به گزارش خبرنگزاری دانا، ساعت 2 بعد از ظهر است که به خانه پسران طلوع می رسیم. چندتایی از آنها از قبل می دانند که امروز مهمان دارند و منتظر رسیدن گروهی از خبرنگارانی هستند که وارد مجموعه سرای نور می شوند.
برخورد مددکاران با پسران رها شده از بند اعتیاد در سرای نور یا همان خانه طلوع مهربانانه است. خانه ای بسیار بزرگ که شاید نسبت به آپارتمان های کوچک قوطی کبریتی تهران در چشم هر بازدید کننده ای ایجاد شگفتی کند؛ در قسمت حال و پذیرایی خانه، چهار دست مبلمان در فضای بسیار بزرگی قرار دارد، اتاق خواب ها، آشپزخانه، فضای پاسیو پر از گلدان های زیبا است و کاملا فضای گرم و پر مهر خانه را تداعی می کند.
شاید کمتر خانواده ای بتواند برای بازی فرزندانش محل اختصاصی در نظر بگیرد اما در این خانه یک اتاق بزرگ با میز بیلیارد، فوتبال دستی، تلویزیون و بازی ایکس باکس قرار دارد که برای هر نوجوانی جذاب و هیجان انگیز است.
اکبر رجبی مهر، مدیر عامل جمعیت طلوع بی نشان ها که حالا بچه ها او را عمو اکبر صدا می زنند، با هر کدام از بچه ها زبان مشترکی دارد و احوال تک تک را می پرسد؛ به رسم مردانه و سبک خودشان دست هایشان را به هم می زنند و «بزن قدش» می گویند، می خندند و یکدیگر را در آغوش می گیرند.
عمو اکبر همه را صدا می زند و می گوید امروز مهمان دارید. سعی کنید با صحبت در مورد تجربیات گذشته خودتان، به افرادی که در شرایط قبلی شما هستند، کمک کنید. او هم به خبرنگاران و هم به بچه ها تاکید می کند که تا هرجا که بچه ها تمایل دارند و اذیت نمی شوند، صحبت کنند.
اعضای گروه هر یک سعی می کنند تا با پسران سر صحبت را باز کنند. پسران هم هر کدام آماده هستند؛ حتی چشم های آنها هم حرف می زند؛ گویی سخن ها و رازهای بسیاری در سینه دارند. می خواهند بگویند چه بود و چه شد، زبان بدنشان نشان می دهد که اکنون مثل پروانه ای از پیله رها شده اند و از این مساله خوشحال اند.
*از هفت سالگی مواد مصرف می کردم
«ع» یک سال است که عضو این خانواده شده است. او قدیمی ترین عضو خانواده فعلی در سرای نور است.
نمی خواهم با سوالات پی در پی او را آزرده کنم؛ نمی خواهم از او مستقیم بپرسم که آیا معتاد بوده ای یا کارتن خواب. گویی معصومیت چهره کودکانه اش این اجازه را به من نمی دهد به همین خاطر از او می خواهم خودش تعریف کند. به او می گویم از خودت بگو قبل از اینجا کجا بودی؟
به سختی صحبت می کند، برای حرف زدن باید کلمات را در ذهنش پیدا کند و این مساله باعث تاخیر در تکلم می شود.
ته لهجه شیرین مشهدی دارد. بلوز شلوار جین پوشیده، سر و وضع و لباسش هم مرتب و مناسب است، 15 سالش هنوز تمام نشده و صورتش پر از جوش های قرمز دوران بلوغ است.
با همان تأخیر و من من کنان جواب می دهد: با خانواده ام زندگی می کردم. پدر، مادر، دو بردار و یک خواهرم. همه مصرف کننده هستند. من هم مصرف می کردم اما فرار کردم.
«پدرم از هفت سالگی به من مواد می داد. اول تریاک و بعد هم شیشه. همه اعضای خانوده جز خواهرم که ازدواج کرده و دو بچه دارد، مصرف کننده و فروشنده مواد هستند اما من فرار کردم و الان راضیم.»
