فرزند حضرت آیت الله مهدوی کنی:
به گزارش گروه راهبرد خبرگزاری دانا (داناخبر) مهدیه مهدویکنی مسوول گزینش واحد خواهران دانشگاه امام صادق(ع) و دختر کوچک آیتالله مهدویکنی در گفت و گو با فارس، به بیان خاطراتی از زندگی اخلاقی، سیاسی آیتالله و خاطراتی از عملکرد و رفتار سیاسی رییس فقید مجلس خبرگان رهبری در برهههای حساس انقلاب از جمله وقایع سال 60، انتخابات خبرگان رهبری و فتنه 88 پرداخت که در زیر می آید:
اگر اجازه بدهید مصاحبه را با فعالیتهای آیتالله مهدویکنی قبل از انقلاب و دوران کودکی حاج آقا آغاز کنیم، ایشان چند فرزند بودند و در چه خانوادهای بزرگ شدند؟
حاج آقا در یکی از روستاهای نزدیک تهران به نام کن که قدمت تاریخی دارد متولد شدند. در زمان قاجاریه این روستا علیه قاجاریه فعالیت داشته و مردم آن بسیار متشرع و خیلی متعهد بودهاند.
پدرم در یک خانواده مذهبی متولد شدند که پدرشان کشاورز بود و مادرشان نیز بسیار خانم مومن و متدینی بودند، تفاوت حجاب خانمهای متدین تهرانی با خانمهای کن که روگیر و با پوشش پوشیه بودند، کاملا مشخص بود. از این رو یک قریه خیلی مذهبی بودند، منزل پدریشان محل رفت و آمد علمای تهران بود، پدربزرگم آیتالله سرخهای یکی از روحانیون بزرگ زمان انقلاب بودند و در محلهشان ایشان امامزاده یحیی را احیا کردند و به روحانیت علاقهمند بودند.
چند فرزند بودند؟
8 فرزند بودند.
ایشان فرزند ارشد خانواده بودند؟
خیر آخرین فرزند و متولد 1310 بودند.
دوران طلبگی را کجا سپری کردند؟
دبستانشان در کن بود، ولی برای روحانیت پدرشان علاقهمند بودند که یکی از فرزندانشان روحانی باشند، لذا پدر مرا به تهران میآوردند و به خدمت آقای برهان در مسجد لرزاده میبرند و به ایشان میسپارند. آقای برهان به ایشان میگوید «این بچه را برای خودت میخواهی یا برای اسلام؟» و بعد توصیه میکنند این فرزند را وقف اسلام کنید، این در خاطرات پدرم هست، به هر حال ایشان در سن 14 سالگی به قم عزیمت میکنند و تا سن 30 سالگی خدمت آیتالله بروجردی و امام و علامه طباطبایی میرسند.
چند سالگی با مادرتان آشنا شدند؟
سال 37 وقتی که 28 سالشان بود، ازدواج میکنند.
یعنی همان موقع که در قم بودند؟
بله قم بودند ولی به تهران تشریف میآوردند، این علاقه بین این دو خانواده بوده و پدر پدرم دختری از حاج آقای سرخهای میگیرند و این وصلت اتفاق میافتد.
به جز حاج آقا مهدویکنی، در خانواده پدری شما دیگر چه کسانی روحانی شدند؟
آیتالله باقریکنی هم هستند، ولی جالب است که هر کدام سمت مسلک خودشان میروند؛ یک عمو داشتم خدا بیامرز وکیل بود و چند سالی هست که فوت کردهاند، یک عمو دیگر هم داشتم که کشاورز و یکی دکاندار بود و هر کدام مسلک خودشان را داشتند، ولی این دو برادر خیلی با هم نزدیک بودند، با اینکه آقای باقری بزرگتر هستند ولی علاقه ویژهای داشتند و به خاطر همین با پدرم به قم عزیمت میکنند، اما دیرتر از پدرم میروند.
دلیل تفاوت فامیلی این بزرگواران چه بود؟
حاج آقا خیلی به حضرت صاحب الزمان علاقه داشتند و وقتی این علاقه را دوستان ایشان میبینند میگویند خوب است شما خودتان را به حضرت مهدی (عج) منتسب کنید، لذا وقتی از قم برمیگردند نام مستعارشان در تهران به مهدوی کنی تغییر میکند و بعد از انقلاب ثبت رسمی شد.
