هویزه از آن جهت مظلوم پرونده جنگ است که پیام شهدا آنطور که باید، به اهلش منتقل نشد و هنوز ناگفتههایش بیش از حد تصور است. چرا نباید بدانیم چه بر هویزه گذشت که نتوانستیم حتی شهدا را از چنگ دشمن نجات دهیم؟ مسأله هویزه، مسأله جنگ و گریز نیست؛ مسأله آزمایش و خطا نیست. هویزه با بیش از 160 شهید، فرهنگ مقاومت را در ماههای آغاز جنگ، سرمشق چهگونه جنگیدن قرار داد و عاشورای حسینی را از بایگانی تاریخ تشیع وارد کارزار نمود.
بهیاد دارم وقتی در دل محاصره دشمن، قاسم -که در متن کتاب با او آشنا خواهید شد- با اصابت یک گلوله بر زمین افتاد و طلب یاری کرد، دستان گرمش را فشردم و با او عهد کردم که همراهش باشم. در آن لحظه آموختم که مهم نیست چند سال عمر کنی، مهم این است که عمرت را چهگونه بگذرانی. و بهخاطر این بود که انسانیت و معرفت از دل دفاع مقدس جوانه زد و ما بیدار شدیم.
بخشی از کتاب:
از میان اهل روستا، آن ها که خانه شان در اثر اصابت گلوله های تانک و توپ به خاک نشسته بود. روستا را ترک کرده بودند و آنها که هنوز سایه بانی برای نشستن داشتند و احتمالا گاو و گوسفندی برای گذران زندگی، هنوز در روستا مانده بودند و حالا با نگاهی آمیخته از اشتیاق و حسرت، عبور تانک ها را تا دیدرس دنبال می کردند.
اسماعیل از روی تل خاک بلند شد،خاک هایش را تکاند و گفت: بلند شو بریم یه سری به شهر بزنیم. هرخبری باشه، اون جاست. با این جا نشستن، کاری درست نمی شه.
گفتم: بریم! یه وقت می بینی تو این گیرودار، سر ما بی کلاه مونده.
از خاکریز پائین آمدم، جیپ را از سنگر بیرون آوردم و به طرف شهر راه افتادیم. از مالکیه تا سوسنگرد چهار کیلومتر راه بود. جاده از میان نخل های فروافتاده و نیمه سوخته می گذشت، تا به ساختمان های تخریب شده ی شهر می رسید. آنچه در تمام مسیر توجه را به خود جلب می کرد، حضور جابه جای نیروهای خودی بود؛ از توپ و تانک گرفته تا یگان های نظامی. و طبعا در این میان ، توپخانه با ایجاد صدای مهیب و زمین لرزه های پی در پی بیش از همه خود نمایی می کرد.