در ذهنم مضرات مصرف شیشه را مرور می کنم؛ متخصصان می گویند: شیشه اثرات روحی و روانی بسیار مخربی دارد و موجب تخریب بخش هایی از مغز می شود.
نگاهش روی میز خیره مانده، یواش یواش و بریده بریده ادامه می دهد: اگر هر کدام از اعضای خانواده ام دستشان به من برسد، مرا کتک می زنند و از اینجا به زور می برند به خاطر همین اصلا سراغ آنها را نمی گیرم چون می ترسم. می ترسم از اینکه دوباره اتفاقات قبل تکرار شود. نمی خواهم، نمی توانم.
احساس می کنم ناراحت است چون سکوت می کند و در فکر فرو می رود. نمی خواهم او را آزرده یا خاطرات تلخی را در ذهنش زنده کنم؛ سعی می کنم جریان بحث را تغییر دهم.
از او می پرسم مدرسه هم رفته ای؟ پاسخ می دهد کلاس اول را خوانده بودم اما بعد از آن نه.
با ذوق کودکانه ای می گوید اما اینجا عمو خیاط ما را باسواد می کند. الان می توانم کلمه کلمه بخوانم. کتاب خیلی دوست دارم، همه کسانی که اینجا می آیند یا مرا می شناسند، می دانند.
امشب قرار است بازی پرتغال و ایران برگزار شود و از آنجایی که برنامه ای برای تماشای این بازی در خانه پسران تنظم شده است. جمعی از هنرمندان و مسئولان هم به خانه آنها می آیند، «ع» به من می گوید: تو هم امشب بیا اینجا، خیلی شلوغ است و همه با هم می توانیم خوشحالی کنیم.
به او می گویم خانواده ام منتظرم هستند و باید بروم.
سعی می کند راه حلی پیدا کند؛ با زبانی که می گیرد و ذهنی که با تاخیر کار می کند می گوید: اشکالی ندارد، هرکس که می خواهید بیاورید، اینجا جا زیاد داریم. همه خانواده و دوستانت را هم بیاور.
هرچند دوست ندارم، دعوت گرم او را رد کنم از او تشکر می کنم و می گویم در فرصت مناسب تری باز به خانه آنها سر می زنم.
بعد از صحبت هایش درباره خانواده و وحشتی که موقع صحبت از خانواده اش در چهره اش نمایان شد، بسیار متاثر می شوم و از اینکه درباره خانواده خودم صحبت کردم کمی احساس شرم می کنم چون «ع» هیچ درکی از صحبت های من نداشت و خانواده برای او نه تنها آشیانه مهر و کانون امنی نبود بلکه بدترین تجارب را از نزدیکترین اعضای همخونش در ذهن داشت.
تا سرگرم صحبت می شویم، برای صرف ناهار همه را به سمت ناهارخوری دعوت می کنند؛ بعضی از پسران برای ناهار منتظر مهمانان امروز خود مانده بودند و با اینکه ساعت حوالی 4 بعد از ظهر بود، ناهار نخورده بودند.
محوطه ناهارخوری فضای گرم و خانگی دارد؛ بوی عطر خورشت قیمه فضا را پر کرده است. همه سر یک میز می نشینیم و مسئولان سرای نور دقیقا شبیه به پدر و مادرها که سر سفره حواسشان به بچه هایشان هست، مراقب پسران هستند« نکند خجالت بکشند و غذا نخورند».
فضای پر مهر کنونی، دردهایی که این بچه ها کشیده اند و تجربیاتی که دست سرنوشت از بد حادثه به آنها وارد کرده است، باعث می شود تا بغض فرو خورده ای گلویم را فشار می دهد و فقط برای احترام به این جمع پر مهر چند لقمه به زور و نجویده فرو می دهم.
مشتاقم تا با بقیه پسران صحبت کنم، به همین خاطر به سراغ بچه هایی که در اتاق بازی مشغول هستند، می روم.
