گروه راهبرد خبرگزاری دانا (داناخبر) - کریستین هافمن، در یادداشتی که در اشپیگل منتشر شد نوشت که سقوط دیکتاتورها همیشه نمیتواند دلیلی برای خوشحالی باشد. او استدلال کرده بود که اگر بنا باشد شهروندان یک کشور میان یک دیکتاتوری کارآمد و هرجومرج ناشی از یک حکومت در حال ورشکستی یا ورشکسته انتخاب کنند، دیکتاتوری انتخاب بهتری است چرا که به معنای استمرار ثبات خواهد بود.
این طرز تفکر از زمان آغاز جنگ داخلی در سوریه جذابیتی دوباره یافته است. بهار عربی، امید کاذبی را در مورد دموکراتیزه شدن خاور میانه پدید آورد و حالا که اکثر هواداران بهار عربی در سراسر دنیا از آن قطع امید کردهاند، طرفدارن به اصطلاح واقعبینی در سیاست بارِ دیگر استدلال میکنند که اگرچه بحثشان راجع به اهمیت ثبات ممکن است بیرحمانه و خشکهمغزانه به نظر برسد اما واقعگرایانه است. اما آیا حقیقتا همین طور است؟
برخی از شهروندان یا اعضای جامعه بینالمللی ممکن است دلشان برای حس نظمی که در زمان یک دیکتاتور ورافتاده وجود داشت تنگ شود؛ هر چقدر هم که آن دیکتاتور بیرحم بوده باشد. اما این مساله توهمی بیش نیست. اشتباه از همانجا که دیکتاتوری را باثبات قلمداد میکنند آغاز میشود: اگر دیکتاتوریهای حسنی مبارک در مصر، معمر قذافی در لیبی، یا زین العابدین بنعلی در تونس باثبات بودند، سقوط نمیکردند.
برخلاف آنچه که برخی تصور میکنند، شکست بهار عربی به معنای تایید برتری دیکتاتوری بر هرجومرج نیست. در اینجا با رژیمهای خودکامهای مواجهیم که دههها از سوی غرب، دقیقا با همین توجیه، تقویت شدند و سپس نهایتا به شکلی غافلگیرکننده به سرعت سقوط کردند. بنیان های آن حکومتها را بیکاری جوانان، معضلات اقتصادی و بیحرمتیهایشان به مردم سست کرده بود.
این رژیمها مدتها بود که از درون پوسیده بودند. دلیل سقوطشان تضادهای درونی و ناتوانیشان در برآوردن نیازهای اساسی شهروندانشان بود. این نیازها لزوما آزادی بیان و دموکراسی، که معمولاً جزو نیازهای ثانویند، نبودهاند، بلکه اشتغال، خوراک و زندگی آبرومندانه بودند.
«دیکتاتوری کارآمد» وجود ندارد
پرسش این نیست که آیا دموکراسی اساسا و اخلاقا به دیکتاتوری ترجیح دارد؟ هیچ کس این مساله را به طور جدی زیر سوال نمیبرد. اما حتی از دیدگاه واقعیبینی در سیاست هم اگر بخواهیم بحث کنیم، این استدلال که دیکتاتوری و ثبات در کنار هم جمع میشوند ایراد دارد.
دموکراسیهای کارآمد در طولانی مدت، معمولا، از دیکتاتوریها با ثبات ترند. دیکتاتوریها در صورتی، آن هم تنها در ظاهر، با ثبات هستند که یا شدیدا سرکوبگر باشند یا بتوانند معیشت مناسبی برای بخش بزرگی از جمعیتشان فراهم آورند.
