در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۲۴۹۷۰۲
تاریخ انتشار: ۱۳ تير ۱۳۹۹ - ۰۸:۱۴
نویسنده: مجید یوسفی
کتاب وضعیت بی عاری درمورد انسان هایی است که به دور از هیاهوی انقلاب و جنگ دنبال جای دنجی هستند برای زندگی؛ داستان عشقی است بین دو فرهنگ و دو دین که به دور از تمام مشکلات، انسانیت را جستجو می کنند.

به گزارش خبرگزاری دانا، وضعیت بی عاری روایتی است متفاوت و جدید از عشق و انتظار. قهرمان داستان مادری است که نمی خواهد پسرانش را از دست بدهد.به واسطه این ترس او را می شناسیم اما کمی بعد خاطره عاشق شدن را،از دست دادن و باز به دست آوردنش را روایت می کند. زبان کتاب زیباست، لهجه جنوبی در میان سطرها جریان دارد. توصیف ها دوست داشتنی اند. عشق حلیمه به رام نهایت ندارد اما این دل سپردن چه اندازه سخت می شود.آتش جنگ حتی به دامن آنهایی می افتد که سر جنگیدن ندارند. و همین عشق جسارت از آنها قهرمان هایی شکست ناپذیر می سازد.

از جمله بخش های جذاب رمان پرداختن به پیروان دین "صابئین مندائی" است که در ایران زندگی می کنند و ارتباطشان با مسلمانان، انقلاب و جنگ دیده می شود. داستان در جنوب ایران اتفاق می افتد. زبان کتاب به لهجه جنوبی است و آن قدر قوی و به جا که انگار داری بین جنوبی ها زندگی می کنی. حلیمه دختر مسلمانی که زندگی پرفراز و نشیبی داشته به روایت داستانش می نشیند. تعریف می کند از دل باختنش به رام، پسر یکی از بزرگان آئین مندائی که چشم همه به اوست تا جهان را پر از خیر و برکت کند.

بخشهایی از کتاب:

1- خیلی وقت بود که می ترسیدم قرآن را باز کنم، می ترسیدم نماز بخوانم، -می ترسیدم مسجد بروم، می ترسیدم با کسی حرف بزنم . چون روزی صد بار " رام" را توی ذهنم مجسم می کردم. روزی هزار بار آرزو می کردم همه چیز یک باره عوض وشود و من و رام، بدون هیچ حرفی و بدون هیچ دینی مال هم بشویم و همین جا زندگی کنیم. یعنی توی همین اتاق، آن گوشه و بدون اینکه کسی دور و برمان باشد.

-چون حواسش به نمازش بود می توانستم نگاهش کنم، چشم های زیبایی داشت و صورتش با ریش قشنگ بود.

2- جلوتر رفتم، نمازش تمام شد...نگاه من کرد: سلام کرد، جوابش را ندادم. گفت: جواب سلام واجبه. خنده ام گرفت. لهجه داشت. بلند شدم بروم اما انگار پایم در گل های کنار کارون فرو رفته بود.

-مو اسمم رامه.تابحال دختری به زیبایی شما ندیدم. اسمتون چیه؟

-رام دیگر چه اسمی بود. خوشم آمد از اسمش. نه برای اینکه اسم قشنگی بود. چون اسم او بود.اولین بار بود که آنقدر پررو می شدم.

- حلیمه.

-شما مسلمونید؟

-مگر شما مسلمان نیستید؟

-توی چشمانم زل زد.چشمهایش سبز بود. وقتی نگاه پیراهن قرمزم می کرد، چشمهایش قهوه ای می شد. وقتی سرش را زیر می انداخت عسلی می شد. دوست داشتم بیشتر حرف بزند.

-مو مندائی هستم...

3- اهالی جزیره کنایه هاشان شروع شد، چون اکثر مردها رفته بودند برای جنگ و نامزد من مانده بود، آن هم چه ماندنی! توی پائیز که هیچ قایقی برای ماهیگری روی شط نمی رفت، حلیمه خاتون خلیل را مجبور می کرد برود ماهیگیری، آن هم روی شطی که زیر آتش گلوله عراقی ها بود. نمی توانستم تحمل کنم و می خواستم نامزدم برود جنگ و مردانه بجنگد تا من هم سرم را بالا بگیرم. از طرفی می ترسیدم توی جنگ کشته شود یا زخمی شود.نمی توانستم یک لحظه هم مرگش را تصور کنم، اما این ذلت هم برایم سنگین بود دخترهای جزیره به من فخر می فروختند که شوهرهاشان رفته اند حنگ. انگار فکر می کردند من و نامزدم بی غیرتیم. به خلیل می گفتند دورگه بی عار

نام کتاب: وضعیت بی عاری

مولف : حامد جلالی

ناشر: شهرستان ادب

تعداد صفحات:۳۲۷


ارسال نظر