در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۱۷۱۶۵۵
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۵
خاکباز: انقلاب‌هایی که به نام آزادی و سوسیالیسم و برچیدن بساط امپریالیسم غیرانسانی در کشورهایی همچون روسیه و چین رخ داد، با استقرار نظام‌های تمامیت‌خواه، رویای مردمان این کشورها را به کابوس بدل کرد. بنابراین به نظر می‌رسد باید ریشه این مشکلات را درون انسان بیابیم و یکی از رشته‌هایی که می‌تواند در این زمینه بیشترین کمک را به ما بدهد، فلسفه است.

گروه راهبرد خبرگزاری دانا: «انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم» نوشته جاناتان گلاور با ترجمه افشین خاکباز، پاییز سال گذشته توسط نشر آگه چاپ و منتشر شد و ظرف دو ماه به چاپ دوم رسید. «مارتا ناسباوم» درباره این کتاب می‌نویسد: کتابی شگفتانگیز، نافذ و تاثیرگذار که با واقعیت‌های ناخوشایند تاریخی روبه‌رو می‌شود.افشین خاکباز مترجم این کتاب، فوق‌لیسانس آموزش زبان انگلیسی است و تاکنون کتاب‌های مختلفی از جمله «دموکراسی و توسعه»، مجموعه سه جلدی «عصر اطلاعات» (همراه با آقایان علیقلیان و چاوشیان)، «جامعه مدنی»، «اخلاق و اقتصاد»، «سرمایه اجتماعی» و «آرمان‌شهر» را به بازار فرستاده است. وی هم‌اکنون «پاریس 1919: شش ماهی که جهان را تکان داد» را توسط نشر آگه و «شهروندی فرهنگی» را توسط نشر تیسا آماده چاپ دارد.

آقای خاکباز! با توجه به کتابی که مدتی پیش ترجمه کرده‌اید با عنوان «انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم» رابطه «اخلاق و فلسفه» و «تاریخ و فلسفه» را چگونه توضیح می‌دهید؟

اخلاق همواره از موضوعات مورد علاقه فیلسوفان بوده است. موضوع فلسفه، تلاش برای درک عالم هستی است و انسان و رابطه او با جهان طبیعت و سایر همنوعانش از موضوعات همیشگی فلسفه بوده است. بدین ترتیب می‌توان اخلاق و اصول اخلاقی را که یکی از مبانی مهم تنظیم این رابطه است، جزئی از فلسفه دانست.

ارتباط تاریخ و فلسفه را هم می‌‌توان از جنبه‌های مختلفی نگاه کرد. مثلا می‌توان نگاهی فلسفی به تاریخ داشت و با چنین نگاهی به تحلیل رخدادهای تاریخی پرداخت یا این که تاثیر فیلسوفان بر رخدادها و جریان‌های تاریخی و نقش آنها در شکل گرفتن جریان‌های فکری‌‌ای را که بسترساز این رخدادها بوده‌اند، بررسی کرد.

دغدغه اصلی این کتاب لزوم وجود اصول اخلاقی است. برخی می‌گویند نیازها و شرایط زندگی انسان همواره دستخوش تغییر است بنابراین گزاره‌های اخلاقی‌ای که مبنای رفتارهای اوست نیز تغییر می‌کند. ولی انسان‌ها، صرف‌نظر از مکان جغرافیایی و مقطع تاریخی زندگی‌شان، دغدغه‌های انسانی و اخلاقی و اصول اخلاقی مشترکی نیز دارند و از این رو، نمی‌توان اخلاق را نسبی دانست. گلاور اخلاق را صرف‌نظر از این که منبع قوانین اخلاقی بیرونی یا درونی باشد، یکی از منابعی می‌داند که می‌تواند از انسانیت ما در برابر هیولاهای درونمان محافظت کند و عقیده دارد هر نوع اصل اخلاقی با هر منشأیی که باشد در صورتی که بتواند انسانیت و واکنش‌های انسانی را تقویت کند، سودمند است.

از نظر نویسنده آیا «انسانیت» تعریفی مطلق دارد؟

منظور از انسانیت در این کتاب، رفتارهای انسانی و نوعدوستانه و عاری از سنگدلی است. گلاور انسانیت را در متن رویدادهای تاریخی و با عینک اخلاق می‌نگرد و سعی می‌کند با بررسی نقاط ضعفی که در سرشت انسان نهفته است و ما را به تن دادن به قساوت وادار می‌کند، و با آشکار کردنِ منابعی که ما را به مقاومت در برابر قساوت و بی‌رحمی و رفتارهای ضدانسانی وا می‌دارد، نشان دهد که چگونه می‌توانیم انسان‌های بهتری باشیم و در شرایط دشوار، انسان بمانیم.