اما دیکتاتوری اساسا متزلزل است و به همین خاطر هم برای حفظ آن نیاز به استفاده از زور وجود دارد. دیکتاتوریها معمولا خود شرایط منجر به سقوطشان را رقم میزنند و نهایتا به دلیل کمبود مشروعیت اجتماعیشان فرو میپاشند. این هم دلیل دیگری است برای مغلطه بودن این باور که «یک دیکتاتوری کارآمد»، «قابلِ تحملتر» از هرجومرج است. دیکتاتوریها اغلب تنها زمینهچین هرجومرجهای بعد از فروپاشیشان هستند. آیا امید به بازگشت سیستمی که در وهله اول مسئول بیثباتی بوده است احمقانه نیست؟
تنها پاسخی که دیکتاتوری در مقابل نارضایتی عمومی، تلاطم اجتماعی و درگیریهای قومی دارند استفاده از سرکوب است. عدم چالاکی این نوع سیستمهای حکومتی موجب میشود که نتوانند درگیریهای اجتماعی را حل و فصل کنند. این مساله به این معناست که اگرچه امکان سرکوب درگیریهای اجتماعی و سیاسی برای مدتهای مدید وجود دارد، اما این معضلات همچنان ظرفیت خود را برای بر هم زدن ثبات کشور در آینده هر چند دور حفظ خواهند کرد.
چیزی به نام دیکتاتور خیرخواه وجود ندارد. در نظامهای خودکامه، رژیم، نیروی نظامی و اقتصاد با هم پیوند میخورند و ایجاد حلقه قدرتی میکنند که به نوبه خود به آشنابازی و فساد دامن خواهد زد. شرایط مافیاگونه در رهبری این رژیمها خود دلیلی است که شهروندان را به انقلاب وا میدارد. حتی در چینی که از آن با عنوان کارآمد یاد میشود، این عوارض جانبی دیکتاتوری به تهدیدی درونی برای حاکمیت حزب کمونیست بدل شدهاند.
تغییر رژیم از داخل یا از خارج
معمولا زمانی که عمر یک رژیم به سر میرسد، هرجومرج به دنبال میآید. ثبات مشخصا و اساسا بهتر است بیثباتی است، اما سوال اساسی این است که چگونه میتوان ثبات را به وجود آورد. همانطور که از جنگ فاجعهبار عراق در سال 2003 (تلاشی برای صدور دموکراسی از خارج) آموختیم، غرب نمیتواند با بمباران دیکتاتوری ها ثبات پدید آورد. و همان طور که بهار عربی نشان داد، رژیمهای دیکتاتوری نمیتوانند ثبات ایجاد کنند. بهار عربی همچنین نشان داد که این غرب نیست که راجع به سرنوشت یک کشور تصمیم میگیرد، بلکه این سرنوشت از درون همان کشورها رقم میخورد.
در این بحث، مهم است که میان «تغییر رژیم» از داخل با تغییر رژیم از خارج تمایز قائل شویم. در حال حاضر، تقریبا همه قبول دارند که تصمیم آمریکا در براندازی صدام یک اشتباه بوده است. اما کشورهایی که در آنها بهار عربی روی داد چه؟ در آن کشورها رژیمها از درون بیثبات شده بودند و به وسیله مردم خودشان ساقط شدند.
این غرب نبود که بنعلی و مبارک را برانداخت. غرب مسوول انقلابها در لیبی و سوریه هم نبود. در تونس و مصر، فرانسه و آمریکا در ابتدا سعی در حفظ دیکتاتورها داشتند. غرب تنها زمانی دست به مداخله در لیبی زد که قذافی تهدید کرده بود در بنغازی حمام خون به راه خواهد انداخت. در مورد سوریه هم اگرچه غرب بر کنارهگیری اسد پافشاری کرده است، اما تا به حال اقدامی برای برانداختن او نکرده است.
جالب اینجاست که در حال حاضر روند بیثباتیها از کشورهایی ریشه میگیرند که دههها تحت حکومتهای خودکامه قرار داشتهاند و یا همچنان قرار دارند.
تغییر در مداخلهجویی
تروریستهای داعش که به منبع نگرانی جدید جهان بدل شدهاند، مولود سرکوبی هستند که دیکتاتورهای مورد حمایت غرب در کشورهای خود روا داشتهاند. اغلب عاملان حملات یازدهم سپتامبر از اتباع عربستان سعودی بودند. سرکوبگری رژیم اسد نیز به ظهور جنگجویان جهادی از یک دهه پیش دامن زد. بخش زیادی از کمکهای مالی که شبهنظامیان جهادی سوری را به آنچه که امروز هستند بدل کرده است، از طرف شهروندان حکومتهای خودکامهای چون عربستان سعودی و قطر صورت گرفته است. اینکه آتش بیار دومین معرکه جدی بینالمللی در حال حاضر روسیه باشد جای تعجب ندارد: رژیم خودکامهای که رفتار متخاصمانهاش در بحران اکراین از این حقیقت ناشی میشود که بیش از آنچه به نظر میرسد از لحاظ داخلی بیثبات است.