*به جای گل زدن با توپ، گل می زدم
«م ع» با ذوق و هیجان پسرانه پای تلویزیون بزرگی غرق در بازی فوتبال است، حتی متوجه ورود من به اتاق هم نمی شود؛ لحظه ای بالای سر او به نظاره می ایستم. وقتی مرا می بیند دست و پایش را گم می کند؛ بازی را قطع می کند و بلند می شود.
او می گوید: می خواهید با من صحبت کنید بعدا بازی را ادامه می دهم. سعی می کند جای مناسبی در قسمت حال خانه را انتخاب کند تا با هم به گفت و گو بنشینیم.
همان لحظه عمو اکبر می آید و می گوید که او کم سابقه ترین فرد خانواده در این خانه است. حدود 40 روز است که به سرای نور آمده است.خودش هم با نگاه و سر تکان دادن تایید می کند.
نگاهش پر از عجله و پرسش است و می خواهد تند تند به سوالات جواب دهد؛ گویی دلش پیش بازی جا مانده است.
او می گوید: 16 ساله هستم و از 10 سالگی مواد مصرف کرده ام. قبلا در بهزیستی بودم اما به خاطر اینکه با مربیان حرفم شد، از آنجا فرار کردم.
اولین شب یکی از بچه هایی را که قبل از من از بهزیستی فرار کرده بود توانستم پیدا کنم، او که خلافکار و کارتن خواب بود به من شیشه داد. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم.
«بعد هم کم کم برای اینکه خرج خودم را در بیاورم فروشنده مواد شدم چون هم خرج خودم را در می آوردم و هم موادم تامین می شد.»
«13 ساله بودم که مصرف کننده حرفه ای گل شدم؛ به جای اینکه با توپ فوتبال مثل همه بچه های هم سن و سال خودم بازی کنم و گل بزنم، گل زدم.»
«محدوده مشخصی برای فروش داشتم؛ هر گرم گل را 10 هزار تومان می فروختم و در بسته های کوچک بابت 3 گرم 30 هزار تومان می گرفتم البته بستگی به نوع گل قیمت ها فرق داشت مثلا برای لیموناد که همان گل است اما موقع کشیدن بوی لیمو می دهد تا 50 هزار تومان هم از مشتری می گرفتم. تعداد مشتریانم محدود بود. می دانستم که هر کدام کی و چقدر می خواهند به همین خاطر برنامه روزانه و مقداری که از بالادستی ام می گرفتم مشخص بود. گاهی هم موتور می دزدیدم و بعد از اینکه مواد را سر قرار برای مشتری می بردم، موتور را در جایی رها می کردم.»
«کم کم توانستم خانه ای کرایه کنم و موتور بخرم و این طور شد که راحت تر توانستم مواد توزیع کنم. یک بار که نیم کیلو گل گرفته بودم تا در بسته های یک گرمی بسته بندی کنم، دستگیر شدم. 6 ماه کانون اصلاح و تربیت بودم و با کمک های جمعیت طلوع الان اینجا هستم.»
«م ع» می گوید: بهزیستی که بودم جای خوبی بود، اگر بچگی نمی کردم و بیرون نمی زدم این همه دردسر و بدبختی نمی کشیدم ولی فرصت هست، به قول عمو اکبر هیچ وقت دیر نیست.
پایش را تکان می دهد و می لرزاند، گویی نادم است اما غرور نوجوانی به او اجازه نمی دهد این موضوع را به صراحت به زبان بیاورد؛ می گوید: دوست دارم مثل بقیه پیشرفت کنم. دوست دارم کار آبرومندی داشته باشم و در کنارش هم درس بخوانم چون احساس می کنم از زندگی و هم سن و سال هایم خیلی جا مانده ام.
«س» موقع صحبت های من با «م ع» چند بار از کنار ما رد می شود، به نظر می رسد دنبال موقعیت مناسبی برای ورود به بحث ما باشد. وقتی سکوت میان ما برقرار می شود، نزدیکتر می آید و می گوید: «م ع» داداش جدید ما است و خیلی گل است.
