گروه راهبرد خبرگزاری دانا (داناخبر) - دکتر علی اکبر فرهنگی در سال 1321 به دنیا آمد. وی از جمله کسانی است که دانشی میان رشتهای را به نام خود ثبت کرد تا آنجا که او را «پدر مدیریت رسانه» لقب دادهاند.
«ایران» در گفت و گو با این استاد بازنشسته دانشگاه تهران و مدیرفعلی گروه رشته مدیریت رسانه دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم تحقیقات، زندگی و کارنامه علمی او را به بررسی گذاشته است.
از چه سالی وارد دانشگاه شدید و با توجه به اینکه در چند رشته تخصص دارید، سالهای دانشجوییتان را در چه زمینه مطالعاتی آغاز کردید؟
در سال 1342 از دبیرستان مروی تهران در رشته ریاضی دیپلم گرفتم و در چند رشته از جمله دندانپزشکی، تاریخ، زبان و ادبیات قبول شدم و از آنجا که به رشتههای تاریخ و ادبیات علاقه داشتم، وارد ادبیات شدم با این حال یک سال بیشتر ادامه ندادم و سال 1343 وارد دانشکده بازرگانی شده و در رشته مدیریت بازرگانی لیسانسم را گرفتم.
چرا تغییر رشته دادید؟
وقتی به دانشگاه آمدم، به شاخه بازرگانی و اقتصاد بیشتر علاقه پیدا کردم. با وجود توصیههای اطرافیان و به ویژه مرحوم پدرم که اصرار داشت حتما به رشتههای پزشکی و دندانپزشکی ورود کنم، برنامهام را در حوزه بازرگانی و اقتصاد پیش بردم و نهایتا در سال 1346 در رشته مدیریت بازرگانی لیسانسم را گرفتم.
در آن دوره تعداد فارغالتحصیلان این رشته بسیار اندک بود؛ سازمانها به شدت به دنبال این افراد بودند و با حقوق بالا، آنها را استخدام میکردند. دقیقا خاطرم هست که از سال دوم دانشگاه تمام دوستانم با سازمانهای مختلف قراردادهایی را امضا و بورسیههایی را دریافت کرده بودند. من نیز به محض فراغت از تحصیل، در وزارت آب و برق آن زمان که بعدها وزارت نیرو نامگذاری شد، استخدام شدم اما باز در کمتر از دو سال متوجه شدم که ساختار فکری و ذهنی من با کار دولتی آن زمان سازگاری ندارد و به توصیه یکی از دوستانم، وارد بخش خصوصی شدم و به عنوان مدیر بازاریابی و فروش شروع به کار کردم. در خلال این زمان بود که دوره کارشناسی ارشد را در رشته جامعهشناسی دانشگاه تهران آغاز کردم. در این فاصله طی مذاکراتی که با شرکتهای بینالمللی داشتم، توانستم وارد رشته مدیریت بازرگانی در آمریکا شده و طی رفت و آمدهایی به صورت 6 ماه در ایران و 6 ماه در آمریکا، در رشته مدیریت بازرگانی فوق لیسانسم را دریافت کنم.
در آن زمان با توجه به اینکه در زمینه بازرگانی و بازاریابی تحصیلات آکادمیک داشتم و به صورت تجربی هم بازار ایران و خاورمیانه را بخوبی میشناختم، برای درس بازاریابی در مدرسه عالی بازرگانی و مدرسه عالی مدیریت گیلان دعوت به همکاری شدم و نهایتا در سال 1351 علاوه بر اینکه دو ترمی را به صورت پاره وقت تدریس کرده بودم، رسما به صورت عضو تمام وقت درآمده و با وجود اینکه آن زمان به سختی با درجه فوق لیسانس کسی را استادیار میکردند، حکم استادیاری و مدیریت گروه را برای من صادر کردند و مدیر گروه بازرگانی و استادیار رشته مدیریت بازرگانی شدم.
در همین دوره بود که وارد دانشگاه اوهایو شدید؟
با تدریس دو، سه ساله در مدرسه عالی بازرگانی توانستم با هزینه شخصی و نه بورس دولتی به آمریکا رفته و وارد دانشگاه ایالتی اوهایو برای ادامه تحصیل شوم.
چرا خود دانشگاه، شما را برای ادامه تحصیل در دانشگاه اوهایو بورس نکرد؟
کاملا آمادگی داشتم و قرار بر این بود که به عنوان اولین نفر برای بورس دکتری به آمریکا فرستاده شوم. اما متاسفانه وقتی این امکان مهیا شد، فردی که هنوز هیچ تدریسی نکرده و از طریق یکی از مقامات آن زمان معرفی شده بود، بورس را گرفت. این مساله مرا بسیار آزرد، از این رو مرخصی بدون حقوق گرفته و با هزینه شخصی وارد دانشکده مدیریت بازرگانی اوهایو در امریکا شدم. یکی از بزرگترین شرکتهای تولیدکننده مواد شوینده و پاک کننده در آنجا مستقر بود، با توجه به تجربیاتی که داشتم، مرا به عنوان محقق تحقیقات بازرگانی خاورمیانه استخدام کردند. از آنجا که به این کار مشغول بودم، توانستم مخارج دکترایم را بپردازم و در این زمینه دکترایم را دریافت کنم و دکترای اولم در مدیریت بازرگانی صورت پذیرفت.