بحران فعلی در جهان عرب ناشی از بیتدبیری غرب در امر مداخله نیست. برعکس: پس از حمله به افغانستان و عراق، به نظر میرسد که غرب درسش را آموخته است. آمریکا در دوران اوباما از حضور در مداخلات نظامی اکراه داشته است. معمولا زمانی دست به مداخله میزند که به حکم «مسوولیت حفاظت» سازمان ملل مجاب شده باشد. در مورد سوریه حتی با وجود این دلیل هم وارد کارزار نشد و به تازگی مداخلهای محدود را کلید زده است. شاید بتوان دولتهای غربی را به بیعملی در قبال جنایات بشار اسد محکوم کرد، اما برعکسش را نمیتوان ادعا کرد.
با این تفاسیر، مخاطب هشدارهایی که در مورد براندازی نسنجیده دیکتاتورها داده میشود چه کسانی اند؟ اگر منظورمان این است که مردم، آنهایی که در سالهای اخیر در مقابل دیکتاتورها به پاخاستهاند، هم باید حواسشان را جمع کنند، نصیحت پدرانهای از کار در خواهد آمد. تصور کنید به مردم بگوییم: لطفا قبل از آن که دست به براندازی دیکتاتور کشورتان بزنید، درباره اینکه این کار ممکن است به هرجومرج دامن بزند خوب فکر کنید.
درسهایی از تاریخ
مردمانی که در سال 1789 به باستیل یورش بردند و انقلابیونی که در نهایت لویی شانزدهم را گردن زدند، مسلما در آن زمان راجع به این مباحث فکر نمیکردند. از پس انقلاب فرانسه دوران مخوف (معروف به دوران ترور) و سپس یک دیکتاتوری ظهور کردند. شش دهه گذشت تا دموکراسی فرانسوی به ثمر برسد. آیا در آن زمان بهتر بود که کسی به فرانسویها مشورت دهد که انقلاب را بیخیال شوند؟
به ندرت میتوان از خارج جلوی انقلاب را گرفت، چرا که دلایل انقلابات از داخل ناشی میشوند. در فرانسۀ قرن هیجدهم، این دلایل بحران اقتصادی و کشمکش اجتماعی بود. اگر آن زمان اتاقهای فکری که تحلیلهای ژئوپلیتیک انجام میدهند وجود داشتند، احتمالا از انقلاب و گردن زدن پادشاه ابراز نگرانی میکردند و نسبت به عواقب سوء آن انقلاب بر ثبات اروپا هشدار میدادند. هر چند که به احتمال قریب به یقین مردم فرانسه وقعی به سخنان ایشان نمینهادند.
مصر کشوری است که در آن براندازی یک دیکتاتور به ماهها ناآرامی دامن زد و سپس دیکتاتور دیگری در آن بر سر کار آمد. برای آنهایی که ثبات به هر قیمتی ارجح است، این اتفاق میبایست نتیجه مطلوبی باشد. اما خوب که بنگریم، مصر در حقیقت یک مثال نقض برای بحث این دسته است. اگرچه بسیاری از مصریها، به خاطر نا امید شدن از دموکراسی، از بازگشت دیکتاتوری نظامی توسط ژنرال عبدالفتاح السیسی استقبال کردند، اما این روند در بهترین حالت تنها اندک زمانی برای رژیم خریده است.
همۀ آن معضلات اقتصادی و اجتماعی که پایان دوران مبارک را رقم زدند همچنان به قوت خود باقیاند و میتوانند به زودی به دور تازهای از اعتراض و خشونت دامن بزنند. زخمهایی را که که سر بازکردهاند نمیتوان با جایگزین کردن یک ساختار خودکامه با ساختار خودکامهای دیگر ترمیم کرد.
