به گزارش خبرگزاری دانا مسئله رابطه میان آینده یک شخص و وضعیت مالی خانوادهای که فرد در آن به دنیا میآید، از دوران باستان یکی از مسائل مورد بحث فیلسوفان بوده و اکثر این بحثها پیرامون مسئله آموزش و تحصیلات شکل گرفته است.
نظام آموزشی میتواند یکی از نقاط عطف بیعدالتی اجتماعی باشد. میزان ثروت خانواده تعیین کننده تحصیلاتی است که شخص دریافت میکند و در نتیجه خانوادهای که فرد در آن متولد میشود، جایگاه اجتماعی او در آینده را تعیین خواهد کرد، بویژه اینکه جامعه در این سالها بخش بزرگی از شخصیت و هویت مردم را براساس مدرک تحصیلی ایشان میسنجد.
همه افراد شانس برابری برای رسیدن به درجات عالی اجتماعی ندارند. یک نفر در خاش به دنیا میآید و دیگری در زعفرانیه تهران متولد میشود؛ آن یکی در شیراز چشم به جهان میگشاید. این افراد مسیر یکسانی برای رسیدن به قلههای موفقیت اجتماعی ندارند. مسیر یکی کوتاه است و مستقیم؛ به مانند رفتن تا سرکوچه و مسیر آن دیگری مثل شنا کردن در عرض اقیانوس آرام.
کنکور، مدارس سمپاد، مدارس تیزهوشان و غیر انتفاعی و چندین و چند ساختار دیگر که سالهاست نظام آموزشی ایران را شکل داده و در کنار موج سنگین مدرک گرایی سرنوشت دانش آموزان و خانواده های آنان را دستخوش تلاطم بسیار کرده و عادلانه بودن نظام آموزشی را زیر سوال برده اند و تقلایی که خانواده ها در بهره بردن فرزندانشان از این ساختارهای عجیب متحمل می شوند، گاه این سوال را به ذهن متبادر می کند که اساسا این حجم از دست و پا زدن و تقلای دانش آموزان در نظام آموزشی چه سود و چه ارزشی دارد و بقولی اصلا که چی؟
دکتر الحسینی، جامعه شناس و عضو هیئت علمی دانشگاه، به سوالات خبرنگار ایسنا پیرامون این مسائل پاسخ داد. شرح این مصاحبه را در این مجال میخوانید.
دانش آموز ۱۲ ساله در آزمون ورودی مدارس سمپاد قبول میشود و بر همین اساس عنوان تیزهوش را از آن خود کرده و امکانات بیشتری در اختیار او قرار می گیرد؛ ولی وقتی دقیقتر نگاه میکنی درمییابی اکثر کودکانی که در این مدارس تحصیل میکنند از خانوادههای متوسط به بالا هستند و تعداد زیادی از فرزندان مسئولان و افراد مرفه در میان آنها دیده می شوند، به گونهای که شاید در یک مدرسه سمپاد، خصوصا در شهرهای بزرگتر، حتی یک فرزند کارگر هم پیدا نشود! در چنین شرایطی آیا میتوان گفت این بچهها بهره هوشی بالاتری نسبت به همسن و سالان خود دارند؟
در کل به تعریفی که از هوش ارائه می شود انتقاد دارم. تعریفی که امروزه از هوش می شود اینست که "باهوش کسی است که بتواند خود را با جامعه آداپته کند” در حالی که اگر بخواهیم هوش را بر این اساس تعریف کنیم باید بگوییم بسیاری از دانشمندانی که توانستهاند تغییراتی در ساختار علمی جهان ایجاد کنند، افراد کم هوشی هستند!
ساخت مدارس سمپاد در واقع به عنوان اقدامی برای جداسازی برخی بچهها از دیگران و برچسب زدن به آنها که با دیگران به این معنا که با آنها فرق دارند، صورت گرفت. این اقدام خیانت بزرگی بود که باعث شد بسیاری از متخصصین و مهندسین آینده این مملکت همیشه در درون خود احساس کنند که با دیگران متفاوت هستند.
در یکی از اخبار از قول یکی از مسئولان خواندم که امسال از هر ۴ دانشجوی پزشکی سه نفر سهمیهای بوده است، یعنی کسی که سهیمه ندارد تنها ۲۵ درصد شانس آنرا دارد که در صورت تلاش بسیار وارد این رشته شود.
از طرفی بچه ها در مدارس چیزهایی را فرا می گیرند که از نظر تجربه و تعامل در تعارض هستند. این بچه ها وقتی به ثمر میرسند تازه به این نتیجه میرسند که آنچه آموختهاند در این کشور کاربردی ندارد، پس تصمیم میگیرند از این کشور بروند. یک خبرنگار عنوان میکرد که بررسی آماریاش نشان میدهد ۱۰ نفر اول کنکور ۱۲ سال پیش هیچکدام در ایران نماندهاند و او نتوانسته بود آنها را در ایران پیدا کند .