چه شد که به ارتباطات علاقهمند شدید و دومین دکترا را در این زمینه گرفتید؟
اتفاقاتی که در آن سالها روی داد، موجب شد با مرد بزرگی به نام «جیمز مکراسکی» از استادان نامآور ارتباطات آشنا شوم. او مشوق من شد تا در کنار تدریسی که میکردم، ارتباطات را هم ادامه دهم و خوشبختانه توانستم در رشته ارتباطات هم دکترا بگیرم.
چگونه با وی آشنا شدید؟ و چه مسالهای در این آشنایی زمینهساز علاقهمندیتان به رشته ارتباطات شد؟
آشناییام با «مکراسکی» به بعد از جذب شدن به دانشگاه اوهایو برمیگردد. درسی با عنوان ارتباطات انسانی داشتیم. این درس جزو دروس اجباری برای تمامی رشتهها بود و در قوانین آن زمان دانشگاه قید شده بود که باید فلسفه تمام رشتهها تدریس شود. بنابراین این درس به صورت یک درس سه واحدی اجباری برای تمام دانشجویان ارایه شد و چون سیستم دانشگاههای آمریکا به ویژه دانشگاه اوهایو سیستم «کرسی» بود، یعنی هر درسی باید یک کرسی میداشت و یک استاد مسوولیت آن را قبول میکرد، من این مسئولیت را پذیرفتم.
در آن سال مدیر گروه ما «پروفسور گویر» از استادان نامآور آن زمان بود و از من طرح درسی درخواست کرد. طی بررسیهایی که برای طرح درس این واحد انجام دادم، دریافتم در هفت جلسه اول از محبوبترین درسها بوده و از جلسه هشتم همه برای حذف آن اقدام میکردند! منطق حکم میکرد که چرایی این امر را تحقیق کنم. به این نتیجه رسیدم که طلب دو کار عملی سنگین از دانشجویان، زمینهساز این اتفاق شدهاست. آن کار عملی دو سخنرانی بود، باید آن را جلوی جمع انجام میدادند و چون بچهها در سنین 19-18 سالگی بودند، از سخنرانی در جمع هراس داشتند. اینجا بود که با اصطلاحی تحت عنوان «ارتباطگریزی» آشنا شدم.
«ارتباطگریزی» یک نوع بیماری ارتباطی است که فرد از ارائه سخنرانی دچار اضطراب و ترس شدید میشود تا آنجا که ترجیح میدهد برای فرار از آن، از همه چیز بگذرد. وقتی با پروفسور گویر در این رابطه صحبت کردم، کتابی را با عنوان «ارتباطگریزی» از جیمز مکراسکی به من معرفی کرد. پس از مطالعه کتاب، برآن شدم تا برای همکاری با او تماس بگیرم و از آنجا که در فرصت مطالعاتی بود، پیشنهاد مرا پذیرفت و به دانشگاه اوهایو آمد.
مکراسکی پرسشنامهای تهیه کرد و فرمولی را روی تخته سیاه نوشت و گفت آنهایی که زیر این نمره را بیاورند، کسانی خواهند بود که از جلسه هشتم درس را حذف میکنند. این برای من بسیار جالب بود که فردی با این قطعیت در رابطه با مفاهیم انسانی صحبت میکرد و جالبتر اینکه حرفهای او با یک تقریب زیر 5 درصد صحیح از آب درمیآمد. از این رو اعتقاد زیادی به او پیدا کردم. او که علاقهمندی مرا به این مباحث میدید، مرا برای خواندن رشته ارتباطات بسیار تشویق کرد. اینجا بود که به سمت مدیریت ارتباطات کشیده شدم و ظرف دو سال دکترای خود را از همین دانشگاه کسب کردم.
اول بحثتان اشاره کردید که نخستین رشتهای که به آن وارد شدید، ادبیات بوده است که گویا نشانی از علاقه شما به این حوزه از علوم انسانی است. اما به دنبال نیاز جامعه به رشته مدیریت گرایش پیدا کردید، فضای جامعه را چگونه میدیدید که به این حوزه آمدید؟ آیا سهم رشتههایی همچون ادبیات و فلسفه را در فضای آن دوره کمرنگ میدیدید؟
متاسفانه پیش از انقلاب این تصور همیشه با مسوولان جامعه بود که مدیران باید از مهندسان باشند و طبیعتا این رویکرد مهندسی به امور اداری و سازمانی موجب میشد تا بین جوانان آن زمان گرایش شدیدی به سمت و سوی رشتههای فنی و مهندسی صورت بگیرد و تصور این بود که حلال مشکلات مهندسان هستند. اما باور من همواره این بوده و هست که جامعه نیاز به همه دارد. ما نمیگوییم مهندسان خوب نیستند، ما در سطوح مختلف سازمانی آدمهای مختلفی را نیاز داریم که کارهای مختلف را انجام دهند. طبیعتا در سطوح بالایی سازمان ما افراد جامعالاطرافی را نیاز داریم که ذهن گسترده فلسفی داشته باشند و بتوانند مسایل را درک کرده و تجزیه و تحلیل کنند تا بتوانند برای آن راهکار تعیین کنند. در ردههای میانی و پایینی سازمان است که به افراد ابزارمند که مسلط به مهارتهای خاصی هستند، نیازمند هستیم. متاسفانه این مسایل در فرهنگ ایران گم شده است و این شده که ما امروز در سازمانها یک نوع وارونگی منابع انسانی داریم. تمام دولتها چه پیش از انقلاب و چه پس از آن هر چه تلاش کردند، نتوانستند این معضل را برطرف کنند.