یک مثال جالب
زمانی که در دهه نود، آتش جنگ در یوگوسلاوی سابق زبانه میکشید، برخی دلشان برای تیتو، دیکتاتور سابق یوگوسلاوی، تنگ شده بود و باور داشتند که او موفق شده بود کشوری چند قومیتی را اداره کند. این همان اشتباهیست که کسانی که معتقدند بشار اسد توانسته بود اختلافات مذهبی میان شیعه و علویها در سویی و سنیها در سوی دیگر را حل کند، امروز مرتکب میشوند. دیکتاتوریها میتوانند این نوع درگیریها را در ظاهر برای دههها متوقف کنند، هر چند که در لایههای زیرین مساله در حال مزمن شدن باشد. آنچه در یوگسلاوی روی داد امروز در سوریه میگذرد: همانطور که وقتی درِ زودپزی بشکند، بخار منفجر خواهد شد.
از این موضوع چه درسی میگیریم؟ این که دیکتاتوریها ثبات را پدید میآورند، افسانه است؛ هرجومرج اغلب محصول سیستم خودکامه پیش از خود است. مردم خودشان تصمیم میگیرند که علیه دیکتاتوری به پاخیزند. تنها سوالی که در مقابل غرب قرار دارد این است که چه زمانی میبایست در این شورشها مداخله کند. جواب این سوال را هم نمیتوان با بحثهای انتزاعی به نفع یا علیه دیکتاتوریها داد. این سوالی است که باید به اقتضای هر موردی به آن جواب متناسب داد.
یک ملت هست که باید به خوبی بر زمانبر بودن ایجاد یک دموکراسی کارآمد واقف باشد. ملتی که میداند این فرآیند، یک فرآیند یادگیری است. اینکه حتی مردمی که تاریخی سرشار از خودکامگی را از سر گذراندهاند نیز میتوانند به ثبات دموکراتیک برسند. آن ملت آلمان است. کشوری که زمانی منفورترین دیکتاتوریهای جهان را در خود جای داده بود، امروز به مثالی از دموکراسی بدل شده است. شاید این مثال بهترین مثال در رد فرضیه فرهنگهای ناسازگار با دموکراسی باشد.
منبع: فرارو
این طرز تفکر از زمان آغاز جنگ داخلی در سوریه جذابیتی دوباره یافته است. بهار عربی، امید کاذبی را در مورد دموکراتیزه شدن خاور میانه پدید آورد و حالا که اکثر هواداران بهار عربی در سراسر دنیا از آن قطع امید کردهاند، طرفدارن به اصطلاح واقعبینی در سیاست بارِ دیگر استدلال میکنند که اگرچه بحثشان راجع به اهمیت ثبات ممکن است بیرحمانه و خشکهمغزانه به نظر برسد اما واقعگرایانه است. اما آیا حقیقتا همین طور است؟
برخی از شهروندان یا اعضای جامعه بینالمللی ممکن است دلشان برای حس نظمی که در زمان یک دیکتاتور ورافتاده وجود داشت تنگ شود؛ هر چقدر هم که آن دیکتاتور بیرحم بوده باشد. اما این مساله توهمی بیش نیست. اشتباه از همانجا که دیکتاتوری را باثبات قلمداد میکنند آغاز میشود: اگر دیکتاتوریهای حسنی مبارک در مصر، معمر قذافی در لیبی، یا زین العابدین بنعلی در تونس باثبات بودند، سقوط نمیکردند.
برخلاف آنچه که برخی تصور میکنند، شکست بهار عربی به معنای تایید برتری دیکتاتوری بر هرجومرج نیست. در اینجا با رژیمهای خودکامهای مواجهیم که دههها از سوی غرب، دقیقا با همین توجیه، تقویت شدند و سپس نهایتا به شکلی غافلگیرکننده به سرعت سقوط کردند. بنیان های آن حکومتها را بیکاری جوانان، معضلات اقتصادی و بیحرمتیهایشان به مردم سست کرده بود.