درباره دوران طلبگی ایشان برایمان صحبت بفرمایید چون شما در مصاحبهای هم گفته اینکه همسرتان روحانی باشد، سخت است، آیا این اظهار نظر شما به خاطر سختیهایی بود که از زندگی پدر دیده بودید؟
من خودم زندگی طلبگی حاج آقا رو ندیده بودم و شاید آن تعبیر من اشتباه باشد، من زندگی روحانی پدر را دیدم اما زندگی طلبگی یعنی دورانی که تحصیل میکردند را مادر و خواهرم بیشتر درک کردهاند. در دورهای زندگی من با ایشان شروع شد که دوران سخت مبارزات و اوج مبارزات بود، من سال من 51 به دنیا آمدم و پدر سال 54 دستگیر شدند و سال 56 نیز تبعید شدند که من سنم خیلی کوچک بود.
به بوکان تبعید شدند؛ درست است؟
بله بوکان تبعید بودند.
چند سال تبعید بودند؟
چند سال نبود بلکه چند ماه بود و سپس به زندان قصر منتقلشان کردند و دو مرتبه هم به زندان اوین.
این دوران تبعید و زندانی بودنشان چه قدر بود؟
روی هم دو سال بود؛ یک بار دو ماهه بود و یک بار هم یک سال و نیم بود.
خاطرهای از آن دوران دارید؟
یادم هست وقتی برای دیدن پدر به زندان میرفتیم میدیدم ایشان در سلولهای متحرکی که این زندان مثل قفسهای متحرک بود و چنین حالتی خیلی دردناک بود .
شما آن زمان سنتان خیلی کم بود؟
مادرم اصرار داشتند همه خانواده به دیدن پدر برویم، من با اینکه کوچک بودم اما هیچ وقت این صحنههای زندان اوین یادم نمیرود.
از رابطه پدر با خانواده بیشتر برایمان بگویید.
شاید من از پدرم کمتر حضور فیزیکیشان را دیده بودم ولی اثرات روحیه ایشان توسط مادرم در خانواده وجود داشت و یک احترام قلبی خاصی از بچگی نسبت به ایشان داشتیم، من یادم هست در بحث ازدواجم چون سنم کم بود، نظر پدر برایم بسیار مهم بود و وقتی حاج آقا ایشان را تایید کردند، وقتی نظر حاج آقا را شنیدم یک آرامشی گرفتم و نظر ایشان مهر همه چیز و فصلالخطاب بود.
این روحیه فقط ناشی از همان محبتی بود که مادرتان منتقل میکرد؟
مسلما نقشی که مادر برای ما از ایشان ترسیم میکرد واقعیت بود، اگر این مسائل میخواست دو گانه باشه هیچ وقت این احترام به این شکل نبود؛ بعد از انقلاب ما کمتر ایشان را میدیدیم، اما گاهی اوقات تابستانها حاج آقا وقت میگذاشتند و ما را به شهرستان میبردند و ضمن اینکه به کارهای رسمیشان میرسیدند، ما را هم همراه خودشان میبردند.
همه فرزندان را با خودشان میبردند؟
بله همه بودیم ما اگر حاج آقا مسافرت میرفتند حتما علاقه داشتیم کنارشان باشیم، من هیچ وقت عصبانیت پدرم را ندیدم، اگر احساس میکردیم حاج آقا از یک چیزی ناراحت هستن، همین برای ما کافی بود که از آن کار دوری کنیم، ایشان برای تک تک نوهها به اندازه فهمشان وقت میگذاشتند، حتی ایشان آنقدر به خانواده اهتمام داشتند که مثلا از نوهها میپرسیدند، بابا جان کنکور قبول شدی؟ رشتهات چه جوری است؟ ایشان بچهها را توجیه میکردند و آنها هم گوش میدادند.
زندگی ایشان به عنوان یک روحانی ربانی و برجسته چطور بود؟ خیلی کارشان برکت داشت؟
بله ایشان به همه چیز میرسیدند در عین حالی که همیشه خودشان گلایه داشتند که من دوست دارم بیشتر مطالعه کنم، بیشتر تحصیل و تدریس کنم اما با همه اینها من واقعا میدیدم چه جور خانواده از ایشان راضی هستند، همین الان مردم به پدر ابراز محبت میکنند و این به خاطر اخلاق حاج آقا بود.