در مقام مقایسه، فضای علمی آکادمیک ایران در آن دورهای که دانشجو بودید را نسبت به فضای علمی دانشگاه اوهایو چگونه میدیدید؟
در قیاس با دانشگاه اوهایو ما با خلأهایی مواجه بودیم و تعاملی میان استادان با یکدیگر و استادان با دانشجویان وجود نداشت، خلأ دیگر، نبود تحصیلات تکمیلی برای بسیاری از رشتهها در دانشگاههای کشور بود و تقریبا اکثر رشتهها به لیسانس ختم میشد. از این رو برای ادامه باید به رشتههایی همچون جامعهشناسی و علوم سیاسی تغییر رشته میدادیم.
ما همیشه با نوعی از فقر علمی در دانشگاهها مواجهه بودیم. با وجود اینکه تک ستارههای بزرگی مانند مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی و امثال اینها را داشتیم و دانشگاههای ادبیات و حقوق از استادان برجستهای در علوم انسانی مثل مرحوم فروزانفر، استاد جلال همایی، محمد معین، ذبیحالله صفا، غلامحسین زرینکوب و... بهرهمند بودند اما در رشتههایی همچون مدیریت و جامعهشناسی چهرههای برجستهای نداشتیم؛ منهای دکتر غلامحسین صدیقی و کمابیش مرحوم دکتر امیرحسین آریانپور بقیه آنچنان در آن دوره مطرح نبودند. مضافا اغلب کسانی که دکترا در زمینه علوم انسانی و اجتماعی داشتند، پستهای بزرگ مملکتی را عهدهدار بودند. مثلا دانشکده مدیریت دانشگاه تهران از تعداد استادهایی که دارای دکترا بودند، همه یا وزیر بودند یا وکیل. هیچکس در دانشگاه کار مطالعاتی نمیکرد.
نکته منفی سومی که میتوان برای فضای آکادمیک آن دوره برشمرد، سیاستزدگی دانشگاه بود که باعث میشد گروهها و دستههای مخالف پیدا شوند و استادها همدیگر را تخطئه و تخریب کنند. به همین دلیل فضای دانشگاهی فضایی سالم و آکادمیک نبود.
بعد از انقلاب به تدریج در دورههایی بهتر شد و در دورههایی باز سیاستزدگی حاکم شد، از اینرو بسته به شرایط مملکتی، وضعیت متغیر بود، به طور کلی میتوان گفت دانشگاه ما اغلب این تمایل به سیاستزدگی را داشته است.
تعامل استادان با دانشجویان به چه صورت بود؟
در گذشته دور، آن زمان که دانشجوی لیسانس بودم، استاد یک ساحت قدسی داشت و دانشجو چندان به حساب نمیآمد. دقیقا خاطرم هست که بسیاری از استادان از این مساله سوء استفاده میکردند. اگر به روزنامههای 1339مراجعه کنید، میبینید که مرحوم دکتر محمد صفدری، جان برسر این کار گذاشت. دانشجویی که سه سال متوالی از درس او نمره نمیگرفت، سرانجام او را کشت!
آن زمان استاد خطاب به دانشجو میگفت «شما برو و دو سال دیگر بیا» و چنین اتوریتهای در نظام دانشگاهی حاکم بود. بنابراین هیچ رابطه دوستانهای وجود نداشت. با این حال استادانی بودند که تعامل خوبی با دانشجویان داشتند و اینها اغلب استادهایی بودند که فارغالتحصیل دانشگاههای خارج از کشور بودند. مثل مرحوم امیرحسین آریانپور که علاوه بر اینکه استاد زبده و برجستهای بود، دوست خوبی هم بود. یا دکتر ساروخانی که از همان زمان این عطوفت و رأفت را نسبت به دانشجویان داشت.
احتمالا آن زمان که وارد دوره فوق لیسانس جامعهشناسی شدید، باید با دکتر باقر ساروخانی آشنا شده باشید تا آنجا که میدانم، دوستی عمیقی با ایشان دارید؟ استادانی که امروز هر کدام جزو چهرههای ماندگار هستند، با کدامشان همدوره بودید؟
بله، آن زمان که وارد دوره فوق لیسانس جامعهشناسی شدم، دکتر باقر ساروخانی که از من ارشد بود، تازه دکترایش را از فرانسه گرفته بود و در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران با هم فعالیت میکردیم، بعدها که در دانشگاه تهران همکار شدیم، این ارتباط قوت بیشتری گرفت. از آنجا که هم به علوم اجتماعی و جامعهشناسی و هم به رشته مدیریت علاقهمند بودم و در هر دو حوزه فعالیت میکردم، دوستانی از هر دو طیف داشتم و بجز دکتر ساروخانی با دکتر توسلی، میرزایی، ازکیا، وثوقی و... دوستی صمیمانهای داشتم و بسیار از آنها آموختم.