در واقع از آنجاکه سرمایهگذاری علمی آموزشی که انجام شده اصولی نبوده وقتی میخواهیم از این سرمایهگذاریها نتیجه بگیریم متوجه میشویم که فرد استفادهکننده از این آموزشها هیچ تعهد و پیوندی با فرهنگ و تمدن خود ندارد، چرا که در این نظام آموزشی از ابتدا شرایطی را ایجاد کردهایم که فردیت فرد تقویت شده و در عین حال هیچ پیوندی نیز با ارزشهای اجتماعی پیدا نکرده است، بنابراین به نظر میرسد این فعالیتها بیشتر از اینکه زمینهساز ایجاد رقابت بین دانشآموزان باشد، به نوعی ابزار طبقهبندی کردن و قشربندی کردن آنهاست.
بسیاری از دانشآموزان سمپاد نه تنها تیزهوش محسوب نمیشوند، بلکه تحصیل در این مدارس باعث میشود فردگرایی در ایشان رشد کرده و در بزرگسالی هیچ پیوندی با ارزشهای اجتماعی در خود حس نکنند و تعهدی نسبت به جامعه نداشته باشند و در واقع علم برای فارغالتحصیلان این مدارس صرفا تبدیل به ابزار کسب درآمد خواهد شد.
حذف کنکور سالهاست مطرح می شود، اگر کنکور حذف شود و سوابق تحصیلی به عنوان ابزار ارزشیابی برای ورود به دانشگاه مطرح شود باز هم با توجه به مشکلات گفته شده در حوزه نظام آموزشی، به نظر نمیرسد عدالتی ایجاد شود، پس چه باید کرد تا عدالت آموزشی بواقع محقق شود؟
معمولا پیشرفت به صورت چندگانه صورت میگیرد. وقتی میگوییم کنکور بد است باید دید کنکور بر چه پایهای ایجاد شده است. متاسفانه رویکرد ابزاری به علم در خصوص کنکور هم مصداق پیدا کرده است و شاهد هستیم که در حال حاضر نرخ کلاسهای کنکور به چند میلیون تومان در هر جلسه رسیده و طبیعتا همه افراد هم نمی توانند از این کلاسها استفاده کنند.
از طرفی گاهی برای بهبود وضعیت آموزش، ارزشیابی کیفی مطرح و ارزشیابی کمی حذف میشود ولی اینکار بدون توجه و دقت به کارکردی بودن نظام آموزشی صورت می گیرد و به این مسئله توجه نمیشود که منظور از کیفی بودن آموزش این است که بچهها باید تعامل و گفتگو و عشق و دوست داشتن را بیاموزند و از این میان، زندگی کردن را فرا بگیرند، در واقع نیاز آنها به آموزش باید مورد توجه قرار بگیرد و وقتی تشنه فراگیری مفاهیم شدند، آموزش ببینند.
ولی متاسفانه رویکرد برخی معلمان در چنین سیستمی مبتنی بر درآمدزایی است و این رویکرد را به راحتی میتوان از کلیدواژههایی که در زمان گفتگو با والدین بکار میبرند فهمید. این کلیدواژهها والدین را ترغیب میکند که برای موفقیت فرزندانشان در علمآموزی پول خرج کنند.
در این شرایط باید پرسید تمام ارزشهایی که باعث میشود امام راحل معلمی را شغل انبیا بداند کجاست. وقتی مشکلات آموزشی همچون ناآشنایی دانش آموزان ابتدایی با نحوه درست قلم به دست گرفتن یا نحوه درست نوشتن حروف را با معلمان مطرح می کنیم، توجیهات مختلفی میآورند و در نهایت متوجه میشوی که آنها اصلا اطلاعی از شیوههای آموزش ندارند. در واقع نیاز به آموزش حذف شده و همه تلاش میکنند به هر شکل و به هر بهانهای پول در بیاورند، پس جامعه تک بعدی شده و در این شرایط افراد ناشایستهای رشد می کنند که یا با منبع قدرت در تماس هستند یا منبع ثروت.
پیشرفت بویژه در حوزه علوم انسانی باید به صورت درونزا در جامعه اتفاق بیفتد چرا که این علوم خمیرمایه و ملاتی هستند که میتوانند دیگر علوم را به یکدیگر متصل کرده و جامعه ایدهآل را شکل بدهند، ولی ما علوم را از خارج وارد کرده و بر اساس آنها کشور را میسازیم، این مسئله در حوزه علوم پایه مشکلی ایجاد نمیکند و اتفاقا توسعه در بخشهای مختلف را با استفاده از این علوم شاهد هستیم، اما در حوزه علوم انسانی بدون توجه به نیازها و شرایطمان علوم را ترجمه کرده و وارد میکنیم بدون اینکه کاربردی برای ما داشته باشند.