این رژیمها مدتها بود که از درون پوسیده بودند. دلیل سقوطشان تضادهای درونی و ناتوانیشان در برآوردن نیازهای اساسی شهروندانشان بود. این نیازها لزوما آزادی بیان و دموکراسی، که معمولاً جزو نیازهای ثانویند، نبودهاند، بلکه اشتغال، خوراک و زندگی آبرومندانه بودند.
«دیکتاتوری کارآمد» وجود ندارد
پرسش این نیست که آیا دموکراسی اساسا و اخلاقا به دیکتاتوری ترجیح دارد؟ هیچ کس این مساله را به طور جدی زیر سوال نمیبرد. اما حتی از دیدگاه واقعیبینی در سیاست هم اگر بخواهیم بحث کنیم، این استدلال که دیکتاتوری و ثبات در کنار هم جمع میشوند ایراد دارد.
دموکراسیهای کارآمد در طولانی مدت، معمولا، از دیکتاتوریها با ثبات ترند. دیکتاتوریها در صورتی، آن هم تنها در ظاهر، با ثبات هستند که یا شدیدا سرکوبگر باشند یا بتوانند معیشت مناسبی برای بخش بزرگی از جمعیتشان فراهم آورند.
اما دیکتاتوری اساسا متزلزل است و به همین خاطر هم برای حفظ آن نیاز به استفاده از زور وجود دارد. دیکتاتوریها معمولا خود شرایط منجر به سقوطشان را رقم میزنند و نهایتا به دلیل کمبود مشروعیت اجتماعیشان فرو میپاشند. این هم دلیل دیگری است برای مغلطه بودن این باور که «یک دیکتاتوری کارآمد»، «قابلِ تحملتر» از هرجومرج است. دیکتاتوریها اغلب تنها زمینهچین هرجومرجهای بعد از فروپاشیشان هستند. آیا امید به بازگشت سیستمی که در وهله اول مسئول بیثباتی بوده است احمقانه نیست؟
تنها پاسخی که دیکتاتوری در مقابل نارضایتی عمومی، تلاطم اجتماعی و درگیریهای قومی دارند استفاده از سرکوب است. عدم چالاکی این نوع سیستمهای حکومتی موجب میشود که نتوانند درگیریهای اجتماعی را حل و فصل کنند. این مساله به این معناست که اگرچه امکان سرکوب درگیریهای اجتماعی و سیاسی برای مدتهای مدید وجود دارد، اما این معضلات همچنان ظرفیت خود را برای بر هم زدن ثبات کشور در آینده هر چند دور حفظ خواهند کرد.
چیزی به نام دیکتاتور خیرخواه وجود ندارد. در نظامهای خودکامه، رژیم، نیروی نظامی و اقتصاد با هم پیوند میخورند و ایجاد حلقه قدرتی میکنند که به نوبه خود به آشنابازی و فساد دامن خواهد زد. شرایط مافیاگونه در رهبری این رژیمها خود دلیلی است که شهروندان را به انقلاب وا میدارد. حتی در چینی که از آن با عنوان کارآمد یاد میشود، این عوارض جانبی دیکتاتوری به تهدیدی درونی برای حاکمیت حزب کمونیست بدل شدهاند.
تغییر رژیم از داخل یا از خارج
معمولا زمانی که عمر یک رژیم به سر میرسد، هرجومرج به دنبال میآید. ثبات مشخصا و اساسا بهتر است بیثباتی است، اما سوال اساسی این است که چگونه میتوان ثبات را به وجود آورد. همانطور که از جنگ فاجعهبار عراق در سال 2003 (تلاشی برای صدور دموکراسی از خارج) آموختیم، غرب نمیتواند با بمباران دیکتاتوری ها ثبات پدید آورد. و همان طور که بهار عربی نشان داد، رژیمهای دیکتاتوری نمیتوانند ثبات ایجاد کنند. بهار عربی همچنین نشان داد که این غرب نیست که راجع به سرنوشت یک کشور تصمیم میگیرد، بلکه این سرنوشت از درون همان کشورها رقم میخورد.