وضعیت کتابهای حوزه مطالعاتیتان به چه صورت بود؟ چقدر از کتابهای دانشگاهی آن دوره به کتابهای تالیفی اختصاص داشت؟
در رشته مدیریت یا ارتباطات متاسفانه هیچ وقت یک کار تالیفی خوب نداشتیم و کتابها ترجمه بودند. اما در بعضی از رشتهها مثل تاریخ و ادبیات و... تالیفات بسیاری را شاهد بودیم و از قلم بزرگانی همچون بدیعالزمان فروزانفر، مرحوم صفا، معین، زرینکوب و... کارهای بسیار فاخری را دریافت میکردیم. الان هم، همین کار توسط بزرگانی چون استاد شفیعی کدکنی صورت میگیرد.
به جرات دکتر شفیعی کدکنی را تنها باقی مانده آن میراث میدانم. در نتیجه میتوان گفت که عملکرد ما در رشتههای مختلف متفاوت بودهاست. اخیرا به تدریج این جرات را یافتهایم تا حرفی برای گفتن داشته و متناسب با نیاز جامعه خودمان بیندیشیم و بنگاریم.
با توجه به اینکه امروز بین نیاز صنعت و آنچه آکادمیها به آن میپردازند شکاف عمیقی وجود دارد، این شکاف در دوران دانشجویی شما تا چه اندازه بارز بود؟ و آیا چنین فضایی را در آن دوران تجربه کردهاید؟
آن زمان خوشبختانه این شکاف نبود. به دو دلیل: نخست آنکه تعداد دانشجویانی که در این رشتهها بودند، بسیار قلیل بود. بنابراین همه آنها جذب میشدند. دوم اینکه مدیران آن زمان چون تحصیلات عالی چندانی نداشتند و به لحاظ علمی و نظری صاحب اطلاع نبودند، به دانشگاهیان بیشتر توجه میکردند.
امروز دو اتفاق افتاده است؛ از طرفی مدیران خود را علامه دهر میدانند و معتقدند بحق در جایگاهشان قرار گرفتهاند. از این رو برای دانشگاه به معنای گذشته ارزش قایل نیستند، از طرف دیگر هم، دانشگاه دانشجویان بیکیفیت را وارد جامعه کرده که این خود باعث آسیبپذیری نهاد دانشگاهی شده است.
پس از دریافت دکترا در مدیریت بازرگانی و ارتباطات تصمیم به بازگشت نگرفتید؟ احتمالا اخذ مدرک دوره دکترا باید با دوران انقلاب همزمان بوده باشد؟
اتفاقا در این دوره مکاتباتی با روسای وقت دانشگاه انجام دادم و برای بازگشت به کشور ابراز علاقهمندی کردم، اما متاسفانه جواب نامهای که سال 1358 برای من آمد، بسیار دلسرد کننده بود و نوشتند «با توجه به اینکه شما در خارج هستید، ما ترجیح میدهیم که همانجا بمانید و فعلا به وجود شما نیاز نیست!» این برخورد موجب شد تا خود را راضی به ماندن در آنجا کنم و به تدریس دروسی که در زمینه مدیریت و مدیریت بازرگانی بود، پرداختم.
چه شد که زمینه ورودتان به کشور فراهم شد؟
تقریباً از سال 1361 بود که مرحوم پدرم اصرار بسیار داشت به ایران برگردم، اما همواره از این ترس داشتم که نتوانم کار دانشگاهی را در ایران ادامه دهم. در مراجعات مکرر مرحوم پدرم و یکی از دوستان به وزارت علوم، در نهایت در سال 1361 که هیاتی از نخست وزیری به آمریکا آمده بودند، از طریق سفارت با من تماس گرفتند و با هم وارد گفتوگو شدیم. تقریبا 18 یا 19 شهریور 1362 بود که وارد ایران شدم و مهرماه همین سال وارد دانشگاه شده و تدریسم را شروع کردم و از این به بعد است که کارهای علمی من در ایران ادامه پیدا کرد.
وقتی به ایران آمدید، فضای فکری کشور را چگونه دیدید؟
تازه یک کشور انقلابی بودیم. فضا به شدت انقلابی و سیاسی بود، گروههای سیاسی در دانشگاهها فعال بودند ولی به هر صورت اشتیاق و علاقه در جوانان ایرانی بالا بود و تدریس در دانشگاههای تهران، شهید بهشتی، امیرکبیر، الزهرا و... مشاهده آن همه اشتیاق دانشجویان مرا به وجد آورده و دلگرم میکرد که بمانم و احساس کردم که کارم مفید است.
الان که به گذشته مینگرید، چقدر احساس رضایت میکنید؟
اگر به 40 سال پیش برگردم، دوباره همین رشته را انتخاب خواهم کرد اما امروز دیدگاههایم یک مقدار عوض شده است. حال بیشتر فلسفی میاندیشم و بیشتر علاقهمندم که «چیستی» و «چرایی» کار را بررسی کنم تا تکنیکها و روشها و اعتقادم بر این است که تکنیکها و روشها خیلی ساده به دست میآیند، اما چرایی و آن ذهنیتی که باید شکل بگیرد، به این راحتیها شکل نخواهد گرفت.
