در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۲۸۸۵۱۸
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۰
آنچه در ادامه آمده است، یادداشت استاد مهدوی دامغانی است که در بزرگداشت آیت الله مهدوی کنی منتشر شده است.
به گزارش خبرگزاری دانا استاد مهدوی دامغانی شب گذشته دار فانی را وداع گفت. احمد مهدوی دامغانی ۱۳ شهریور ۱۳۰۵ خورشیدی در مشهد به دنیا آمد و دورس جدید و حوزوی را در همین شهر فراگرفت. سپس به تهران کوچید و در سال ۱۳۲۷ از دانشکدۀ معقول و منقول آن زمان (بعداً الهیات) و در سال ۱۳۳۳ نیز در رشته ادبیات فارسی از دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران لیسانس گرفت.

در همین زبان و ادبیات فارسی و در سال ۱۳۴۲ به دریافت دکتری از دانشگاه تهران هم نایل آمد با رساله‌ای که تحسین استادان پرآوازۀ آن زمان را برانگیخت و اینها نوید ظهور استادی از جنس فرزانگانی چون بدیع‌الزمان فروزان‌فر و جلال‌الدین همایی را می‌داد؛ چنین هم شد و پس از آن تا سال ۱۳۵۳ در همان دانشگاه تهران به تدریس اشتغال داشت. در این سال دانشگاه مادرید از او دعوت کرد برای تدریس ادبیات عرب به اسپانیا برود و رفت.

اما چون عاشق ایران و زبان فارسی بود چندان در اسپانیا نماند. جدای این و بر خلاف همقطاران خود به زندگی در بیرون دانشگاه و کسب درآمد و ارتباطات فرادانشگاهی نیز علاقه داشت و نمی‌خواست به زندگی کارمندی ولو در کسوت استادی در بالاترین رتبه با حقوق ممتاز بسنده کند.

پس بازگشت و دفتر اسناد رسمی دایر کرد و سردفتر اسناد رسمی شد.

آنچه در ادامه آمده است، یادداشت استاد مهدوی دامغانی است که در بزرگداشت آیت الله مهدوی کنی منتشر شده است.

دردا و حسرتا و وا اسفا که مرد بزرگوار نیکوکار نکونام حضرت آیت‌الله مهدوی‌کنی به جهان باقی شتافت و انّا لله و انّا الیه راجعون.

به گفته خواجه شیراز:

مرغ روحش کو همای آشیان قدس بود

شد سوی باغِ بهشت از دام این دار مِحَن

در وصف مَعالیِ اخلاق و محامد صفات و شرافت ذات و حُسنِ نیّات آن فقید سعید هرچه گفته شود کم است. این فقیر ناچیز در اواخر دهه سی سعادت آشنایی اجمالی و مختصری را با معظّم‌له به مناسبات مختلف یافتم که از آن جمله دوستی و ارتباطم با مرحوم مرتضی قاموس برادر ایشان بود و دیگر دوستی مرحوم والدم با مرحوم حاج شیخ زین‌العابدین سرخه‌ای رحمت‌الله علیهما ابوالزوجه محترم ایشان بود که گاه به زیارتشان نائل می‌شدم و اتفاق می‌افتاد که مرحوم آقای کنی را که داماد کوچک ایشان بود و از فضلای اهل علم به شمار می‌رفت زیارت می‌کردم و نیز از آن جهت که داماد بزرگ مرحوم سرخه‌ای، پسر دوم مرحوم مبرور آیت‌الله آقای حاج شیخ‌علی مدرّس طهرانی آن شیخ‌المشایخ زمان خود طاب ثراه بود پیش مرحوم آقای آقامرتضی مدرّس طهرانی که معاون وزارت آموزش و پرورش رحمت‌الله علیه و از صاحب‌منصبان عالی‌مقام و بسیار صدیق و امین دولت بود، به من بنده به مناسباتی محبّت و مرحمتی داشت (و اساساً همة آقازادگان گرامی مرحوم آقای حاج شیخ‌علی طهرانی، به مناسبت‌های متعدد با این ناچیز ارتباط فراوان داشتند ـ و خدای همة آن پنج آقاپسر ایشان را بیامرزاد) و لذا گاه در روضه‌های ایام محرم مسجد قندی خانی‌آباد که مرحوم آقای حاج شیخ علی در آن اقامه جماعت می‌فرمود گاه مرحوم آقای مهدوی‌کنی را نیز زیارت می‌کردم ولی در مجموع این ملاقات‌ها در حدّ معارفه و به قول ما طلبه‌ها در حدّ: صبحّکُم الله و مَسّاکُم الله بود و با معظم‌له رفاقتِ تام و مراوده‌ای نصیبم نشده بود.