«م ع» اما موقعیت را برای فرار و برگشت به بازی مهیا می بیند و با عذر خواهی می رود. از صحبت های «م ع» متحیر می شوم. او حتی هنوز به سن قانونی هم نرسیده است و این همه کار خطرناک چه برای خودش و چه در جامعه، حتما تاثیرش این کارها سال ها و شاید هم همیشه در زندگی او باقی می ماند.
صحبت را با «س» ادامه می دهم البته او هم مشتاق است تا ببیند من چه سوالی می پرسم.
نسبت به بقیه بچه ها شادابتر به نظر می رسد. 17 سال دارد و 9 ماه است که به سرای نور آمده و در این خانواده زندگی می کند.
سوال پیچ کردن را دوست ندارد. سعی می کند خودش گرداننده بحث باشد. می گوید: از 9 سالگی هم کار کردم و هم مصرف کننده شدم اول تریاک و بعد هم شیشه.
تا می خواهم از او سوال کنم سریع وسط حرفم می پرد و می گوید من خانواده دارم. آنها هم می دانند که من اینجا هستم اما نمی خواهم با آنها باشم.
«پدرم کارگر جوشکاری بود، مواد هم مصرف می کرد و چون از داربست افتاد، جمجمه اش شکست بعد هم زمین گیر شد. مادر و خواهرم هم مصرف کننده هستند. آنها با کار کردن در خانه مردم خرج زندگی شان را در می آورند اما من، هم دوست داشتم پاک شوم و هم اینکه از آنها دور باشم»
نگاهش به گوشی تلفن همراه من است و بحث را تغییر می دهد، از قیمت گوشی می پرسد و می گوید با قیمت دلار فکر می کنم گوشی خیلی گران شده؛ دوست دارم یک گوشی آیفون داشته باشم اما خیلی گران است.
«س» با نگاه مردد و طوری که انگار دیگر حرفی برای گفتن ندارد می گوید حرف هایم را بنویس و آخرش هم بنویس که خانواده ها باید مراقب بچه ها باشند چون مسئولند. تاکید کن « خانواده خیلی مهم است».
برخورد مددکاران با پسران رها شده از بند اعتیاد در سرای نور یا همان خانه طلوع مهربانانه است. خانه ای بسیار بزرگ که شاید نسبت به آپارتمان های کوچک قوطی کبریتی تهران در چشم هر بازدید کننده ای ایجاد شگفتی کند؛ در قسمت حال و پذیرایی خانه، چهار دست مبلمان در فضای بسیار بزرگی قرار دارد، اتاق خواب ها، آشپزخانه، فضای پاسیو پر از گلدان های زیبا است و کاملا فضای گرم و پر مهر خانه را تداعی می کند.
شاید کمتر خانواده ای بتواند برای بازی فرزندانش محل اختصاصی در نظر بگیرد اما در این خانه یک اتاق بزرگ با میز بیلیارد، فوتبال دستی، تلویزیون و بازی ایکس باکس قرار دارد که برای هر نوجوانی جذاب و هیجان انگیز است.
اکبر رجبی مهر، مدیر عامل جمعیت طلوع بی نشان ها که حالا بچه ها او را عمو اکبر صدا می زنند، با هر کدام از بچه ها زبان مشترکی دارد و احوال تک تک را می پرسد؛ به رسم مردانه و سبک خودشان دست هایشان را به هم می زنند و «بزن قدش» می گویند، می خندند و یکدیگر را در آغوش می گیرند.
عمو اکبر همه را صدا می زند و می گوید امروز مهمان دارید. سعی کنید با صحبت در مورد تجربیات گذشته خودتان، به افرادی که در شرایط قبلی شما هستند، کمک کنید. او هم به خبرنگاران و هم به بچه ها تاکید می کند که تا هرجا که بچه ها تمایل دارند و اذیت نمی شوند، صحبت کنند.
اعضای گروه هر یک سعی می کنند تا با پسران سر صحبت را باز کنند. پسران هم هر کدام آماده هستند؛ حتی چشم های آنها هم حرف می زند؛ گویی سخن ها و رازهای بسیاری در سینه دارند. می خواهند بگویند چه بود و چه شد، زبان بدنشان نشان می دهد که اکنون مثل پروانه ای از پیله رها شده اند و از این مساله خوشحال اند.