این بحث هم مطرح می‌شود که نظام‌های توتالیتر و حکومت‌های استبدادی فلسفه‌ای هم پشت خود دارند.

نظام‌های توتالیتر و تمامیت‌خواه می‌خواهند همه شئونات زندگی اتباع خود را کنترل کنند و بنابراین نیازمند این هستند که همه مردم یک گونه بیندیشند و به نظام باورهای واحدی گردن بنهند. از سوی دیگر، وقتی سخن از نظام باورها به میان می‌آوریم، خواه ناخواه پای فلسفه هم به میان کشیده می‌شود چون هر نظام باوری، در چارچوب یک فلسفه و جهان‌بینی قرار می‌گیرد. فیلسوفان در شکل دادن به فضای اندیشه و ترویج روشن‌بینی یا تاریک‌اندیشی نقش مهمی ایفا می‌کنند. ولی آنها نیز انسان‌هایی عادی هستند و نقاط ضعف و قوتی همچون سایرین دارند. بنابراین ممکن است مرتکب اشتباهاتی همچون دیگران شوند اما به دلیل جایگاه و مسئولیتی که دارند، لغزش‌های آنان پیامدهای سنگین‌تری دارد. در نظام‌های تمامیت‌خواه، فیلسوفان مستقلی که دیدگاهی متفاوت با دیدگاه رسمی دارند، با فشارهایی روبه‌رو می‌شوند و در برابر این فشارها واکنش‌های متفاوتی نشان می‌دهند. برخی از آنها واقعا با چنین نظام‌هایی هم‌عقیده‌اند و عملکردهای چنین نظام‌هایی، کم و بیش ثمره تفکرات آنهاست یا دست‌کم با اندیشه‌های آنان همراستاست. از جمله می‌توان به نیچه اشاره کرد که با اعلام زوال اقتدار اصول اخلاقی و نفی نوع‌دوستی و ترویج سنگدلی، مبنایی نظری و توجیهی اخلاقی برای نظام‌هایی همچون آلمان نازی فراهم کرد. برخی دیگر با سکوتی برخاسته از ترس، نظاره‌گر اوضاع می‌شوند و تعداد معدودی نیز می‌کوشند صدای خود را به گوش دیگران برسانند. بدین ترتیب فلسفه رسمی به جای تلاش برای یافتن حقیقت و رمزگشایی از هستی، به ابزاری برای توجیه و مشروعیت بخشیدن به اندیشه‌های حاکمان نظام‌های تمامیت‌خواه تبدیل می‌شود.

وقتی نام نیچه را پیش می‌کشیم، نقش‌ هایدگر و فلسفه‌اش در تحکیم نازیسم چه می‌شود؟

هایدگر رفتار نازی‌ها را تایید می‌کرد و همراهی‌اش با آنها از سر ترس نبود. او کلاس‌های درسش را با سلام نازی شروع می‌کرد. ‌هایدگر بر آگاهی ملی تاکید می‌کرد و می‌توان گفت بیشتر در جهت تقویت سویه ناسیونالیستی نازی‌ها حرکت می‌کرد. او در پیدایش نازیسم یا جهت‌گیری‌های آن نقشی نداشت ولی دست‌کم مدتی به آن باور داشت و با اقدام‌ها و گفته‌هایش و همچنین سکوتش در برابر فجایعی که رخ می‌داد، به تقویت آن کمک کرد. البته او در سال 1976 در مصاحبه‌ای با اشپیگل گفت که همکاری‌اش با نازی‌ها از سر اضطرار و برای جلوگیری از آسیب زدن به دانشگاه بوده و در نامه‌ای به مارکوزه، گفت که در سال 1934 متوجه اشتباه خود شده و ارتباط خود را با حزب ناسیونال سوسیالیسم قطع کرده است، ولی هیچ‌گاه آشکارا از ارتباط خود با حزب نازی پوزش نخواست. او در وفاداری به نازیسم تا آنجا پیش رفت که حتی استادش هوسرل و برخی از دانشجویانش را نیز قربانی کرد. پس شاید بتوان گفت ‌هایدگر، نه در مقام یک فیلسوف، بلکه همچون شهروندی عادی که از ضعف‌های شخصیتی رنج می‌برد به تقویت نازی‌ها کمک کرد.