همین را میخواستم بگویم، با اینکه ایشان اکثرا در منزل نبودند اما این حس رضایتمندی مادر و این علاقه وافر شما به پدر نشان دهنده یک اخلاق حسنه از ایشان است.
بله توافق خیلی مهم است، اینکه الان همیشه مادرم میگوید توافقی که بین همسران باشد بهترین نوع تربیت برای بچههاست و واقعا قلبا این دو پیوند داشتند و ما تفاوتی نمیدیدیم، به خاطر همین حضور حاج آقا و نبود ایشان کاملا برای ما یکی بوده
در زمان تبعید شما هم پیش پدر رفتید؟
بله. مادرم نمیدانستند ایشان را کجا تبعید کردهاند، تا وقتی که مرحوم شهید محلاتی یکی از دوستان نزدیک پدرم بود و اینقدر جویا شد که بالاخره متوجه شدیم که پدر را کجا فرستادهاند.
تا آن زمان نمیدانستید؟
خیر نمیدانستیم کجا هستند، محل تبعید هم یک شهر خیلی دور دست و سنی نشین بود، اصلا هیچ آشنایی قبلی با آنجا نداشتیم، یادم هست ایشان تعریف میکردند مرا با یک ساک لباس عادی رها کردند و من ماندم که کجا بروم، یک خادم مسجدی آنجا بود که سنی هم بود و مرا دعوت کرد، من نیز با آنها به نماز رفتم، یادم هست جایی که بودیم، بسیار محقر بود اما گرمی مردم آنجا با اینکه از اهل سنت بودند را فراموش نمیکنم و محبت آنها را نسبت به خودم یادم هست.
وقتی موقع نماز پدرم به مسجد میرفتند هم به ایشان و هم به ما احترام میگذاشتند حتی یادم هست لباس خودشان را به مادرم داده بودند و یک جور احترام میکردند، ما در همان جای محقر با پدر زندگی میکردیم، به قول مادرم همیشه میگفتند چون فقط در کنار پدر بودن را دوست داشتم آن مدت را تحمل کردیم، اما چون خواهر و برادرانم اینجا مدرسه میرفتند، برمیگشتند و یکی دو ماه میماندیم و دو مرتبه میرفتیم.
یعنی این اخلاق حسنه حاج آقا آنجا هم مردم را تحت تاثیر قرار داده بود؟
بله واقعا؛ خود پدرم نقل میکردند که مردم آنجا ایشان را با نام ماموستا صدا می کردند همان لفظی که به علمای خودشان میگویند.
مراودات حاج آقا با مردم آنجا مگر چگونه بود؟
خادم آن مسجد تا مدتها برای کمک، خدمت حاج آقا میآمد و ایشان را میدید.
خانم دکتر با توجه به اینکه شما سه فرزند بودید، نقش و اثرگذاری پدر در دوران تحصیل به چه شکل بود؟ چون ایشان در اوج انقلاب به هرحال درگیر مسایل سیاسی بودند.
درست است، اما حاجآقا حتی در رفت و آمد ما نیز خیلی توجه داشتند، یادم هست من یک مدتی سرویس نداشتم و خود حاج آقا بنده را با ماشینی که در اختیارشان گذاشته بودند، میبردند، البته ظهر هم دوباره بعد از تعطیل شدن مدرسه کسی را دنبال ما میفرستادند، در رفت و آمدها خیلی عالی شرایط اسلامی را حفظ میکردند، لذا چیزی که برای فرزندان خودم هم خیلی توجه کردم این روش حاج آقا بود که برای ما وقت میگذاشتند، مثلا به ایشان میگفتم بابا من مقاله خوبی نوشتم اجازه میدهید بخونم، ایشان هم با همه گرفتاریشان گوش میکردند؛ من قلم خوبی دارم حالا اگر واقعا خوب باشد و این تعریفی است که دوستان میکنند، واقعا به خاطر تشویقها و توجهات حاج آقا بود.