*از هفت سالگی مواد مصرف می کردم
«ع» یک سال است که عضو این خانواده شده است. او قدیمی ترین عضو خانواده فعلی در سرای نور است.
نمی خواهم با سوالات پی در پی او را آزرده کنم؛ نمی خواهم از او مستقیم بپرسم که آیا معتاد بوده ای یا کارتن خواب. گویی معصومیت چهره کودکانه اش این اجازه را به من نمی دهد به همین خاطر از او می خواهم خودش تعریف کند. به او می گویم از خودت بگو قبل از اینجا کجا بودی؟
به سختی صحبت می کند، برای حرف زدن باید کلمات را در ذهنش پیدا کند و این مساله باعث تاخیر در تکلم می شود.
ته لهجه شیرین مشهدی دارد. بلوز شلوار جین پوشیده، سر و وضع و لباسش هم مرتب و مناسب است، 15 سالش هنوز تمام نشده و صورتش پر از جوش های قرمز دوران بلوغ است.
با همان تأخیر و من من کنان جواب می دهد: با خانواده ام زندگی می کردم. پدر، مادر، دو بردار و یک خواهرم. همه مصرف کننده هستند. من هم مصرف می کردم اما فرار کردم.
«پدرم از هفت سالگی به من مواد می داد. اول تریاک و بعد هم شیشه. همه اعضای خانوده جز خواهرم که ازدواج کرده و دو بچه دارد، مصرف کننده و فروشنده مواد هستند اما من فرار کردم و الان راضیم.»
در ذهنم مضرات مصرف شیشه را مرور می کنم؛ متخصصان می گویند: شیشه اثرات روحی و روانی بسیار مخربی دارد و موجب تخریب بخش هایی از مغز می شود.
نگاهش روی میز خیره مانده، یواش یواش و بریده بریده ادامه می دهد: اگر هر کدام از اعضای خانواده ام دستشان به من برسد، مرا کتک می زنند و از اینجا به زور می برند به خاطر همین اصلا سراغ آنها را نمی گیرم چون می ترسم. می ترسم از اینکه دوباره اتفاقات قبل تکرار شود. نمی خواهم، نمی توانم.
احساس می کنم ناراحت است چون سکوت می کند و در فکر فرو می رود. نمی خواهم او را آزرده یا خاطرات تلخی را در ذهنش زنده کنم؛ سعی می کنم جریان بحث را تغییر دهم.
از او می پرسم مدرسه هم رفته ای؟ پاسخ می دهد کلاس اول را خوانده بودم اما بعد از آن نه.
با ذوق کودکانه ای می گوید اما اینجا عمو خیاط ما را باسواد می کند. الان می توانم کلمه کلمه بخوانم. کتاب خیلی دوست دارم، همه کسانی که اینجا می آیند یا مرا می شناسند، می دانند.
امشب قرار است بازی پرتغال و ایران برگزار شود و از آنجایی که برنامه ای برای تماشای این بازی در خانه پسران تنظم شده است. جمعی از هنرمندان و مسئولان هم به خانه آنها می آیند، «ع» به من می گوید: تو هم امشب بیا اینجا، خیلی شلوغ است و همه با هم می توانیم خوشحالی کنیم.
به او می گویم خانواده ام منتظرم هستند و باید بروم.
سعی می کند راه حلی پیدا کند؛ با زبانی که می گیرد و ذهنی که با تاخیر کار می کند می گوید: اشکالی ندارد، هرکس که می خواهید بیاورید، اینجا جا زیاد داریم. همه خانواده و دوستانت را هم بیاور.
هرچند دوست ندارم، دعوت گرم او را رد کنم از او تشکر می کنم و می گویم در فرصت مناسب تری باز به خانه آنها سر می زنم.