در این بحث، مهم است که میان «تغییر رژیم» از داخل با تغییر رژیم از خارج تمایز قائل شویم. در حال حاضر، تقریبا همه قبول دارند که تصمیم آمریکا در براندازی صدام یک اشتباه بوده است. اما کشورهایی که در آنها بهار عربی روی داد چه؟ در آن کشورها رژیمها از درون بیثبات شده بودند و به وسیله مردم خودشان ساقط شدند.
این غرب نبود که بنعلی و مبارک را برانداخت. غرب مسوول انقلابها در لیبی و سوریه هم نبود. در تونس و مصر، فرانسه و آمریکا در ابتدا سعی در حفظ دیکتاتورها داشتند. غرب تنها زمانی دست به مداخله در لیبی زد که قذافی تهدید کرده بود در بنغازی حمام خون به راه خواهد انداخت. در مورد سوریه هم اگرچه غرب بر کنارهگیری اسد پافشاری کرده است، اما تا به حال اقدامی برای برانداختن او نکرده است.
جالب اینجاست که در حال حاضر روند بیثباتیها از کشورهایی ریشه میگیرند که دههها تحت حکومتهای خودکامه قرار داشتهاند و یا همچنان قرار دارند.
تغییر در مداخلهجویی
تروریستهای داعش که به منبع نگرانی جدید جهان بدل شدهاند، مولود سرکوبی هستند که دیکتاتورهای مورد حمایت غرب در کشورهای خود روا داشتهاند. اغلب عاملان حملات یازدهم سپتامبر از اتباع عربستان سعودی بودند. سرکوبگری رژیم اسد نیز به ظهور جنگجویان جهادی از یک دهه پیش دامن زد. بخش زیادی از کمکهای مالی که شبهنظامیان جهادی سوری را به آنچه که امروز هستند بدل کرده است، از طرف شهروندان حکومتهای خودکامهای چون عربستان سعودی و قطر صورت گرفته است. اینکه آتش بیار دومین معرکه جدی بینالمللی در حال حاضر روسیه باشد جای تعجب ندارد: رژیم خودکامهای که رفتار متخاصمانهاش در بحران اکراین از این حقیقت ناشی میشود که بیش از آنچه به نظر میرسد از لحاظ داخلی بیثبات است.
بحران فعلی در جهان عرب ناشی از بیتدبیری غرب در امر مداخله نیست. برعکس: پس از حمله به افغانستان و عراق، به نظر میرسد که غرب درسش را آموخته است. آمریکا در دوران اوباما از حضور در مداخلات نظامی اکراه داشته است. معمولا زمانی دست به مداخله میزند که به حکم «مسوولیت حفاظت» سازمان ملل مجاب شده باشد. در مورد سوریه حتی با وجود این دلیل هم وارد کارزار نشد و به تازگی مداخلهای محدود را کلید زده است. شاید بتوان دولتهای غربی را به بیعملی در قبال جنایات بشار اسد محکوم کرد، اما برعکسش را نمیتوان ادعا کرد.
با این تفاسیر، مخاطب هشدارهایی که در مورد براندازی نسنجیده دیکتاتورها داده میشود چه کسانی اند؟ اگر منظورمان این است که مردم، آنهایی که در سالهای اخیر در مقابل دیکتاتورها به پاخاستهاند، هم باید حواسشان را جمع کنند، نصیحت پدرانهای از کار در خواهد آمد. تصور کنید به مردم بگوییم: لطفا قبل از آن که دست به براندازی دیکتاتور کشورتان بزنید، درباره اینکه این کار ممکن است به هرجومرج دامن بزند خوب فکر کنید.