ایشان درباره اینکه ما به چه مدرسههایی برویم توجه داشتند، آن زمان شهید رجایی و شهید باهنر از گردانندگان اصلی مدرسه رفاه بودند، مدرسه رفاه یکی از بهترین مدارس اسلامی بود و ایشان خیلی مصّر بودند که من، خواهرم و برادرم در مدارس ملی درس بخوانند، بالاخره زندگی یک روحانی شاید کفاف این را نمیداد که بخواهند مبالغ مدارس ملی را بدهند، ولی این قدر توجه داشتند که برای ما این هزینه را میکردند و هر سه نفر ما در مدارس اسلامی درس خواندیم، البته به خاطر علاقهمندی موسسان آنها به پدرم، از این طریق نیز با آنها در ارتباط بودند مثل مرحوم روزبه یا مرحوم و در مدرسه رفاه هم با مرحوم شهید رجایی و شهید باهنر دوستی داشتند و بر کار ما نظارت میکردند.
قبل از انقلاب به خاطر بحث مبارزات رفتوآمدها به منزل شما به چه شکل بود؟ خاطرهای از آن دوران دارید؟
ایام نزدیک پیروزی انقلاب منزل ما تحت مراقبت بود، آنطور که مادرم میگفت روحانیون مبارز یا مثلا افراد مبارز آن زمان از هیئت موتلفه به منزل ما میآمدند.
جلسات جامعه روحانیت منزل شما تشکیل میشد؟
نه به این شکل امروزی اما غیررسمی بله و افرادی مثل شهید ربانی که فوت کردند یا آیت الله شهید محلاتی، شهید بهشتی این طور افراد به منزل ما تردد داشتند؛ پدرم خیلی مهمان داری میکردند و حتی روزهای سهشنبه ایام خاصی بود که پدرم حتما افرادی میآوردند که اغلب از یارانی بودند که بعدها همه آنها در انقلاب حضور داشتند.
در قالب جامعه روحانیت مبارز بودند؟
بله یا در هیئت موتلفه، از قدیم الایام آقای میرمحمد صادقی، آقای عسگراولادی مثلا حاج آقا مهدیان، حاج آقای اعتمادیان منزل ما رفتآمد داشتند.
فرمودید خانه شما تحت کنترل بود، خاطره ای از برخورد ساواک با پدر در خاطرتان هست؟
این خاطرات را قشنگ خاطرم هست، یکی دو سال مانده به انقلاب سال 56 ساواک خیلی از منزل ما مراقبت میکرد، یکی از روزها مادرم مجلسی بودند و من و خواهرم و برادرم تنها بودیم، خواهرم آن زمان 15 ساله، برادرم 10 ساله و من هم 5 سالم بود که اینها در منزل ما را زدند، با پیکان و لباس شخصی میآمدند که مثلا کار داریم، ماشین را داخل پارکینگ آوردند تا کسی نفهمد تا حاجآقا آمدند متوجه نشوند، تمام خانه ما را گشتند و طبقه بالا که کتابخانه پدرم بود، بیرون ریختند، لابلای تمام کتاب پدر را به خاطر پیدا کردن اعلامیه حضرت امام یا رساله حضرت امام گشتند، بالاخره اینقدر معطل کردند تا پدرم بیایند ولی آن شب دوستان پدرم به ایشان خبر دادند، و ایشان نیامدند.
یک شب دیگر یادم هست من و برادرم خواب بودیم، پدرم که از بیرون آمدند اینها کشیک داده بودند و پدرم را با خودشان بردند.
ایشان کی آزاد شدند؟
خواهرم گفتند نزدیک شهادت سید مصطفی خمینی پدرم یکی دو روز بعدش آزاد شدند.
وقتی در زندان به ملاقات پدر میرفتید، ایشان به شما چه میگفتند؟چطور شما را دلداری میدادند؟
یادم هست خیلی گریه میکردم و میلرزیدم؛ خیلی از اینها وحشت داشتم تا مدتها بعد از انقلاب من سردردهای عجیبی داشتم که دکترها میگفتند این مربوط به همان فشارهایی است که به من وارد شده است.
مادرم میگفتند که در زمان ملاقات با پدر، در قالب حرفهای خانوادگی اطلاعات رد و بدل میکردند یا لابلای پاکت میوهای و لباس اطلاعیههایی که لازم بود را به دست پدر میرساندند.
در مورد مشغلههای پدر به ویژه بعد از انقلاب صحبت بفرمایید.