بعد از صحبت هایش درباره خانواده و وحشتی که موقع صحبت از خانواده اش در چهره اش نمایان شد، بسیار متاثر می شوم و از اینکه درباره خانواده خودم صحبت کردم کمی احساس شرم می کنم چون «ع» هیچ درکی از صحبت های من نداشت و خانواده برای او نه تنها آشیانه مهر و کانون امنی نبود بلکه بدترین تجارب را از نزدیکترین اعضای همخونش در ذهن داشت.
تا سرگرم صحبت می شویم، برای صرف ناهار همه را به سمت ناهارخوری دعوت می کنند؛ بعضی از پسران برای ناهار منتظر مهمانان امروز خود مانده بودند و با اینکه ساعت حوالی 4 بعد از ظهر بود، ناهار نخورده بودند.
محوطه ناهارخوری فضای گرم و خانگی دارد؛ بوی عطر خورشت قیمه فضا را پر کرده است. همه سر یک میز می نشینیم و مسئولان سرای نور دقیقا شبیه به پدر و مادرها که سر سفره حواسشان به بچه هایشان هست، مراقب پسران هستند« نکند خجالت بکشند و غذا نخورند».
فضای پر مهر کنونی، دردهایی که این بچه ها کشیده اند و تجربیاتی که دست سرنوشت از بد حادثه به آنها وارد کرده است، باعث می شود تا بغض فرو خورده ای گلویم را فشار می دهد و فقط برای احترام به این جمع پر مهر چند لقمه به زور و نجویده فرو می دهم.
مشتاقم تا با بقیه پسران صحبت کنم، به همین خاطر به سراغ بچه هایی که در اتاق بازی مشغول هستند، می روم.
*به جای گل زدن با توپ، گل می زدم
«م ع» با ذوق و هیجان پسرانه پای تلویزیون بزرگی غرق در بازی فوتبال است، حتی متوجه ورود من به اتاق هم نمی شود؛ لحظه ای بالای سر او به نظاره می ایستم. وقتی مرا می بیند دست و پایش را گم می کند؛ بازی را قطع می کند و بلند می شود.
او می گوید: می خواهید با من صحبت کنید بعدا بازی را ادامه می دهم. سعی می کند جای مناسبی در قسمت حال خانه را انتخاب کند تا با هم به گفت و گو بنشینیم.
همان لحظه عمو اکبر می آید و می گوید که او کم سابقه ترین فرد خانواده در این خانه است. حدود 40 روز است که به سرای نور آمده است.خودش هم با نگاه و سر تکان دادن تایید می کند.
نگاهش پر از عجله و پرسش است و می خواهد تند تند به سوالات جواب دهد؛ گویی دلش پیش بازی جا مانده است.
او می گوید: 16 ساله هستم و از 10 سالگی مواد مصرف کرده ام. قبلا در بهزیستی بودم اما به خاطر اینکه با مربیان حرفم شد، از آنجا فرار کردم.
اولین شب یکی از بچه هایی را که قبل از من از بهزیستی فرار کرده بود توانستم پیدا کنم، او که خلافکار و کارتن خواب بود به من شیشه داد. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم.
«بعد هم کم کم برای اینکه خرج خودم را در بیاورم فروشنده مواد شدم چون هم خرج خودم را در می آوردم و هم موادم تامین می شد.»
«13 ساله بودم که مصرف کننده حرفه ای گل شدم؛ به جای اینکه با توپ فوتبال مثل همه بچه های هم سن و سال خودم بازی کنم و گل بزنم، گل زدم.»
«محدوده مشخصی برای فروش داشتم؛ هر گرم گل را 10 هزار تومان می فروختم و در بسته های کوچک بابت 3 گرم 30 هزار تومان می گرفتم البته بستگی به نوع گل قیمت ها فرق داشت مثلا برای لیموناد که همان گل است اما موقع کشیدن بوی لیمو می دهد تا 50 هزار تومان هم از مشتری می گرفتم. تعداد مشتریانم محدود بود. می دانستم که هر کدام کی و چقدر می خواهند به همین خاطر برنامه روزانه و مقداری که از بالادستی ام می گرفتم مشخص بود. گاهی هم موتور می دزدیدم و بعد از اینکه مواد را سر قرار برای مشتری می بردم، موتور را در جایی رها می کردم.»