  *

پس از آنکه از دانشکده «اوین» خارج شدم ـ و چندین بار گفته و نوشته‌ام که در آن باره هیچ شِکوه و گله‌ای از هیچ‌کس ندارم بلکه آن اقامت اجباری را فوزی عظیم برای خود می‌شمارم و خدای تعالی رحمت کند مرحوم آیت‌الله محمّدی‌گیلانی تازه گذشته را که آن فقیه و قاضی‌القضات محاکم دادگاه انقلاب پس از مطالعه و مداقّه و استماع «دفاعیّات» من بنده در پروندة بنده مرقوم داشته بود که «اقامت مهدوی دامغانی در اوین مُبرّری ندارد». رحمت‌الله‌علیه.

باری من بنده به اصطلاح سرخورده و دل‌شکسته شده بودم و به بیماری چشم و اعصاب هم مبتلا، و قصد داشتم برای معالجه و مداوا به فرانسه بروم ولی به من بنده گذرنامه مرحمت نمی‌فرمودند و همین‌طور سرگردان مانده بودم. خجالت هم می‌کشیدم که هَی به این در و آن‌ در بزنم و منتظر می‌بودم که فَرَجی حاصل شود و بعضی از دوستان عزیز و یکدل و یکرنگم نیز از این مسأله مطلع بودند و شاید هرکدام به سهم خود می‌کوشید که برای رفع مشکل من‌بنده چاره‌ای بیاندیشد و وسیله‌ای فراهم کند. یک روز در اواسط سال ۱۳۶۴ مرحوم مبرور استاد دکتر سیدجعفر شهیدی رحمت‌الله علیه ضمن صحبت به من فرمود دیروز به مناسبتی خدمت حضرت آیت‌الله مهدوی‌کنی بودم و ایشان احوال تو را پرسیدند و اضافه فرمود که مهدوی چرا برای گشایش کارَت به ایشان متوسّل نمی‌شوی؟ گفتم والله من با معظّم‌له آنقدر ارتباط قوی ندارم که چنین مسأله‌ای را با ایشان در میان بگذارم، مرحوم دکتر شهیدی گفت: من از لَحن فرمایش و استفسار ایشان از تو، استنباط کردم که نسبت به تو توجّه و مرحمتی دارند، گفتم من بنده این مسأله را نمی‌دانم ولی به هرحال من که مدّتهاست ایشان را ندیده‌ام خجالت می‌کشم عرض‌ حاجتی خدمتشان کنم مضاف بر آنکه دسترسی به ایشان خیلی ساده نیست، دکتر شهیدی فرمود می‌خواهی من از ایشان وقتی برایت بگیرم که خدمتشان بروی و مشکلت را با ایشان در میان بگذاری؟ چون ایشان طوری از تو استفسار فرمودند که معلوم بود به تو محبّتی دارند. عرض کردم خدا عمرت بدهد آری برایم یک وقت ملاقات از معظّم‌له تقاضا کن و یکی دو روز بعد مرحوم دکتر شهیدی تلفن کرد که حضرت آیت‌الله مهدوی‌کنی فلان ساعت در فلان روز را وقت ملاقات با تو معین فرمودند، می‌دانی کجا باید بروی؟ گفتم نه والله. گفت فلان‌جا در خیابان ولی‌آباد یا فخرآباد؟ ـ حالا دقیقاً یادم نمانده است ـ . من بنده از دکتر شهیدی نازنین بسیار تشکر کردم و در ساعت معهود خدمت مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی شرفیاب شدم، خداش رحمت فرماید آن مرد بزرگوار نجیبِ شریف نه‌تنها با خیلی مرحمت و عطوفت مرا پذیرفت که یادی هم از گذشته فرمود و مقداری هم به مباسطت و محبّت در مقام ابراز عنایت خود به این بنده بیاناتی فرمود و از جمله فرمود که من پرونده‌ات را دیده‌ام و ظاهراً گرفتاری تو از جمله موارد «از ماست که بر ماست» است و ظاهراً شیطنت و نامه‌پراکنی برخی از همکارانت آن گرفتاری را برایت فراهم کرده بوده است. عرضکردم که به هرحال گذشته‌ها گذشته است و الحمدلله که بر دادسرا و مقامات انقلابی روشن شد که از من‌بنده جرم و جریرتی و خدای نخواسته خیانتی در آنچه متصدّی آن در حیات اداری و اجتماعی‌ام بوده‌ام سر نزده است و حالا هم به لطف و پایمردی حضرت آیت‌الله آقای حاج آقا محمد بجنوردی به کارم اشتغال دارم ولی چون هم چشمم مَئُووف است و هم نیازِ به مراجعه به طبیب خودم در فرانسه دارم دلم می‌خواهد برای عمل چشم و مداوای قلب و اعصابم به فرانسه بروم و چون یکی از تبعات و عواقب اقامت در «اوین» ممنوع‌الخروج شدن است و از حضور شریف استدعا دارم با توجه بر اینکه شخص شخیص خودتان السّاعه فرمودید که وضع بنده چگونه بوده است، برای اجازه خروج و صدور گذرنامه بذل مرحمتی فرمائید. آن مرد بزرگوار جلیل کریم در مقام دل‌داری و استمالت از این حقیر بیاناتی فرمود و توصیه فرمود که در ایران معالجه کنم و به کار و تدریسم ادامه دهم و مرا به استظهار و به حمایتِ خودشان مطمئن می‌ساخت. به عرضشان رساندم که امیدوارم بیت شاهد کتاب «مُغنی» در بیان فرق میانِ «حال» و «تمیز» به خاطر مبارکتان مانده باشد که:

