقلانیت و سنت متافیزیک یونانی امری جهانی شده است. لذا فلسفههای تحلیلی به دلیل درک غیرتاریخی و لذا مطلق و جهانشمول فرض کردن عقلانیت متافیزیکی و نظام اپیستمیک و علمی حاصل از آن، شیفته و دلبسته عقلانیت علمی جدید بوده، هیچگونه تفکر غیرمتافیزیکی را به رسمیت نمیشناساند. فیلسوفان تحلیلیــ علیرغم برخورداری از پارهای انتقادات سیاسی و ایدئولوژیک احتمالی به جهان کنونی که عمدتاً هژمونی آن با غرب استــ به دلیل همین شیفتگی نسبت به عقلانیت جدید و از رهگذر به رسمیت نشناختن و سرکوب هر گونه عقلانیت غیرمتافیزیکی، به لحاظ فلسفی محافظهکار و مدافع وضع موجود جهانی و، به اعتبار مخالفت با هر گونه تفکر غیرمفهومی متافیزیکی، از بسط دهندگان نیهیلیسم و بیمعنایی در جهان متافیزیکزده کنونی هستند.
8. فلسفههای تحلیلی و عدم درک فرهنگ
فلسفههای تحلیلی، درست همچون بسیاری از اصحاب نظامهای تئولوژیک نظری، به دلیل اسارت در نحوه تفکر حصولی، مفهومی و گزارهمحور از درک امر وجودی یا اگزیستانسیل، یعنی همان امری که با جان و اگزیستانس آدمی پیوند داشته، از سطح مفاهیم و گزارههای فاهمه درمیگذرد، ناتوانند. برای مثال، عبارت مشهور نیچهــ درباره خدا ــ برای فیلسوفان تحلیلی معنای محصلی نداشته، یا آن را بیشتر یک شعرــ و نه آگاهی از جهانــ برمیشمارند. آنان با تعجب میپرسند در حالی که میلیاردها انسان هر روز به نماز میایستند و به مسجد و کلیسا و کنیسه میروند چگونه میتوان از «مرگ خدا» سخن گفت. اما آنان نمیتوانند دریابند که ممکن است در جامعه یا در روزگاری افراد به این پرسش نظری که «چه کسی جهان را آفریده است؟» در سطح «فاهمه» این پاسخ علمی و نظری را بدهند که «خدا»، و آنان هر روز از خدا «سخن» بگویند و هر روز به مسجد و کلیسا و کنیسه نیز روند اما خدا در «جانهایشان» (در اگزیستانسهایشان) حضور نداشته، در قلبها، اندیشهها، احساسات، گفتارها و کنشهایشان متجلی نشود.
فرهنگ با احوالات و اوصاف جان و اگزیستانس آدمیان، یعنی با همان چیزی که به گزاره درنمیآید و مرتبهای اصیلتر و بنیادینتر از عقل و فاهمهــ در معنای متافیزیکی کلمهــ است، نسبت دارد. غفلت از امر اگزیستانسیل و ماندن در حد فاهمه، مفاهیم و گزارهها به معنای عدم درک فرهنگ و امر فرهنگی است. فلسفههای تحلیلی و پیروانشان پیوسته بر «دقت» در تفکر دست میگذارند اما آنان توجه ندارند که «دقت» یگانه امری نیست که با آن بشر میتواند به زیستنش روی کره خاک ادامه دهد و معنای زندگی امری نیست که به تیغ دقت علمی آنها تن دهد. آنان بر «وضوح و تمایز مفاهیم» تأکید میکنند اما نگاهشان به وضوح و روشنایی آنچه به هیچ مفهوم و گزارهای تن نمیدهد، یعنی نفس هستی، کور و نابیناست. فیلسوفان تحلیلی بر «منطق» و «استدلالهای ریاضیوار» اصرار میورزند غافل از این که جهان و زندگی هیچ یک بر اساس معیارهای منطقی و استدلالهای ریاضیوار پیش نمیرود.