وقتی بحث نیچه را مطرح می‌کنید، این سوال پیش می‌آید که بسیاری از متفکران، نیچه را از پیشگامان فلسفه پست‌مدرن معرفی می‌کنند. حداقل در جامعه ما آنقدر که ‌هایدگر به عنوان فیلسوف نازی مطرح می‌شود، نیچه مورد شماتت قرار نمی‌گیرد. علی‌رغم این که در فلسفه‌اش نژادپرستی، تحقیر زنان و مبارزه بی‌رحمانه برای کسب قدرت وجود دارد، این نظرات خیلی به کار نازی‌ها آمد.

نظریه‌های نیچه نه تنها به کار نازی‌ها آمد، بلکه یکی از مبانی اساسی نازیسم و ناسیونال سوسیالیسم نیز بود. بسیاری از محصولات نازیسم تبلور اندیشه‌های نیچه هستند. برنامه بهداشت نژادی نازی‌ها که با هدف نابودی معلولان و ضعفا و بیماران انجام می‌شد به اندیشه‌ها و آرزوهای نیچه بسیار نزدیک بود. ترویج سنگدلی و تقبیح رحم و شفقت در اندیشه‌های نیچه و برنامه‌های نازی‌ها مشترک بود. ولی‌ هایدگر چنین تاثیر عمیقی بر نازیسم نداشت. از سوی دیگر نیچه از معاصران هیتلر نبود و بنابراین به صورت مستقیم، سخنی از نازیسم و ناسیونال سوسیالیسم به میان نیاورد ولی‌ هایدگر در همان زمان می‌زیست و با وجود مشاهده رفتارهای نازی‌ها از ناسیونال سوسیالیسم دفاع کرد و به حزب نازی پیوست.

جاناتان گلاور در این کتاب، هم در برابر استالینیسم می‌ایستد، هم در برابر نازیسم و امپریالیسم موضع می‌گیرد هم در مقابل سوسیالیسم، هر یک از جریان‌ها در مقاطعی در برابر هم صف‌آرایی می‌کردند. نویسنده از چه منظری به سوژه نگاه می‌کند؟

معیاری که گلاور برای بررسی مساله انسانیت و اخلاق به کار می‌برد، معیار سیاسی نیست. گلاور در این کتاب امپریالیسم، استالینیسم و نازیسم را به دلیل رفتاری که با انسان‌ها داشتند به باد انتقاد می‌گیرد و شاید این برای کسانی که همه چیز را از دریچه سیاست نگاه می‌کنند، عجیب باشد. از طرف دیگر، سه جریانی که نام بردید در مقاطع مختلف تاریخی در برابر هم یا در کنار یکدیگر قرار داشته‌اند. شوروی دوران استالین به عنوان نماد سوسیالیسم، در سال 1939 با آلمان نازی که نماد فاشیسم بود متحد شد، ولی مدتی بعد در کنار انگلیس و امریکا که از قدرتمندترین کشورهای امپریالیستی بودند و در مقابل آلمان نازی قرار گرفت. این مسأله نشان می‌دهد آنچه در معادلات سیاسی آن زمان اهمیت داشت و هنوز هم دارد، منافع قدرت‌ها بود. از نظر نحوه رفتار با انسان‌ها تفاوت چندانی میان آلمان نازی یا شوروی استالینی و چین مائو یا لیبرال دموکراسی و امپریالیسم وجود ندارد. در واقع، انسان‌ها و نظام‌ها، صرفنظر از دیدگاه‌های سیاسی خود، قابلیت ارتکاب بیرحمی و توجیه این بی‌رحمی‌ها را دارند.

در مورد خشونت و جو وحشت در نظام‌هایی مثل نازیسم، کمونیسم، فاشیسم و... نویسنده همه مولفه‌ها را مطرح می‌کند، غیر از «کیش شخصیت». آیا در این اعمال غیرانسانی کیش شخصیت نقش ندارد؟

به طور کلی جدا کردن کیش شخصیت از استبداد، و تمامیت‌خواهی غیر ممکن است و در صورت حذف فردپرستی، این نظام‌ها هویت خود را از دست می‌دهند و فرو می‌ریزند. البته گلاور در این کتاب نامی از کیش شخصیت نبرده است، ولی آنچه از زندگی استالین و مائو و رابطه آنان با نخبگان و افراد عادی جامعه را به تصویر می‌کشد، نشانه تمام عیار فردپرستی و کیش شخصیت است. هرگاه چنین روابطی حاکم باشد، حاکم خودکامه هیچ مانعی در برابر اقدام‌های خود نمی‌بیند و خود را معیار روا و ناروا و خیر و شر می‌بیند و توانایی ارتکاب هر رفتار غیرانسانی را پیدا می‌کند.