در این شرایط، دانشجویان دائما میپرسند که برای مثال نظریات علوم انسانی به چه درد میخورد، دلیل مطرح شدن این سوال اینست که استاد نتوانسته شیوه تبیین نظری را به دانشجو بیاموزد بنابراین دانشجو از فراگیری این نظریات لذتی نمیبرد و گمان میکند که آنها هیچ کاربردی برای او ندارند.
در چنین شرایطی ما در علوم پایه گسترش پیدا می کنیم ولی در علوم معرفتی، فلسفی و چگونه نگاه کردن و چگونه زیستن در این دنیا با مشکل مواجه میشویم. بر همین اساس است که چون هیچ اشتراکی بین دین و مابقی امور پیدا نمی کنیم، این دو را از هم جدا می کنیم در حالی که از طرفی هر دو را مهم میدانیم.
یکی از اساسیترین سوالات داریوش شایگان( فیلسوف، نویسنده و شاعر ایرانی) اینست که چرا ایرانیان در طول تاریخ علیرغم تمام تحولاتی که در کشورشان شاهد بودهاند از لحاظ نوسازی و مدرنیسم عقب ماندند و یکی از جوابهای او در این خصوص اینست که بنیانهای هویتی ما تناسبی با پیشرفتهای مادی ما ندارد و این تعارضها باعث شده پیشرفتمان درونزا، مستمر و محکم نباشد .
اصلا آیا درست است که والدین اینقدر به این شیوه درس خواندن اهمیت بدهند؟ مخصوصا در درسهای ریاضی و علوم و … دوران ابتدایی؟
مسلما خیر. البته توجه به آموزش درست است ولی توجه به امور ذهنی و غیر عینی که دانشآموزان هیچ مصداق و کاربردی در جامعه برای آن پیدا نمیکنند اصلا صحیح نیست.
اخیرا فرزند من امتحان اجتماعی داشت و مشغول حفظ کردن مطالب کتاب بود. او به شدت نگران بود که چرا نمیتواند این مطالب را حفظ کند. یکی از مطالبی که باید حفظ میکرد این بود که وظایف ما در گروه چیست و پسر من نمیتوانست آن را دقیقا حفظ کند.
در واقع این دانشآموز نه درک میکند که گروه چیست و نه میداند وظیفه متقابل به چه معناست، چراکه آموزش بدون تجربه و معنا و بدون ارتباط گرفتن با دیگران برای او رقم خورده در حالی که فراگیری این مهم باید به صورت تجربی انجام شود نه حفظ کردنی. با حفظ کردن صرف یک مفهوم هیچ فایدهای جز نمره برای دانش آموز حاصل نمیشود.
یک نفر به درس خواندن علاقه دارد و دیگری خیر. چرا باید یک علاقه را ارزش حساب کنیم؟ چه فرقی میان علاقه به درس خواندن و علاقه به یک رنگ یا غذای خاص وجود دارد؟
هیچ تفاوتی ندارند. متاسفانه آموزش در کشور ما تبدیل به یک کالای لوکس شده و بر مبنای نیازهای انسان نیست و وقتی چیزی به فرد عرضه شود درحالی که هیچ نیازی به آن ندارد، آن چیز یک کالای لوکس محسوب میشود. در چنین حالتی ما در خدمت مدارس هستیم نه مدارس در خدمت ما و معمولا این خدمت ابزاری است .
اساسا میتوان گفت که دانش آموزان، بویژه در دوران ابتدایی، آگاهانه درس میخوانند؟ آیا موفقیت در آزمونها بویژه کنکور، آنهم در یک سیستم نابرابر قابل افتخار هستند؟
موفقیت فردی خیر، ولی داستان افراد موفقی که موفقیت آنها منجر به اثرگذاری اجتماعی، فرهنگ سازی و پویایی شود فرق دارد. افرادی که به این گونه موفقیت دست مییابند معمولا از خانوادههای معمولی هستند که مدتی را در خارج کشور سپری کردهاند و پس از تحصیل، براساس تعهدی که به کشورشان دارند بازگشته و شروع به کار می کنند. مخصوصا در حوزه علوم انسانی معمولا کار آنها زمانی شروع به میوه دادن می کند که عمری را گذراندهاند تا شناخته شدهاند و فرصت چندانی برای انتقال معنا به دیگران ندارند. در علوم پزشکی هم اینگونه است، امروزه امثال دکتر قریب را به ندرت در جامعه میبینیم که آنهمه در مقابل جاهلیت جامعهاش ایستادگی کند و دلسوزانه پیگیر بیمارانش باشد .