انّما المیت میّت الاحیاء

کاسفاً بالُه قلیلَ الرّجاء

من بنده از اینکه قریب چهل سال به این آب و خاک عزیز خدمت کردم به چنان بی‌لطفی مبتلا گشتم سرخورده و دل‌شکسته‌ام و به راستی «میّت الأحیاء» شده‌ام. آن مرحوم خنده‌ای کرد و فرمود شعر یادم است امّا اینکه شاهد چی بوده یادم نیست و باز به همان فرمایشات محبت‌آمیز خود ادامه دادند. این حقیر به عرضشان رساندم که من بنده یک بیت شعر دیگری را حضورتان عرض می‌کنم که بهتر زبان حالم را بیان می‌کند اگر اجازه می‌فرمائید عرض کنم. خندیدند و فرمودند خیلی خوب و ان‌شاءالله که از مصادیق «و انّ من الشعر لحکمة» باشد. عرض کردم آن‌را خود حضرت اجل عالی معیّن فرمائید و آن بیت این است که:

اذا کنت فی دارٍ یُهینُکَ اَهلُها

و لم تکُ مکبولاً بها فَتَحَوَّلِ

فرمود دوباره بخوانید. به اطاعت امرشان بیت را تکرار کردم. فرمودند این چه ربطی به وضع تو دارد، بی‌جهت قیاس مع‌الفارق می‌کنی. ‌حالا قریب سه ربعی بود که من‌بنده در حضورشان بودم و گرچه مدت معیّنی برای شرفیابی‌ام مقرّر نشده بود ولی پیش از آنکه به حضور ایشان برسم دیدم که ارباب حاجت بر درگاه ایشان نشسته‌اند و لذا جسارتاً به حضورشان عرض کردم قربان، من عرایضم را اجمالاً و تقاضایم را مصرّحاً به حضورتان عرض کردم اجازه مرخصی بفرمایید. زیرا که حضرت‌عالی چشمة شیرین هستید و بیت سعدی که:

هر کجا چشمه‌ای بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

ناظر بر وضع است و جمعی منتظر شرفیابی هستند. باز تبسّم فرمودند که خوب الحمدلله که شعر فارسی هم برای مورد نظر خودتان خواندید. عرض کردم سعدی گویا شعر عربی را ترجمه فرموده است که:

یَزدَحِمُ النّاسُ علی بابه

وَ المَنهَلُ العَذبُ کثیرُ الزِّحام

باز به ملاحت تبسّمی فرمود و اضافه کرد که کاش وقت زیادتری را برای این حقیر معیّن فرموده بود که می‌نشستیم و گعده‌ای در مسائل ادبی می‌داشتیم. عرض کردم قربان، وقت حضرت اجلّ عالی ذی‌قیمت‌تر از این‌هاست و باید صرف استماع عرایض حاجت‌مندان شود. ایشان ضمن اظهار مرحمت اجازه مرخصی دادند و فرمودند باشد ان‌شاءالله سعی خواهم کرد مشکل تو حلّ شود و در طیّ هفت هشت روز آینده اقدام خواهم کرد و ضمناً شماره تلفن‌های مرا هم لطفاً پرسیدند.