نویسنده می‌گوید: پیچیده‌گویی غیرقابل فهم، علامت تجاری‌ هایدگر است. سپس متنی از کتاب «هستی و زمان»‌ هایدگر را نقل می‌کند و می‌افزاید: آیا می‌توان کسی را که چنین تفکر مغشوشی دارد، فیلسوفی جدی دانست؟ آیا فیلسوف بودن‌ هایدگر را- جدا از وابستگی‌اش به نازیسم- می‌شود نفی کرد؟

من در جایگاهی نیستم که بتوانم درباره فیلسوف بودن یا نبودن‌ هایدگر قضاوت کنم و اگر هم قرار باشد قضاوتی در این باره صورت بگیرد، باید از سوی فیلسوفان باشد. ولی مسایلی که‌ هایدگر مطرح می‌کند، در ارتباط با هستی و سرمنشأ چیزها و بنابراین مسایل فلسفی است و به این اعتبار، باید ایشان را فیلسوف دانست. البته در یک مفهوم، هر انسانی یک فیلسوف است چون پرسش‌های مربوط به هستی و کیستی، پرسش‌هایی هستند که در مقاطعی ذهن هر انسانی را به خود مشغول کرده‌اند. به نظر من آقای گلاور با این پرسش بیش از این که فیلسوف بودن‌ هایدگر را زیر سوال ببرد، از کیفیت اندیشه‌ها و تفکرات فلسفی او انتقاد می‌کند و می‌خواهد توجه خواننده را به آنچه به نظر ایشان کیفیت نازل و مغشوش اندیشه‌های فلسفی‌ هایدگر است، جلب کند. البته نمی‌توان آنچه را گلاور پیچیده‌گویی غیر قابل فهم ‌هایدگر می‌داند،

انکار کرد.

با توجه به این مسایل چرا نیچه و ‌هایدگر در جامعه ایران مورد توجه و محل بحث هستند؟ ترجمه‌های متعددی از آثارشان منتشر می‌شود، مثلا کتاب «هستی و زمان» تا الان توسط چهار مترجم به فارسی برگردانده شده است،‌ آیا این ژست روشنفکری است یا فلسفه‌ هایدگر را به درستی درک و دریافت می‌کنند؟

نیچه و ‌هایدگر، هر دو از اندیشمندان بزرگ غرب هستند و بسیاری از جریان‌های فکری و فلسفی بشدت از آنها تاثیر پذیرفته‌اند. نمی‌توان منکر تاثیر اندیشه‌های ‌هایدگر بر اندیشمندانی همچون میشل فوکو و ژاک دریدا و گادامر، سارتر و بسیاری دیگر شد. اکسپرسیونیسم، آنارشیسم، اگزیستانسیالیسم و پست‌مدرنیسم به نوعی وامدار اندیشه‌های نیچه هستند. بنابراین شناخت فلسفه و جریان‌های فکری غرب بدون شناخت آرا و آثار این دو کامل نیست و بخشی از توجهی که در ایران به آثار آنها می‌شود، ناشی از جایگاه آنان در اندیشه و فلسفه غرب است. از سوی دیگر، ارائه چهار ترجمه از کتاب هستی و زمان‌ هایدگر احتمالا ناشی از دشواری کار است. مسلما مترجمان این کتاب، برای ارائه بهترین و وفادارترین ترجمه ممکن رنج و مرارت بسیاری کشیده‌اند. ولی اگر نخستین ترجمه هر کتابی انتظارات را کاملا برآورده کند، کسی به سراغ ترجمه دوباره نمی‌رود. دشواری ترجمه آثاری همچون آثار نیچه و ‌هایدگر، علاوه بر زبان این دو، ترجمه‌ناپذیری برخی از مفاهیم و پیچیدگی اندیشه‌ها نیز هست. ولی نکته اصلی اینجاست که چنین کارهایی بیشتر ارزش آکادمیک دارند و در حلقه‌های فیلسوفان به کار می‌آیند و چون در محیط فکری و فرهنگی کاملا متفاوتی نوشته شده‌اند، به کار حل مشکلات عملی کنونی جامعه ما نمی‌آیند.