«ایران» در گفت و گو با این استاد بازنشسته دانشگاه تهران و مدیرفعلی گروه رشته مدیریت رسانه دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم تحقیقات، زندگی و کارنامه علمی او را به بررسی گذاشته است.
از چه سالی وارد دانشگاه شدید و با توجه به اینکه در چند رشته تخصص دارید، سالهای دانشجوییتان را در چه زمینه مطالعاتی آغاز کردید؟
در سال 1342 از دبیرستان مروی تهران در رشته ریاضی دیپلم گرفتم و در چند رشته از جمله دندانپزشکی، تاریخ، زبان و ادبیات قبول شدم و از آنجا که به رشتههای تاریخ و ادبیات علاقه داشتم، وارد ادبیات شدم با این حال یک سال بیشتر ادامه ندادم و سال 1343 وارد دانشکده بازرگانی شده و در رشته مدیریت بازرگانی لیسانسم را گرفتم.
چرا تغییر رشته دادید؟
وقتی به دانشگاه آمدم، به شاخه بازرگانی و اقتصاد بیشتر علاقه پیدا کردم. با وجود توصیههای اطرافیان و به ویژه مرحوم پدرم که اصرار داشت حتما به رشتههای پزشکی و دندانپزشکی ورود کنم، برنامهام را در حوزه بازرگانی و اقتصاد پیش بردم و نهایتا در سال 1346 در رشته مدیریت بازرگانی لیسانسم را گرفتم.
در آن دوره تعداد فارغالتحصیلان این رشته بسیار اندک بود؛ سازمانها به شدت به دنبال این افراد بودند و با حقوق بالا، آنها را استخدام میکردند. دقیقا خاطرم هست که از سال دوم دانشگاه تمام دوستانم با سازمانهای مختلف قراردادهایی را امضا و بورسیههایی را دریافت کرده بودند. من نیز به محض فراغت از تحصیل، در وزارت آب و برق آن زمان که بعدها وزارت نیرو نامگذاری شد، استخدام شدم اما باز در کمتر از دو سال متوجه شدم که ساختار فکری و ذهنی من با کار دولتی آن زمان سازگاری ندارد و به توصیه یکی از دوستانم، وارد بخش خصوصی شدم و به عنوان مدیر بازاریابی و فروش شروع به کار کردم. در خلال این زمان بود که دوره کارشناسی ارشد را در رشته جامعهشناسی دانشگاه تهران آغاز کردم. در این فاصله طی مذاکراتی که با شرکتهای بینالمللی داشتم، توانستم وارد رشته مدیریت بازرگانی در آمریکا شده و طی رفت و آمدهایی به صورت 6 ماه در ایران و 6 ماه در آمریکا، در رشته مدیریت بازرگانی فوق لیسانسم را دریافت کنم.
در آن زمان با توجه به اینکه در زمینه بازرگانی و بازاریابی تحصیلات آکادمیک داشتم و به صورت تجربی هم بازار ایران و خاورمیانه را بخوبی میشناختم، برای درس بازاریابی در مدرسه عالی بازرگانی و مدرسه عالی مدیریت گیلان دعوت به همکاری شدم و نهایتا در سال 1351 علاوه بر اینکه دو ترمی را به صورت پاره وقت تدریس کرده بودم، رسما به صورت عضو تمام وقت درآمده و با وجود اینکه آن زمان به سختی با درجه فوق لیسانس کسی را استادیار میکردند، حکم استادیاری و مدیریت گروه را برای من صادر کردند و مدیر گروه بازرگانی و استادیار رشته مدیریت بازرگانی شدم.
در همین دوره بود که وارد دانشگاه اوهایو شدید؟
با تدریس دو، سه ساله در مدرسه عالی بازرگانی توانستم با هزینه شخصی و نه بورس دولتی به آمریکا رفته و وارد دانشگاه ایالتی اوهایو برای ادامه تحصیل شوم.
چرا خود دانشگاه، شما را برای ادامه تحصیل در دانشگاه اوهایو بورس نکرد؟
کاملا آمادگی داشتم و قرار بر این بود که به عنوان اولین نفر برای بورس دکتری به آمریکا فرستاده شوم. اما متاسفانه وقتی این امکان مهیا شد، فردی که هنوز هیچ تدریسی نکرده و از طریق یکی از مقامات آن زمان معرفی شده بود، بورس را گرفت. این مساله مرا بسیار آزرد، از این رو مرخصی بدون حقوق گرفته و با هزینه شخصی وارد دانشکده مدیریت بازرگانی اوهایو در امریکا شدم. یکی از بزرگترین شرکتهای تولیدکننده مواد شوینده و پاک کننده در آنجا مستقر بود، با توجه به تجربیاتی که داشتم، مرا به عنوان محقق تحقیقات بازرگانی خاورمیانه استخدام کردند. از آنجا که به این کار مشغول بودم، توانستم مخارج دکترایم را بپردازم و در این زمینه دکترایم را دریافت کنم و دکترای اولم در مدیریت بازرگانی صورت پذیرفت.