9. فلسفههای تحلیلی و عدم پرسش از مبادی
بسیاری از پیروان فلسفههای تحلیلیــ صرفنظر از فیلسوفان بزرگی چون ویتگنشتاین و هوسرل (که معلوم نیست تا چه حد میتوان تفکرات دوران متأخر حیاتشان را در حوزه فلسفههای تحلیلی تلقی کرد؟)ــ با مطلق کردن جزمیات خویش، از مواجهه فیلسوفانه و طرح پرسش با اصول و مبادی خود ناتوانند. آنان نمیتوانند دریابند که لوژیسیسم (منطقپرستی) متافیزیکی خود مبتنی بر درک خاصی از هستی و ابتنای جهان واقعی بر کلیات محض انتزاعی منطقی و خلق جهانی نظریـمفهومیـمنطقی است که کاملاً میتواند مورد تأمل و پرسشگری قرار گیرد، راسیونالیسم ارسطویی و درک وی از جهان، انسان، عقل و فاهمه میتواند به چالش گرفته شود، چارچوب تفکر دکارتی و تکیه وی بر وضوح و تمایز مفاهیم، تکیه بر روش و تلاش وی به منظور ریاضیاتی کردن تفکر مبتنی بر تلقی خاصی از جهان (تلقی مکانیسستی از جهان)، درک خاصی از انسان (درک انسان به منزله سوبژهای مستقل از جهان)، فهم خاصی از مفهوم حقیقت (فهم «حقیقت» به منزله «یقین مطلق سوبژه» و به منزله «امر منطبق با نظام عقلی سوبژه») و مبتنی بر مونیسم معرفتشناختی (یعنی اعتقاد به این که سرشت هرگونه علم و معرفتی یکی است)، مونیسم روششناختی (یعنی این باور که تنها یک روش درست تفکر وجود دارد) و سودای محال ریاضیاتی کردن تفکر استوار است و فلسفه انتقادی کانت نیز خود مبتنی بر بسیاری از جزمهای غیرانتقادی است. به همین دلیل، به اعتقاد اینجانب، فلسفههای تحلیلی از هر گونه ورود به بحث اصیل فلسفی، یعنی ورود به حوزه انتولوژی و بحث در باب وجودــ یعنی بحث در خصوص همان چیزی که به دقت، منطق، وضوح و روشنایی مفهومی، و روشپرستی ریاضیاتی تن نمیدهدــ تن نمیدهند. فلسفههای تحلیلی پیوسته از معرفت سخن میگویند اما از ورود به هر گونه پژوهش استعلاییــ یعنی از مواجهه با همان پرسش استعلایی کانت که اساساً چه چیز خود شهود حسی، خود تفکر و خود معرفت را امکانپذیر میسازدــ یعنی از انجام هر گونه پژوهش اصیل فلسفی ناتوانند، چرا که آنچه معرفت را از اساس امکانپذیر میسازد (امر استعلایی) خود از سنخ معرفت نیست.
10. انتزاعی بودن بحثهای فلسفه تحلیلی
فلسفههای تحلیلی به دلیل نحوه نگرش غیرتاریخی و با انتزاع اندیشهها از بستر تاریخی خود، و تلاش به منظور تبدیل تفکر متافیزیکی به نوعی ریاضیات، و برخورداری از نوعی مواضع پوزیتیویستی و سیانتیستی آشکار و نهان، یعنی با الگوگیری از نظام معرفت انتزاعی علمی، و با تفسیر تکنیکی از تفکر و تبدیل فلسفه راستین به چیزی شبیه حل یک کوئیز و جدول حروف متقاطع و بیتوجهی به واقعیات اجتماعی و تاریخیــ نه از منظر سیاسی و ایدئولوژیک بلکه از منظر فلسفی و متافیزیکیــ لذا تبدیل فلسفه به یک بازی انتزاعی و خزیدن و پنهان شدن در پشت نوعی اشرافیت آکادمیک منجر به ظهور افرادی انتزاعی و بیگانه از واقعیتهای جهان، جامعه و تاریخ میگردند.
* مکتوب حاضر، متن تلخیص شده سخنرانی دکتر عبدالکریمی است که در تاریخ 16 اردیبهشت ماه در دانشگاه پلی تکنیک تهران ارائه شد و به منظور انتشار در اختیار صفحه اندیشه ایران قرار گرفت.