متاسفانه امروزه موفقیت را به این موارد پیوند میزنیم که فرد در چند سالگی دکترا گرفته، چقدر درآمد دارد و چند کتاب نوشته در حالی که این شکل موفقیت کاملا یک مفهوم فردی است و در یک سیستم ناعادلانه شکل گرفته، پس قابل افتخار هم نیست.
نظام آموزشی، جامعه و محیط، همه ما را وادار به رقابت میکنند. از دوران پیش دبستانی تا آخر عمر برای ما رقابت میتراشند و اگر کسی رقابت نکند حذف میشود در حالی که شاید یک نفر تمایلی به رقابت نداشته باشد، آیا جامعه با وادار کردن افراد به رقابت حقوق طبیعی ایشان را نقض نمیکند؟
قطعا این کار نقض حقوق طبیعی انسانهاست. خیلی جالب است که در گذشته افرادی مثل مهدی آذریزدی یا توماس ادیسون هیچگونه تحصیلات آکادمیک نداشتهاند ولی موفق شدند بدون داشتن مدرک دانشگاهی اقدامات موثری در جامعه صورت دهند.
در واقع بستر و ساختار جامعه در زمان آنها به گونهای بوده که بدون اخذ مدرک میتوانستند علیرغم مخالفت والدینشان حرفهایشان را در معرض قضاوت دیگران قرار دهند، ولی امروزه ساختار جامعه چنین اجازهای را به افراد نمیدهد.
حرفهای یک شخص مثلا در علوم اجتماعی تنها زمانی مورد توجه قرار میگیرند که در ابتدای نام او عنوان "دکتر” قرار بگیرد، ولی اگر کسی لیسانس علوم اجتماعی داشته باشد ولی اهل مطالعه باشد نمیتواند به جایگاه آذریزدی برسد چون ساختار جامعه این اجازه را به او نمیدهد. ساختار موجود، آموزش را برخلاف قانون اساسی به منابع قدرت و ثروت پیوند زده و مردم مجبورند برای ادامه زندگی وارد این رقابت شوند.
در چنین شرایطی آیا افراد می توانند ادعا کنند ” من” عامل رسیدن به جایگاهی هستم که در آن قرار دارم؟
غالبا در محیطی که همه چیز بر مبنای مادیات سنجیده میشود، معمولا افرادی که به مدارج بالا دست پیدا میکنند، تهی از هویت اجتماعی و معنای درونی بوده و به نوعی فردگرا هم هستند، بدون نیاز و علاقه تحصیل میکنند و تنها هدفشان کسب درآمد است. هنگامی که فردگرایی در جامعه تا این حد گسترش پیدا کند طبیعتا چنین اظهارنظرهایی نیز توسعه مییابند.
اگر کسی نخواهد "آجر دیگری در این دیوار” باشد، مطرود میشود و مثل یک عنصر معیوب از سیستم کنار گذاشته خواهد شد. همگی مجبور هستیم در یک میدان بازی کنیم، با این حساب تغییر چگونه شروع میشود؟
در قرن هجدهم اروپا محافلی پدید آمدند که متون قدیمی را میخواندند و درباره آنها صحبت میکردند. بحث کردن آنان باعث پیدا شدن معنا شد و مفاهیم متعارض را در جامعه شکل داد. کار فکری روشنفکران آن دوران در نهایت باعث ایجاد آنتیتز شد که مسیر جامعه را به انقلاب کبیر فرانسه ختم کرد.
ولی سیستماتیک کردن و نظاممند کردن همه ارزشها باعث می شود که بحران فکری و تحول رخ ندهد و صرفا به تکرار مکررات بپردازیم که در چنین شرایطی علیرغم اینکه دانشمان اضافه میشود، هیچ اتفاقی رو به جلویی در جامعه رخ نمیدهد.
رسانهها در اینجا نقش بسیار مهمی دارند و برای شکل گیری معناهای مشترک و تبدیل کردن یک دغدغه و خواست عمومی به یک آنتیتز در برابر ساختارهایی که موجب تقویت بیعدالتی میشوند، بسیار کمک کننده خواهد بود.
از طرفی بازگشت به قانون میتواند این فضا را تغییر دهد. در مورد آموزش، اصولی در قانون اساسی آمده ولی باید دید که آیا همت جامعه در جهت این اصول است یا خیر. حتی در مواردی میتوان قانون اساسی را در صورت نیاز بازنگری کرد. حقوق اساسی مردم آموزش، پوشش، خوراک و مسکن است و باید محقق شود.