چه شد که به ارتباطات علاقهمند شدید و دومین دکترا را در این زمینه گرفتید؟
اتفاقاتی که در آن سالها روی داد، موجب شد با مرد بزرگی به نام «جیمز مکراسکی» از استادان نامآور ارتباطات آشنا شوم. او مشوق من شد تا در کنار تدریسی که میکردم، ارتباطات را هم ادامه دهم و خوشبختانه توانستم در رشته ارتباطات هم دکترا بگیرم.
چگونه با وی آشنا شدید؟ و چه مسالهای در این آشنایی زمینهساز علاقهمندیتان به رشته ارتباطات شد؟
آشناییام با «مکراسکی» به بعد از جذب شدن به دانشگاه اوهایو برمیگردد. درسی با عنوان ارتباطات انسانی داشتیم. این درس جزو دروس اجباری برای تمامی رشتهها بود و در قوانین آن زمان دانشگاه قید شده بود که باید فلسفه تمام رشتهها تدریس شود. بنابراین این درس به صورت یک درس سه واحدی اجباری برای تمام دانشجویان ارایه شد و چون سیستم دانشگاههای آمریکا به ویژه دانشگاه اوهایو سیستم «کرسی» بود، یعنی هر درسی باید یک کرسی میداشت و یک استاد مسوولیت آن را قبول میکرد، من این مسئولیت را پذیرفتم.
در آن سال مدیر گروه ما «پروفسور گویر» از استادان نامآور آن زمان بود و از من طرح درسی درخواست کرد. طی بررسیهایی که برای طرح درس این واحد انجام دادم، دریافتم در هفت جلسه اول از محبوبترین درسها بوده و از جلسه هشتم همه برای حذف آن اقدام میکردند! منطق حکم میکرد که چرایی این امر را تحقیق کنم. به این نتیجه رسیدم که طلب دو کار عملی سنگین از دانشجویان، زمینهساز این اتفاق شدهاست. آن کار عملی دو سخنرانی بود، باید آن را جلوی جمع انجام میدادند و چون بچهها در سنین 19-18 سالگی بودند، از سخنرانی در جمع هراس داشتند. اینجا بود که با اصطلاحی تحت عنوان «ارتباطگریزی» آشنا شدم.
«ارتباطگریزی» یک نوع بیماری ارتباطی است که فرد از ارائه سخنرانی دچار اضطراب و ترس شدید میشود تا آنجا که ترجیح میدهد برای فرار از آن، از همه چیز بگذرد. وقتی با پروفسور گویر در این رابطه صحبت کردم، کتابی را با عنوان «ارتباطگریزی» از جیمز مکراسکی به من معرفی کرد. پس از مطالعه کتاب، برآن شدم تا برای همکاری با او تماس بگیرم و از آنجا که در فرصت مطالعاتی بود، پیشنهاد مرا پذیرفت و به دانشگاه اوهایو آمد.
مکراسکی پرسشنامهای تهیه کرد و فرمولی را روی تخته سیاه نوشت و گفت آنهایی که زیر این نمره را بیاورند، کسانی خواهند بود که از جلسه هشتم درس را حذف میکنند. این برای من بسیار جالب بود که فردی با این قطعیت در رابطه با مفاهیم انسانی صحبت میکرد و جالبتر اینکه حرفهای او با یک تقریب زیر 5 درصد صحیح از آب درمیآمد. از این رو اعتقاد زیادی به او پیدا کردم. او که علاقهمندی مرا به این مباحث میدید، مرا برای خواندن رشته ارتباطات بسیار تشویق کرد. اینجا بود که به سمت مدیریت ارتباطات کشیده شدم و ظرف دو سال دکترای خود را از همین دانشگاه کسب کردم.
اول بحثتان اشاره کردید که نخستین رشتهای که به آن وارد شدید، ادبیات بوده است که گویا نشانی از علاقه شما به این حوزه از علوم انسانی است. اما به دنبال نیاز جامعه به رشته مدیریت گرایش پیدا کردید، فضای جامعه را چگونه میدیدید که به این حوزه آمدید؟ آیا سهم رشتههایی همچون ادبیات و فلسفه را در فضای آن دوره کمرنگ میدیدید؟
متاسفانه پیش از انقلاب این تصور همیشه با مسوولان جامعه بود که مدیران باید از مهندسان باشند و طبیعتا این رویکرد مهندسی به امور اداری و سازمانی موجب میشد تا بین جوانان آن زمان گرایش شدیدی به سمت و سوی رشتههای فنی و مهندسی صورت بگیرد و تصور این بود که حلال مشکلات مهندسان هستند. اما باور من همواره این بوده و هست که جامعه نیاز به همه دارد. ما نمیگوییم مهندسان خوب نیستند، ما در سطوح مختلف سازمانی آدمهای مختلفی را نیاز داریم که کارهای مختلف را انجام دهند. طبیعتا در سطوح بالایی سازمان ما افراد جامعالاطرافی را نیاز داریم که ذهن گسترده فلسفی داشته باشند و بتوانند مسایل را درک کرده و تجزیه و تحلیل کنند تا بتوانند برای آن راهکار تعیین کنند. در ردههای میانی و پایینی سازمان است که به افراد ابزارمند که مسلط به مهارتهای خاصی هستند، نیازمند هستیم. متاسفانه این مسایل در فرهنگ ایران گم شده است و این شده که ما امروز در سازمانها یک نوع وارونگی منابع انسانی داریم. تمام دولتها چه پیش از انقلاب و چه پس از آن هر چه تلاش کردند، نتوانستند این معضل را برطرف کنند.