اتفاقا در همین کتاب بحث تئوری‌زدگی مطرح می‌شود. این که کتاب‌های صرفا نظری که به زبان فارسی منتشر می‌شوند این همه زیاد است و عناوین کتاب‌های انضمامی که واقعیت‌ها را بازگو و تفسیر می‌کنند،‌ این همه کم.

متاسفانه همین‌طور است. اگرچه نمی‌توان منکر ارزش نظریه و تئوری شد، ولی در حوزه‌های بسیار مهمی همچون تاریخ و اخلاق و فلسفه، بیشتر به دنبال معرفی تئوری‌ها و نظریه‌های انتزاعی هستیم که اگر چه در زمان خود و در جامعه‌ای که پایگاه تولید آنها بوده است بسیار اثرگذار بوده‌اند، ولی به صورت مستقیم به کار جامعه کنونی ما نمی‌آیند. این مسأله باعث شده ‌است از آثار انضمامی غافل شویم. به نظر من مسأله کنونی ما درک معنای هستی نیست، بلکه شیوه زیستن و چگونه بودن است. حتی اگر همه اندیشمندان و فیلسوفان ما اندیشه‌های ‌هایدگر را درک کنند، بعید می‌دانم گرهی از کار فروبسته جامعه باز شود. شاید یکی از دلایل فاصله میان روشنفکران و مردمان عادی این باشد که روشنفکران و اندیشمندان‌مان زبان مردم عادی و دلمشغولی‌ها و مشکلات آنها را درک نمی‌کنند. بنابراین، حاصل کار فکری آنها هیچ ارتباطی به حل مسایل مردمان عادی ندارد و در محافل روشنفکری و دانشگاهی محصور می‌ماند.

نویسنده می‌گوید اگر باور نداشتم که گذشته در حال زنده است، این کتاب را نمی‌نوشتم و بعد از قول متفکری می‌گوید مشغله اصلی فلسفه در سده بیستم، حساب کشیدن از تاریخ این قرن است.

اگر گذشته، در حال زنده نبود و بین گذشته و حال و آینده دیوار عبورناپذیری قرار داشت، نیازی به خواندن تاریخ نبود و مطالعه تاریخ به تفریح و تفنن فروکاسته می‌شد. ولی این گونه نیست و می‌بینیم که تاریخ به جای این که حرکتی خطی داشته باشد و رو به جلو برود، حرکتی دایره‌وار و چرخه‌ای دارد. اگرچه رخدادهای تاریخی دقیقا تکرار نمی‌شوند، ولی در بطن خود شباهت‌های انکارناپذیری دارند که برخاسته از سرشت انسان است که در همه ادوار و زمان‌ها و در تمام موقعیت‌های تاریخی و جغرافیایی یکسان است. بنابراین نمی‌توان انتظار داشت که بی‌رحمی‌ها و قساوت‌های دوران باستان، در گذشته باقی بماند و انسان متمدن و مدرن از ارتکاب آنها مبرا باشد. قرار بود جنگ جهانی اول، جنگ آخر و سرآغاز صلحی پایدار باشد، ولی طولی نکشید که بشر در دام جنگ جهانی دوم افتاد که از نظر قساوت و بی‌رحمی چیزی کمتر از جنگ جهانی اول و هیچ یک از جنگ‌های تاریخ بشر نداشت. قرار بود دموکراسی پایانی بر استبداد باشد، ولی مسیر دموکراسی آن طور که انتظار می‌رفت، هموار نبود و بسیاری از کشورهایی که نام دموکراسی را بر خود دارند نیز از نظر رعایت حقوق مردم و شیوه‌های حکمرانی، تفاوت معناداری با نظام‌های استبدادی ندارند. از سوی دیگر، انقلاب‌هایی که به نام آزادی و سوسیالیسم و برچیدن بساط امپریالیسم غیرانسانی در کشورهایی همچون روسیه و چین رخ داد، با استقرار نظام‌های تمامیت‌خواه، رویای مردمان این کشورها را به کابوس بدل کرد. بنابراین به نظر می‌رسد باید ریشه این مشکلات را درون انسان بیابیم و یکی از رشته‌هایی که می‌تواند در این زمینه بیشترین کمک را به ما بدهد، فلسفه است. به همین دلیل است که گلاور، وظیفه اصلی فلسفه را حساب کشیدن و بازجویی از تاریخ می‌داند و شاید این وظیفه‌ای است که بسیاری از فیلسوفان و منادیان اخلاق فراموش کرده‌اند.

منبع: روزنامه ایران

ارسال نظر