یکی از سمتهایی که اول انقلاب بر عهده داشتند کمیته انقلاب اسلامی بود که ایشان به خاطر اینکه امنیت کشور آن موقع خیلی سخت بود، حضرت امام با پیشنهاد آیت الله مطهری این کار را به پدرم دادند، یادم هست پدر مرا با خود به کمیته و وزارت کشور میبردند، بعد وزارت کشور شورای انقلاب بود که ایشان حضور داشتند، در بحث جریان عزل بنی صدر یادم هست که یکی از جلسات مهم در منزل ما تشکیل شد که برای توجیه خود آقای بنی صدر بود، چه قدر پدرم وقت و آن تفاوت فکری که بین بنی صدر و شهید بهشتی و علمای شورای انقلاب اسلامی بود را حل کردند.
در بحث عزل بنی صدر که گفتید بنی صدر به منزل شما میآمد؟
یادم هست که یکی از جلسات شورای انقلاب آمده بود ولی پدرم وقتی که از جلسه آمدند خیلی روحیه ناراحتی داشتند و میگفتند این آدم زیر بار حرف نمیرود. میگفتند بنی صدر الان باید باشد و با اینکه خودشان رای نداده بودند، ولی بنی صدر را تحمل میکردند، تا آنجا که حضرت امام دستور دادند.
در بحث وزارت کشور چطور؟
حضور پدر در وزارت کشور مدت زیادی در آشوبها بود و همزمان کمیته را بر عهده داشتند و همزمان در شورای انقلاب بودند.
آن مقطع برگزاری انتخابات هم بر عهده آیتالله مهدویکنی بود؟
بله برگزاری انتخابات تا انتخابات شهید رجایی بود که ایشان آنجا وزیر کشور و شهید باهنر نخست وزیر شدند و در مرحله دوم که پدرم نخست وزیر شدند، خیلی جالب است نقل میکردند که قرار بوده ایشان هم در جلسه دفتر نخستوزیری اما یک لحظه در وزارت کشور به خاطر خستگی یک استراحت کوتاهی میکنند؛ فاصله ریاست جمهوری تا وزارت کشور با ماشین 5 دقیقه راه بیشتر نبود که رییس دفترشان به ایشان می گوید حاج آقا نمیخواهید به جلسه بروید، حاج آقا تعریف می کرد ساعت را نگاه کردم دیدم دیر شده بلافاصله تا با ماشین بخواهم دوری بزنم که به ریاست جمهوری برسم، انفجار رخ داده بود، میگفتند از صندلی خودم فاصله زیادی با شهید رجایی نداشتم اما یک لحظه خواب مرا از اینها جدا کرد.
یعنی همیشه با حسرت یاد میکردند؟
بله ایشان خیلی شهید رجایی را دوست داشتند، و همیشه از اخلاص ایشان میگفتند.
به برخورد آیتالله مهدویکنی با بنی صدر اشاره داشتید، از برخورد حاج آقا با آیت الله منتظری خاطرهای دارید؟
پدرم واقعا اگر جایی نظری داشتند در هر صورت تابع امام بودند یا نسبت به آقا همینطور بودند، با اینکه شاید یک چیزهایی برای سلیقه خودشان این جور نبود و به این مسائل هم واقف بودند، پدرم زمان وزارت خود، سفری به اصفهان داشتند اما هیچ مقام رسمی به استقبال ایشان نیامد، در حالی که به عنوان وزیر باید استاندار یا فرماندار بیاید، اما به خاطر اینکه اینها میدانستند نظر پدرم مخالف با این آیتالله (منتظری) است نیامدند! حالا دفترشان آن موقع هنوز مشخص نشده بود زمانی که انجام میشد بیشتر منتسب به دامادشان مهدی هاشمی بود، به هر حال پدر نسبت به آیت الله منتظری تا وقتی که حضرت امام دستور فرمودند آیت الله منتظری را قبول داشتند و همانطوری رفتار میکردند اما درست وقتی که حضرت امام ایشان را عزل کردند، دیگر صلاح ندیدند بقیه مسائل دانشگاه به دست ایشان باشد و هیئت امنایی را با اجازه حضرت آیت الله خامنهای دو مرتبه تشکیل دادند.
نکتهای که در صحبتهای شما برجسته بود، بصیرت و بینش سیاسی آیتالله مهدویکنی در برخورد با جریان نفاق، مجاهدین، بحث بنی صدر و منتظری و اوجش بحث فتنه 88 بود، راجع به ولایت مداری آیتالله برایمان صحبت کنید.