در مقام مقایسه، فضای علمی آکادمیک ایران در آن دورهای که دانشجو بودید را نسبت به فضای علمی دانشگاه اوهایو چگونه میدیدید؟
در قیاس با دانشگاه اوهایو ما با خلأهایی مواجه بودیم و تعاملی میان استادان با یکدیگر و استادان با دانشجویان وجود نداشت، خلأ دیگر، نبود تحصیلات تکمیلی برای بسیاری از رشتهها در دانشگاههای کشور بود و تقریبا اکثر رشتهها به لیسانس ختم میشد. از این رو برای ادامه باید به رشتههایی همچون جامعهشناسی و علوم سیاسی تغییر رشته میدادیم.
ما همیشه با نوعی از فقر علمی در دانشگاهها مواجهه بودیم. با وجود اینکه تک ستارههای بزرگی مانند مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی و امثال اینها را داشتیم و دانشگاههای ادبیات و حقوق از استادان برجستهای در علوم انسانی مثل مرحوم فروزانفر، استاد جلال همایی، محمد معین، ذبیحالله صفا، غلامحسین زرینکوب و... بهرهمند بودند اما در رشتههایی همچون مدیریت و جامعهشناسی چهرههای برجستهای نداشتیم؛ منهای دکتر غلامحسین صدیقی و کمابیش مرحوم دکتر امیرحسین آریانپور بقیه آنچنان در آن دوره مطرح نبودند. مضافا اغلب کسانی که دکترا در زمینه علوم انسانی و اجتماعی داشتند، پستهای بزرگ مملکتی را عهدهدار بودند. مثلا دانشکده مدیریت دانشگاه تهران از تعداد استادهایی که دارای دکترا بودند، همه یا وزیر بودند یا وکیل. هیچکس در دانشگاه کار مطالعاتی نمیکرد.
نکته منفی سومی که میتوان برای فضای آکادمیک آن دوره برشمرد، سیاستزدگی دانشگاه بود که باعث میشد گروهها و دستههای مخالف پیدا شوند و استادها همدیگر را تخطئه و تخریب کنند. به همین دلیل فضای دانشگاهی فضایی سالم و آکادمیک نبود.
بعد از انقلاب به تدریج در دورههایی بهتر شد و در دورههایی باز سیاستزدگی حاکم شد، از اینرو بسته به شرایط مملکتی، وضعیت متغیر بود، به طور کلی میتوان گفت دانشگاه ما اغلب این تمایل به سیاستزدگی را داشته است.
تعامل استادان با دانشجویان به چه صورت بود؟
در گذشته دور، آن زمان که دانشجوی لیسانس بودم، استاد یک ساحت قدسی داشت و دانشجو چندان به حساب نمیآمد. دقیقا خاطرم هست که بسیاری از استادان از این مساله سوء استفاده میکردند. اگر به روزنامههای 1339مراجعه کنید، میبینید که مرحوم دکتر محمد صفدری، جان برسر این کار گذاشت. دانشجویی که سه سال متوالی از درس او نمره نمیگرفت، سرانجام او را کشت!
آن زمان استاد خطاب به دانشجو میگفت «شما برو و دو سال دیگر بیا» و چنین اتوریتهای در نظام دانشگاهی حاکم بود. بنابراین هیچ رابطه دوستانهای وجود نداشت. با این حال استادانی بودند که تعامل خوبی با دانشجویان داشتند و اینها اغلب استادهایی بودند که فارغالتحصیل دانشگاههای خارج از کشور بودند. مثل مرحوم امیرحسین آریانپور که علاوه بر اینکه استاد زبده و برجستهای بود، دوست خوبی هم بود. یا دکتر ساروخانی که از همان زمان این عطوفت و رأفت را نسبت به دانشجویان داشت.
احتمالا آن زمان که وارد دوره فوق لیسانس جامعهشناسی شدید، باید با دکتر باقر ساروخانی آشنا شده باشید تا آنجا که میدانم، دوستی عمیقی با ایشان دارید؟ استادانی که امروز هر کدام جزو چهرههای ماندگار هستند، با کدامشان همدوره بودید؟
بله، آن زمان که وارد دوره فوق لیسانس جامعهشناسی شدم، دکتر باقر ساروخانی که از من ارشد بود، تازه دکترایش را از فرانسه گرفته بود و در موسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران با هم فعالیت میکردیم، بعدها که در دانشگاه تهران همکار شدیم، این ارتباط قوت بیشتری گرفت. از آنجا که هم به علوم اجتماعی و جامعهشناسی و هم به رشته مدیریت علاقهمند بودم و در هر دو حوزه فعالیت میکردم، دوستانی از هر دو طیف داشتم و بجز دکتر ساروخانی با دکتر توسلی، میرزایی، ازکیا، وثوقی و... دوستی صمیمانهای داشتم و بسیار از آنها آموختم.