  

دوشنبه هفته بعد روزی تلفن فرمودند که به دادسرای انقلاب نزد آقای سید علی‌اصغر ناظم‌زاده برو و از ایشان تقاضا کن که نامه‌ای مرقوم فرمایند که خروج تو از لحاظ آن دادسرا بلامانع است و آن نامه را که از ایشان گرفتی به نخست‌وزیری برو و نامه و تقاضایت را به جناب خسرو تهرانی تقدیم کن که ان‌شاءالله ایشان دستور لازم را به ادارة گذرنامه صادر فرمایند. و این چنین شد که به محبّت و عطوفت حضرت آیت‌الله مهدوی‌کنی قُدس سرُّه من‌بنده توانست به خارج سفر کند و این منّت عظیمی را که آن فقید سعید رضوان‌جایگاه بر این فقیر ناچیز دارند هیچگاه فراموش نکرده‌ام و همواره دعاگو و سپاسگزار ایشان بوده‌ام و آنچه تا اینجا عرض کردم در حقیقت مقدّمه‌ای است برای اصل موضوعی که درباره طهارت نفس و قِداست روح و صفای قلب آن مرد به تمام معنی بزرگ و بزرگوار باید به عرض خوانندگان برسانم.

  

در شعبان سال ۱۴۱۷ قمری مصادف با دسامبر ۱۹۹۶ میلادی حقیر توفیق تشرف به عمره را یافت و از ایران نیز مرحوم برادرم آیت‌الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی‌دامغانی رحمت‌الله علیه برای ادای عمره مفرده به عربستان و مکّه معظمه مشرف شد، در آنجا مطلّع شدیم که حضرت آیت‌الله مهدوی‌کنی طاب ثراه نیز در مکه مشرّفند. مرحوم برادرم با معظّم‌له بی‌ارتباط نبود زیرا در گیراگیر انقلاب چند روزی مرحوم آقای کنی به مشهد مشرّف شده بودند و با برادر مرحومم در اجتماعات و تظاهرات، انس و الفتی پیدا کرده بودند، خوب البته وظیفة خود دانستم
که به حضور معظّم‌له شرفیاب شویم و روزی قبل از ظهر به محل اقامت ایشان که در اَعالِی مکه بود خدمتشان رسیدیم و خداش بیامرزاد که با کمال التفات و محبّت ما را پذیرفت و پس از احوالپرسی و تعارفات متعارف خطاب به حقیر فرمودند، خوب حالا موقع خوبی است که به اصطلاح به آن «گعده»‌ای را که در طهران گفتم بپردازیم و حدود دو ساعتی که در محضرشان بودیم از این در و آن در از مسائل فقهی و ادبی با برادرم و این حقیر مذاکراتی فرمودند و از خدمتشان مرخص شدیم.

