

یازده سال گذشته است از روزی که تپش یک دلِ آرام، پس از تجدید میثاق با استادش برای همیشه ایستاد.
دلی که نه برای خودش، که برای آرمانها، برای آدمها، برای آیندهی این جامعه میتپید.
یازده سال از رفتن پدری میگذرد که حضورش، فقط سایه نبود؛ ستون بود. نه فقط بزرگتر که مأمن، که مرجع.
و امروز، اگر در آغاز فقدانش، دلتنگ لبخند مهربان و نگاه نافذش بودیم، حالا دریافتهایم که چه چیز بزرگتری را از دست دادهایم:
ما «ایدهبانی» را از دست دادهایم.
و *ایدهبانی* یعنی پاسداری از چیزی که فراتر از شخص است؛ یعنی بیدار ماندن برای حفاظت از آرمانهایی که سالها برایشان مجاهدت شده،
یعنی با بصیرت دیدن و با غیرت ایستادن بر سر اصول، حتی اگر دیگران نمانند، حتی اگر همراهی نکنند.
آیتالله مهدوی کنی به تأسی از پیر و مرادش از آن کسانی نبود که بخواهد از شاگردانش، نسخههایی برای خود بسازد.
او نیامده بود تا کپیهایی از خویش در جامعه منتشر کند و «دعوت به خود» داشته باشد!
او آمده بود تا آدمها را تربیت کند.
تا عقلها را رشد دهد، تا ارادهها را توانمند سازد، تا انسانهایی بسازد که اگرچه ممکن است بر مدار فکری او نگردند، اما اهل اندیشه باشند، اهل دغدغه، اهل آرمان.
باور نمیکردیم که روزی برسد که در غیاب او، ما شاگردان، از آن روح بلند فاصله بگیریم. اما شد.
ما ماندیم و تردیدها.
ما ماندیم و دلمشغولیها.
و کمکم همهچیز شد روزمرگی، شد گرفتاری معیشت، شد رقابت، شد بیتفاوتی به اصول.
و امروز که به ناهنجاریها، به آشفتگیها، به بحرانهای بیپاسخ نگاه میکنیم، باید با تلخی اعتراف کنیم که اینها میوههای تلخ همان درختیست که ریشهاش را یازده سال پیش شکستیم؛
شکستیم، چون به ریشه بیتوجه شدیم.
شکستیم، چون خیال کردیم درخت میماند، حتی اگر سایهی باغبان نباشد.
ما نفهمیدیم که *تربیت، بنیاد این خانه بود* ؛
و تربیت، کالایی بخشبخش و چندپاره نیست که هرکس تکهایاش را بردارد و خیال کند ساختن ممکن است.
تربیت، طرحی است واحد؛ خطیست ممتد که اگر نخ تسبیحش نباشد، دانهها پراکنده میشوند، معنا از میان میرود.
و نخ تسبیح ما، ایمان کسی بود که برای آرمانش زندگی کرد، برایش ایستاد، و برایش از جان گذشت.
ما آن روزها، بعد از ۱۴ خرداد، نزدیک چهار ماه با دستگاهها تلاش کردیم قلب پدر را زنده نگه داریم…
و همانطور که آن روز دستگاه نمیتوانست جانِ پدر را به ما بازگرداند، امروز هم آرمانهایی که بر محور یک دل مهربان و پدرانه شکل نگرفتهاند، بیشتر شبیه دستگاهاند تا جانبخش.
در ظاهر میجنبند، اما در باطن بیروحاند.
در بلندمدت، دوام نمیآورند.
و اگر نخواهیم دوباره از جانِ تربیت، از ریشهی باور و ایمان، محافظت کنیم، این ایدهها نیز یکییکی خاموش میشوند.
اما هنوز امید هست…
امید، در نگاه کسانیست که هنوز درد دارند، داغ دارند، دغدغه دارند.
امید در دلهای زندهایست که میدانند تربیت، بدون دلسوزی، بدون اخلاص، بدون پدرانگی، ره به جایی نمیبرد.
ما حالا بهتر از هر زمان میفهمیم که "پدر بودن" فقط ریاست نیست،
پدر بودن یعنی آغوش داشتن حتی در اختلاف، یعنی دعوت کردن حتی در دوری،
یعنی ماندن، شنیدن، تاب آوردن،
و هر نهادی، هر فضایی، هر ساختاری، اگر بخواهد تربیت کند، باید چنین پدری داشته باشد.
پس بیایید به تربیت برگردیم.
نه با کلمات، که با عمل.
نه با تکرار آرمانها، که با زندهکردن آنها.
بیایید دوباره به ریشهها فکر کنیم.
بیایید ریشه را پنهان نکنیم، خشکشده نخواهیم،
بلکه آن را تیمار کنیم، مراقبت کنیم، تا دوباره درختی سربلند بروید…
و دوباره میوه دهد.
میوهی اندیشه.
میوهی آرمان.
میوهی انسان.