واقعا این عشقی که من خودم نسبت به حضرت آقا احساس میکنم را مدیون پدر هستیم، این احترامی که ایشان هر وقت آقا تشریف میآوردند با اینکه از لحاظ سنی ایشان بزرگتر بودند، مثال رفتار یه ماموم در مقابل امام بود.
چند باری که آقا لطف کردند و برای دیدار پدرم آمده بودند، پدرم با این کسالتشان تا کنار در برای استقبال میرفتند و این نهایت خضوع بود و در محضر آقا حجب و حیا در صورت پدرم مشهود بود، البته اینها رفتار ظاهری بود اما در بحث مسائل فکری و اندیشه سیاسی هم من شنیده بودم ایشان نظرات خاصی داشتند اما تا جایی که باید به خاطر ولایت مداری در مسائل سیاسی هیچ وقت سلیقه خودشان را بیان نمیکردند البته شاید در جلسات خصوصی.
نقش آیتالله مهدویکنی در انتخابات 88 چطور بود؟
بالاخره در بحث جریان نامزدهای انتخاباتی شاید پدرم نظراتی داشتند؛ در سال 84 همه متوجه شدند که ایشان از آقای لاریجانی حمایت میکردند ولی باز در دور دوم حمایت خودشان را کاملا از آقای احمدینژاد نشان دادند.
ایشان مبتنی بر ولایت مداری چه زمان حضرت امام چه زمان آقا عمل میکردند، حتی در این اواخر که ایشان حالشان بد شد در بحثی بود که حمایت از یکی از همین آقایان بود، ایشان گفتند در قم به خاطر اینکه جوان بیخردی نسبت به یکی از مسئولین کشور که ما الان هم خیلی ارادتی نداریم، توهین کرد، پدرم گفتند من موظفم نسبت به کسانی که در انقلاب حق دارند، دفاع کنم و بایستم، اما آن جوان صحبتهایی کرده و خیلی جسارت کرده بود و پدرم از همان روز احساس کردند قلبشان، ناراحت شده است.
یعنی پیش از اتفاق 14 خرداد؟
بله؛ ایشان به بیمارستان رفتند و میگفتند باعثش شاید آن قضیه باشد و گفتند در قلبم احساس ضعف میکنم.
یعنی به خاطر جسارت آن جوان به آقای هاشمی این قلب دردشان به این شکل شد؟
بله گفتند من از جسارت این جوان و از نوع حرف زدنش خوشم نیامد، شاید خیلی جاها اختلاف سلیقه بوده ولی باز هم هیچ وقت نه به ما نه به هیچ کسی اجازه جسارت نمیدادند و میگفتند اینها برای انقلاب زحمت کشیدهاند و ما حق نداریم اینجور صحبت کنیم، میگفتند اینها دلسوز بودند.
به هرحال واقعا این ولایت پذیری، عشق و خضوع ایشان را نسبت به حضرت آقا میدیدیم و از لحاظ اندیشه واقعا ایشان صاحب رای بودند، اما کاملا اندیشهها در این راستا بود که هیچوقت ضرر به حضرت آقا و امام و انقلاب نزند و پافشاری ایشان روی وحدت کلمه بود. گاهی اوقات حتی در دانشگاه رفتارهای جوانهای متعصب و انقلابی تندرویی که به اسم حاج آقا انجام میشد ایشان کاملا خودشان را مبرا میکردند و این رفتار تند عاقبت خوشی ندارد، مثلاً یک بار آقای هاشمی تشریف آورده بودند و بچهها یک رفتارهای تند بی ادبانه ای داشتند...
آقای هاشمی کجا آمده بودند؟
دانشگاه تشریف آورده بودند، حاج آقا جوانها را خیلی نصیحت کردند و اصلا دل خوشی از این دانشجوها نداشتند، میگفتند باید عملکردمون عملکرد درستی باشد ولی این رفتارها رفتارهایی نیست که دشمن را ناراحت کند، بلکه این رفتارها دشمن را شاد می کند.