«کم کم توانستم خانه ای کرایه کنم و موتور بخرم و این طور شد که راحت تر توانستم مواد توزیع کنم. یک بار که نیم کیلو گل گرفته بودم تا در بسته های یک گرمی بسته بندی کنم، دستگیر شدم. 6 ماه کانون اصلاح و تربیت بودم و با کمک های جمعیت طلوع الان اینجا هستم.»
«م ع» می گوید: بهزیستی که بودم جای خوبی بود، اگر بچگی نمی کردم و بیرون نمی زدم این همه دردسر و بدبختی نمی کشیدم ولی فرصت هست، به قول عمو اکبر هیچ وقت دیر نیست.
پایش را تکان می دهد و می لرزاند، گویی نادم است اما غرور نوجوانی به او اجازه نمی دهد این موضوع را به صراحت به زبان بیاورد؛ می گوید: دوست دارم مثل بقیه پیشرفت کنم. دوست دارم کار آبرومندی داشته باشم و در کنارش هم درس بخوانم چون احساس می کنم از زندگی و هم سن و سال هایم خیلی جا مانده ام.
«س» موقع صحبت های من با «م ع» چند بار از کنار ما رد می شود، به نظر می رسد دنبال موقعیت مناسبی برای ورود به بحث ما باشد. وقتی سکوت میان ما برقرار می شود، نزدیکتر می آید و می گوید: «م ع» داداش جدید ما است و خیلی گل است.
«م ع» اما موقعیت را برای فرار و برگشت به بازی مهیا می بیند و با عذر خواهی می رود. از صحبت های «م ع» متحیر می شوم. او حتی هنوز به سن قانونی هم نرسیده است و این همه کار خطرناک چه برای خودش و چه در جامعه، حتما تاثیرش این کارها سال ها و شاید هم همیشه در زندگی او باقی می ماند.
صحبت را با «س» ادامه می دهم البته او هم مشتاق است تا ببیند من چه سوالی می پرسم.
نسبت به بقیه بچه ها شادابتر به نظر می رسد. 17 سال دارد و 9 ماه است که به سرای نور آمده و در این خانواده زندگی می کند.
سوال پیچ کردن را دوست ندارد. سعی می کند خودش گرداننده بحث باشد. می گوید: از 9 سالگی هم کار کردم و هم مصرف کننده شدم اول تریاک و بعد هم شیشه.
تا می خواهم از او سوال کنم سریع وسط حرفم می پرد و می گوید من خانواده دارم. آنها هم می دانند که من اینجا هستم اما نمی خواهم با آنها باشم.
«پدرم کارگر جوشکاری بود، مواد هم مصرف می کرد و چون از داربست افتاد، جمجمه اش شکست بعد هم زمین گیر شد. مادر و خواهرم هم مصرف کننده هستند. آنها با کار کردن در خانه مردم خرج زندگی شان را در می آورند اما من، هم دوست داشتم پاک شوم و هم اینکه از آنها دور باشم»
نگاهش به گوشی تلفن همراه من است و بحث را تغییر می دهد، از قیمت گوشی می پرسد و می گوید با قیمت دلار فکر می کنم گوشی خیلی گران شده؛ دوست دارم یک گوشی آیفون داشته باشم اما خیلی گران است.
«س» با نگاه مردد و طوری که انگار دیگر حرفی برای گفتن ندارد می گوید حرف هایم را بنویس و آخرش هم بنویس که خانواده ها باید مراقب بچه ها باشند چون مسئولند. تاکید کن « خانواده خیلی مهم است».
تلنگر او مرا یاد صحبت های کارشناسان خبره اجتماعی می اندازد که همه به نقش خانواده تاکید می کنند و این نوجوان هم با لمس سختی های زندگی می گوید «خانواده»، «خانواده» و باز هم «خانواده».
گزارش از حنانه شفیعی