دو روز بعد در فاصله میان نماز مغرب و عشاء چنین اتفاق افتاد که در مسجدالحرام پس از طواف دنبال جایی می‌گشتم که بنشینم و تلاوت کنم و به کعبه معظّمه زادها الله عظمةً و شرفاً، نگاه کنم و از آن برکت بهره برم که ملاحظه کردم حضرت آیت الله مهدوی‌کنی در منتهی‌الیه صحن مسجد برابر حجر اسمعیل نشسته‌اند و اتفاقاً نگاه معظم‌له با نگاه حقیر تلاقی کرد و آن بزرگوار اشاره فرمود که بیا اینجا بنشین و طرف دست چپ خود را نشان دادند و اندکی خود را به طرف راست متوجه ساختند و من‌بنده از خداخواسته ـ و علی‌رغم نگاه‌های محافظان محترم ایشان که خالی از نشانة تنفُّر و تحقیری نبود ـ رفتم و در سایة حضرت آیت الله کنی نشستم و چون حضرت ایشان در حال ادای ذِکر یا وردی بودند چند دقیقه‌ای امکان صحبت و مذاکره‌ای نبود، و همین که ذِکرشان خاتمه یافت به بنده توجّه و تفقّد و احوالپرسی فرمودند و از نحوه زندگی و کیفیت گذران وقت من‌بنده سؤال فرمودند و اینکه در آمریکا علاوه بر تدریس چه کار می‌کنی. حضورشان عرض کردم در مقام انجام وظیفه نوکری اهل‌بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام با بعضی از مؤمنان در لس‌آنجلس بنیادی به نام «بنیاد آموزش اسلامی رسالت» تأسیس کرده‌ایم و در بعضی از ایّام موالید و وفیات معصومین(ع) به آنجا می‌روم و صحبتی و وعظ و تذکّری قربةً الی‌الله بیان می‌کنم و مثل یک روضه‌خوان با کمال افتخار «روضه‌خوانی» و «مرثیه‌سرائی» می‌کنم و در مسکن دائمی‌ام که فیلادلفیاست نیز مجالسی برای بیان و تفهیم اصول عقاید شیعی جهت سکنة علاقمند آنجا ترتیب داده‌ام و خلاصه به تعبیر خودمان یک اندازه‌ای «آخوندی» می‌کنم. نماز میّت را، کَأنُّه واجب عینی خودم در این شهر می‌دانم. می‌خوانم، مسأله‌گویی می‌کنم، دورة قرآن در ماه مبارک رمضان برقرار می‌کنم و البته همة این خدمات را حسب‌الوظیفه و قربةً الی‌الله انجام می‌دهم و زندگی‌ام بحمدالله به هرحال می‌گذرد و دستم بحمدالله پیش کسی دراز نیست. بعد باز خودِ آن مرد شریفِ بی‌بدیل مطالبی عنوان فرمودند.

متقابلاً عرایضی به حضورشان عرض کردم و صحبت به مشهد مقدّس و زیارت حضرت ثامن‌الائمّة علیه آلاف الثناء و التّحیة کشید و کلام به نقل یا تلاوت بعض از فقرات زیارت مأثور و معروف آن‌حضرت منجر شد و حضرت ایشان با حضور ذهن وقّاد خود همان فقراتی را که من‌بنده تلاوت کرده بودم تکرار و تلاوت فرمود و ناگهان چنان حالت روحانی ظریف و لطیفی به ایشان دست داد که گوئیا الان در حرم مطهر حضرت رضا صلواة‌الله علیه هستند و برخاستند و دو رکعت نماز (زیارت؟) بجا آوردند و سر به سجده گذاردند و قریب پنج شش دقیقه در حالت سجود باقی ماندند و من می‌دیدم که ظاهراً شانه‌هاشان در اثر گریه در حال سجود تکان می‌خورد. و خدا شاهد است خدا شاهد است وقتی آن مرد روحانی به تمام معنی روحانی سر از سجده برداشت نه‌تنها صورت نازنین و محاسن شریفش مزیّن به قطرات اشک بود که سنگ مرمر کف مسجدالحرام نیز از گریه ایشان خیس شده بود = ان‌شاءالله که اینک آن صورت نازنین به «نَضرةالنّعیم» منوّر است.

من‌بنده روسیاه نامه تباه هم که از ملاحظه آن رقّت و خلوص و خضوع و خشوع حضرت ایشان منقلب شده بودم به گریه افتادم و از حضرتش التماس دعای خیر کردم و به ایشان عرض کردم حالا من می‌فهمم که چرا مرحوم امام رضوان‌الله‌علیه وصیّت‌نامه خودشان را به دست حضرت‌عالی سپردند که به خزینه حضرت رضا صلواة الله علیه بسپارید ـ معلوم است که آن بزرگوار،‌ به مناسبت «المؤمن ینظر بنورالله» با روشن‌بینی خاص خود مراتب تقوی و طهارت ذات ملکوتی صفات حضرت‌عالی را آن‌چنانکه بایسته است ملاحظه فرموده بوده‌اند ـ چند دقیقه‌ای دیگر نیز در خدمتشان بودم که اقامه برای نماز عشاء گفته شد و من‌بنده از حضورشان مرخص شدم و زبان حالم مصرع سعدی بود که:

می‌روم وز سرِ حسرت به قفا می‌نگرم.

خداش رحمت فرماید و درجاتش را متعالی گرداناد. بمحمّد و آله الامجاد.


ارسال نظر