اشاره ای داشتید به بحث آقای هاشمی، یکی از مسایل مهم در تاریخ انقلاب انتخاب شدن حضرت آیت الله مهدوی کنی به ریاست مجلس خبرگان در سال 89 بود که بالاخره فضا بعد فتنه 88 سنگین بود، حاج آقا علی رغم همه احترامی که برای آقای هاشمی قائل بودند صحبت خاصی داشتند راجع به ایشان در بحث مجلس خبرگان داشتند؟
پذیرفتن این مسوولیت فقط به اصرار تکلیفی بود که روی دوششان بود، و اگرنه حاج آقا می گفتند من را با کارهای علمی رها کنید و من نه کشش بدنی دارم نه علاقهای به این مسائل دارم، اجازه بدهید من به دانشگاه برسم ولی خیلی اصرار بود و واقعا چون تکلیف دیدند که باید حمایت از رهبری باشد با این قاطعیت آمدند.
یعنی بحث فتنه 88 ؟
بله چون ایشان دوست داشتند، کارهای علمی را دنبال میکنند ولی به خاطر اصرار آقایان و اینطور که من شنیدم 50 نفر از روحانیون خدمت ایشان آمدند یعنی از اعضای خبرگان و علما به ایشان گفتند شما باید این مسئولیت را بپذیرید که برایشان تکلیف شد و علی رغم این که حالشان خیلی بد بود و آن سال کمر درد شدیدی هم گرفتار شده بودند، پذیرفتند. به لطف امام رضا به مشهد که رفتیم، حالشان خوب شد اما با ویلچر به آنجا رفتند و خود ما تعجب کردیم که چطور حاج آقا این دفعه پذیرفتند اما تحت شرایطی که به ایشان تکلیف شد قبول کردند.
نقش آیتالله مهدویکنی در انتخابات 92 به چه شکل بود؟ بالاخره جامعتین نقش محوری در انتخابات 92 داشت. موضع پدر نسبت به انتخابات چگونه بود؟
از این که آقای روحانی به عنوان یک فرد روحانی از سوی مردم انتخاب شدند، خوشحال بودند، و میگفتند خدا را شکر که مردم هنوز اعتقادشان به روحانیت اینقدر هست که آقای روحانی را بپذیرند، به خاطر گذشتهای که نسبت به ایشان داشتند و آشنایی قبلی میدانستند، فردی نیامده که بخواهد ضرری برساند و میگفتند با راهنمایی که حضرت آقا دارند و دوستانی که در کنار ایشان هستند، مسلما مشکلی برای انقلاب پیش نمیآید. به افرادی که میگفتند خطری متوجه انقلاب است، آرامش میدادند.
به ما میگفتند همه اینها دست خداست و خدا را شکر اینها هستند، اگر میخواست شخص دیگری باشد خطری برای انقلاب باشد اما شما نگران نباشید این انقلاب را خود مردم انتخاب کردهاند و الحمدالله حضرت آقا در راس هستند.
چیزی که من همیشه از ایشان دیدم توسل و توکل و اعتقادی بود که در برهه هایی که من واقعاً میبریدم -حالا در حد جوانی خودم- ایشان اینگونه نبود، مثلا در 18 تیر و دانشگاه تهران و حمله به خوابگاه ها که روزهای سختی بود ایشان میگفتند، شما چه نگرانی دارید اعتقاد ندارید که امام زمان روی این مملکت نظارت دارند؟ ما هر وقت در لحظات نابه سامان انقلاب دچار ترس میشدیم، ایشان اینقدر آرامش داشتند و میگفتند شما از چه چیزی ناراحتید؟
من در خاطرات شما خوانده بودم که ایشان خیلی به بحث حضور اجتماعی زن اهمیت می دادند در حالی که این موضوع در بدنه اصلی روحانیت کمتر دیده میشود؛ راجع به این روحیه ایشان هم توضیح بدهید که برگرفته از چه نوع تفکری بود؟
نسبت به حدود شرعی که باید یک زن رعایت کند، چه در تربیت و چه در عملکرد توجه داشتند، به هر حال در دانشگاه ایشان تربیت خواهران داشتند، مادرم مدرک حوزوی داشتند و قبل از انقلاب در حوزههای انقلاب شروع به درس خواندن است. همراهی حاج آقا با ایشان خیلی مهم بود، ایشان مانع حضور اجتماعی و سیاسی ما نبود.
من یادم هست اگر میگفتیم ما سوال داریم و ایشان مشغول نماز بودند، میآمدند در اتاقی که همه ما بودیم و میگفتند بابا شما سوال دارید انگاری سوالی میخواستی بپرسی یعنی فراموش نمی کردند و ما از بعضی کارهای پدر تعجب می کردیم.