وضعیت کتابهای حوزه مطالعاتیتان به چه صورت بود؟ چقدر از کتابهای دانشگاهی آن دوره به کتابهای تالیفی اختصاص داشت؟
در رشته مدیریت یا ارتباطات متاسفانه هیچ وقت یک کار تالیفی خوب نداشتیم و کتابها ترجمه بودند. اما در بعضی از رشتهها مثل تاریخ و ادبیات و... تالیفات بسیاری را شاهد بودیم و از قلم بزرگانی همچون بدیعالزمان فروزانفر، مرحوم صفا، معین، زرینکوب و... کارهای بسیار فاخری را دریافت میکردیم. الان هم، همین کار توسط بزرگانی چون استاد شفیعی کدکنی صورت میگیرد.
به جرات دکتر شفیعی کدکنی را تنها باقی مانده آن میراث میدانم. در نتیجه میتوان گفت که عملکرد ما در رشتههای مختلف متفاوت بودهاست. اخیرا به تدریج این جرات را یافتهایم تا حرفی برای گفتن داشته و متناسب با نیاز جامعه خودمان بیندیشیم و بنگاریم.
با توجه به اینکه امروز بین نیاز صنعت و آنچه آکادمیها به آن میپردازند شکاف عمیقی وجود دارد، این شکاف در دوران دانشجویی شما تا چه اندازه بارز بود؟ و آیا چنین فضایی را در آن دوران تجربه کردهاید؟
آن زمان خوشبختانه این شکاف نبود. به دو دلیل: نخست آنکه تعداد دانشجویانی که در این رشتهها بودند، بسیار قلیل بود. بنابراین همه آنها جذب میشدند. دوم اینکه مدیران آن زمان چون تحصیلات عالی چندانی نداشتند و به لحاظ علمی و نظری صاحب اطلاع نبودند، به دانشگاهیان بیشتر توجه میکردند.
امروز دو اتفاق افتاده است؛ از طرفی مدیران خود را علامه دهر میدانند و معتقدند بحق در جایگاهشان قرار گرفتهاند. از این رو برای دانشگاه به معنای گذشته ارزش قایل نیستند، از طرف دیگر هم، دانشگاه دانشجویان بیکیفیت را وارد جامعه کرده که این خود باعث آسیبپذیری نهاد دانشگاهی شده است.
پس از دریافت دکترا در مدیریت بازرگانی و ارتباطات تصمیم به بازگشت نگرفتید؟ احتمالا اخذ مدرک دوره دکترا باید با دوران انقلاب همزمان بوده باشد؟
اتفاقا در این دوره مکاتباتی با روسای وقت دانشگاه انجام دادم و برای بازگشت به کشور ابراز علاقهمندی کردم، اما متاسفانه جواب نامهای که سال 1358 برای من آمد، بسیار دلسرد کننده بود و نوشتند «با توجه به اینکه شما در خارج هستید، ما ترجیح میدهیم که همانجا بمانید و فعلا به وجود شما نیاز نیست!» این برخورد موجب شد تا خود را راضی به ماندن در آنجا کنم و به تدریس دروسی که در زمینه مدیریت و مدیریت بازرگانی بود، پرداختم.
چه شد که زمینه ورودتان به کشور فراهم شد؟
تقریباً از سال 1361 بود که مرحوم پدرم اصرار بسیار داشت به ایران برگردم، اما همواره از این ترس داشتم که نتوانم کار دانشگاهی را در ایران ادامه دهم. در مراجعات مکرر مرحوم پدرم و یکی از دوستان به وزارت علوم، در نهایت در سال 1361 که هیاتی از نخست وزیری به آمریکا آمده بودند، از طریق سفارت با من تماس گرفتند و با هم وارد گفتوگو شدیم. تقریبا 18 یا 19 شهریور 1362 بود که وارد ایران شدم و مهرماه همین سال وارد دانشگاه شده و تدریسم را شروع کردم و از این به بعد است که کارهای علمی من در ایران ادامه پیدا کرد.
وقتی به ایران آمدید، فضای فکری کشور را چگونه دیدید؟
تازه یک کشور انقلابی بودیم. فضا به شدت انقلابی و سیاسی بود، گروههای سیاسی در دانشگاهها فعال بودند ولی به هر صورت اشتیاق و علاقه در جوانان ایرانی بالا بود و تدریس در دانشگاههای تهران، شهید بهشتی، امیرکبیر، الزهرا و... مشاهده آن همه اشتیاق دانشجویان مرا به وجد آورده و دلگرم میکرد که بمانم و احساس کردم که کارم مفید است.
الان که به گذشته مینگرید، چقدر احساس رضایت میکنید؟
اگر به 40 سال پیش برگردم، دوباره همین رشته را انتخاب خواهم کرد اما امروز دیدگاههایم یک مقدار عوض شده است. حال بیشتر فلسفی میاندیشم و بیشتر علاقهمندم که «چیستی» و «چرایی» کار را بررسی کنم تا تکنیکها و روشها و اعتقادم بر این است که تکنیکها و روشها خیلی ساده به دست میآیند، اما چرایی و آن ذهنیتی که باید شکل بگیرد، به این راحتیها شکل نخواهد گرفت.