درسهایی از تاریخ
مردمانی که در سال 1789 به باستیل یورش بردند و انقلابیونی که در نهایت لویی شانزدهم را گردن زدند، مسلما در آن زمان راجع به این مباحث فکر نمیکردند. از پس انقلاب فرانسه دوران مخوف (معروف به دوران ترور) و سپس یک دیکتاتوری ظهور کردند. شش دهه گذشت تا دموکراسی فرانسوی به ثمر برسد. آیا در آن زمان بهتر بود که کسی به فرانسویها مشورت دهد که انقلاب را بیخیال شوند؟
به ندرت میتوان از خارج جلوی انقلاب را گرفت، چرا که دلایل انقلابات از داخل ناشی میشوند. در فرانسۀ قرن هیجدهم، این دلایل بحران اقتصادی و کشمکش اجتماعی بود. اگر آن زمان اتاقهای فکری که تحلیلهای ژئوپلیتیک انجام میدهند وجود داشتند، احتمالا از انقلاب و گردن زدن پادشاه ابراز نگرانی میکردند و نسبت به عواقب سوء آن انقلاب بر ثبات اروپا هشدار میدادند. هر چند که به احتمال قریب به یقین مردم فرانسه وقعی به سخنان ایشان نمینهادند.
مصر کشوری است که در آن براندازی یک دیکتاتور به ماهها ناآرامی دامن زد و سپس دیکتاتور دیگری در آن بر سر کار آمد. برای آنهایی که ثبات به هر قیمتی ارجح است، این اتفاق میبایست نتیجه مطلوبی باشد. اما خوب که بنگریم، مصر در حقیقت یک مثال نقض برای بحث این دسته است. اگرچه بسیاری از مصریها، به خاطر نا امید شدن از دموکراسی، از بازگشت دیکتاتوری نظامی توسط ژنرال عبدالفتاح السیسی استقبال کردند، اما این روند در بهترین حالت تنها اندک زمانی برای رژیم خریده است.
همۀ آن معضلات اقتصادی و اجتماعی که پایان دوران مبارک را رقم زدند همچنان به قوت خود باقیاند و میتوانند به زودی به دور تازهای از اعتراض و خشونت دامن بزنند. زخمهایی را که که سر بازکردهاند نمیتوان با جایگزین کردن یک ساختار خودکامه با ساختار خودکامهای دیگر ترمیم کرد.
یک مثال جالب
زمانی که در دهه نود، آتش جنگ در یوگوسلاوی سابق زبانه میکشید، برخی دلشان برای تیتو، دیکتاتور سابق یوگوسلاوی، تنگ شده بود و باور داشتند که او موفق شده بود کشوری چند قومیتی را اداره کند. این همان اشتباهیست که کسانی که معتقدند بشار اسد توانسته بود اختلافات مذهبی میان شیعه و علویها در سویی و سنیها در سوی دیگر را حل کند، امروز مرتکب میشوند. دیکتاتوریها میتوانند این نوع درگیریها را در ظاهر برای دههها متوقف کنند، هر چند که در لایههای زیرین مساله در حال مزمن شدن باشد. آنچه در یوگسلاوی روی داد امروز در سوریه میگذرد: همانطور که وقتی درِ زودپزی بشکند، بخار منفجر خواهد شد.
از این موضوع چه درسی میگیریم؟ این که دیکتاتوریها ثبات را پدید میآورند، افسانه است؛ هرجومرج اغلب محصول سیستم خودکامه پیش از خود است. مردم خودشان تصمیم میگیرند که علیه دیکتاتوری به پاخیزند. تنها سوالی که در مقابل غرب قرار دارد این است که چه زمانی میبایست در این شورشها مداخله کند. جواب این سوال را هم نمیتوان با بحثهای انتزاعی به نفع یا علیه دیکتاتوریها داد. این سوالی است که باید به اقتضای هر موردی به آن جواب متناسب داد.
یک ملت هست که باید به خوبی بر زمانبر بودن ایجاد یک دموکراسی کارآمد واقف باشد. ملتی که میداند این فرآیند، یک فرآیند یادگیری است. اینکه حتی مردمی که تاریخی سرشار از خودکامگی را از سر گذراندهاند نیز میتوانند به ثبات دموکراتیک برسند. آن ملت آلمان است. کشوری که زمانی منفورترین دیکتاتوریهای جهان را در خود جای داده بود، امروز به مثالی از دموکراسی بدل شده است. شاید این مثال بهترین مثال در رد فرضیه فرهنگهای ناسازگار با دموکراسی باشد.
منبع: فرارو