خانم مهدوی! با توجه به اینکه آیتالله مهدویکنی روز 14 خرداد دچار این عارضه قلبی شدند، بفرمایید در آن روز دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
آن روز من دیدم محافظین پدر به همسرم زنگ زدند و گفتند شما بیایید با حاج آقا به برنامه مرقد امام برویم، ایشان هم آماده شدند و گفتند حاج آقا حالشان خوب بود، ما رفتیم و برگشتیم و مدت نیم ساعت ایشان توقف کردند، منتظر مادرم بودند و در این نیم ساعت توقف، مردم و مسئولین جلوی ماشین پدرم آمدند و با هم خوشو بش کردند و بعد هم به منزل آمدند، مادرم از اینجا به بعد را نقل میکند، که من وقتی آمدم دیدم حاج آقا نشستهاند و بعد گفتند من به نماز بروم، بعد نماز ناهار خوردیم و ایشان به اتاق شخصی خود رفتند و بعد از مدت صدای در اتاق آمد و من به اتاق رفتم، از حالتی که ایشان هیچ وقت اینجوری نمیخوابیدند، فهمیدم حال حاج آقا خوب نیست و دیدم پای ایشان از تخت آویزان است و سرشان افتاده است؛ کاملا رو به قبله بودند و قرصهایشان هم در دستشان بود که بخورند اما نتوانسته بودند، چشمشان بالا و بدنشان گرم بود و سریعا محافظین را خبر کردند و تا حاج آقا را به بیمارستان ببرند و احیا کنند، شاید دیگه ده دقیقه بیشتر شد که برای سن ایشان زیاد بود.
اگر صحبت خاص و خاطره سیاسی از ایشان دارید، بفرمایید.
من فارغ التحصیل اینجا (دانشگاه امام صادق) هستم و پدرم هم جای استاد ما هستند و با ایشان کلاس داشتیم، هم من هم بچههای دوره ما تفسیر قرآن را با ایشان داشتیم، بچههای هم دورهای ما خاطرات آن کلاس را از بهترین کلاسهای دوران دانشگاه نقل میکنند و واقعا یک توفیقی بود که من به صورت رسمی در خدمت ایشان بودم و این قدر که پدرم را به عنوان یک استاد اخلاق و زندگی دوست دارم، به عنوان مرد سیاسی دوست ندارم ببینم.
مدتی که حاج آقا در بستر بودند، باز هم براکتشان را می دیدیم، ایشان میگفتند به کربلا نمیروم و میگفتند مزاحمت میشود و جسمم برای اینکه کسی مرا ببرد، مزاحمت است، آیتالله حکیم به ایشان گفته بودند، ما میرویم و هواپیمای خاص خودمان است و شما را هم میبریم که ایشان گفتند مزاحمت ایجاد میشود و نرفتند.
حداکثر جایی که ایشان میرفتند، مشهد بود که آن هم این اواخر خیلی اذیت میشدند، مثلا محافظشان میخواست ویلچر را ببرد، ایشان میگفت من از این حالتها خوشم نمیآید و نمیتوانم اینطوری بیایم و کسی را اذیت کنم. در مدت بیماری ایشان، گفتم شما نرفتید ولی امام حسین برایتان تربت و عطر و پرچمشان را آوردند، یک خانم ارمنی در مدت بیماری حاج آقا به بیمارستان آمدند، من این خاطره را واقعا یادم نمیرود آن زمانی که بیمارستان بهمن بودند شاید 10، 15 روز گذشته بود که این خانم گفت من توسل بلد نیستم که بخوانم ولی همان قدری که بلد بودم دعای توسل شما را خواندم چون یک ارادتی نسبت به حاج آقا در سخنرانی پیدا کردم و من این دعا را خواندم و امیدوارم که ایشان شفا پیدا کند.
در این چند باری که رهبر انقلاب به عیادت آیتالله مهدویکنی رفتند، صحبت خاصی داشتند؟
اول خیلی متاثر بودند و ما هم خیلی متاثر بودیم، من گاهی اوقات خانواده شهدا را میبینم که آقا به دیدارشان میروند و آنها منقلب میشوند اما حالشان را نمیفهمیدم، ایشان پدر دوم ما هستند و حضور ایشان نوعی دلگرمی بود و به مادرم گفتند، من در حرم امام رضا (ع) دفعهای نبود که آقای مهدوی را دعا نکنم و همواره دعاگوی ایشان بودم.