فرانک تی. مکاندرو، کانورسیشن — خوشبختانه یا بدبختانه، بسیاری از ما هرگز دبیرستان را از یاد نمیبریم: عشقهای یکطرفه، خجالتزدگیهای همیشگی، تلاش مذبوحانه برای شاخشدن، بیداری جنسی، فشار والدین و مهمتر از همه، رقابت اجتماعی، ورزشی و درسی.
حتی یک ژانر کاملِ سینما و تلویزیون با محوریت دبیرستان وجود دارد. آثاری همچون «بورلی هیلز، ۹۰۲۱۰»، «دختران بدجنس»، «هذرها»، «کلوپ صبحانه» و «اوقات خوش در ریجمونتهای» همگی به کشمکشها و تشویش این سالها میپردازند.
مگر این دورۀ زندگی چه چیزی دارد که باعث میشود نسبت به سایر دورانها تا این حد معنادارتر و بهیادماندنیتر به نظر برسد؟
تجربۀ پژوهشی من در قامت یک روانشناس تکاملی مرا به این باور سوق میدهد که عوامل زیادی دست در دست میگذارند تا خاطرات دوران نوجوانی اینچنین زنده بمانند، اما عامل اصلی این پدیده این است که آنچه طی میلیونها سال فرایند فرگشت در مغز انسان سیمکشی شده است تضادی چشمگیر دارد با توهمات اجتماعی عجیبی که در دوران دبیرستان شکل میگیرد، توهماتی که ذهن پیشاتاریخیِ ما را با چالش اجتماعی بیسابقهای روبهرو میکند.
به بیان دیگر، دنیایی که ما برای موفقیت در آن تکامل یافتیم (گروهی کوچک و ثابت از افراد همخویش با سنین مختلف) خیلی تفاوت دارد با یکجا چپاندن کلی نوجوانِ هورمونزده که در سالهای دبیرستان اطرافیان ما را تشکیل میدهند.
نقطۀ اوج خاطرات
برخی افراد دبیرستان را بهترین دوران زندگیشان میدانند و «یاد اون روزها بهخیر» ورد زبانشان است. صرفنظر از اینکه واقعاً چنین بوده یا نه، کاشف به عمل آمده که آرمانسازی از گذشته احتمالاً یک فایدۀ تکاملی داشته باشد.
اما اکثرمان دبیرستان را با ملغمهای از احساسات دلتنگی، حسرت، لذت و خجالت به یاد میآوریم. و البته احساسات قوی بهمعنای خاطرات قوی است؛ حتی آهنگهای آن دوران طوری در ذهنمان حک میشوند که هیچوقت نظیر آن در زندگی تکرار نمیگردد.
حافظهپژوهان حتی پدیدهای موسوم به «نقطۀ اوج خاطرات» را شناسایی کردهاند، پدیدهای که نشان میدهد قویترین خاطراتمان مربوط به اتفاقات بین ۱۰ تا ۳۰ سالگی است.
مگر این دورۀ زندگی چه چیز خاصی دارد که باعث تمایز آن از بقیۀ سالهای عمرمان میشود؟ بخشی از این قضیه بیگمان بدینخاطر است که در دوران نوجوانی، حساسیت مغز نسبت به بعضی از انواع اطلاعات تغییر میکند. احساسات برای مغز سیگنال میفرستند که رویدادهای مهمی در حال وقوع است، و البته سالهای نوجوانی آکنده است از بازخوردهای اجتماعی مهمی که در مورد مهارتها، جذابیت، جایگاه و مطلوبیتمان دریافت میکنیم. این دقیقاً همان چیزهایی است که باید به آنها توجه کنیم تا از آنچه داریم بهخوبی بهره گرفته و بهلحاظ اجتماعی و تولیدمثلی موفق شویم.
دنیایی با قانون جنگل
حافظهپژوهشی یافتههایی به دستمان میدهد که چرا تکهخاطرات ذهنیِ سالهای دبیرستان حتی چندین دهه بعد اینچنین شفاف در ذهنمان میماند. اما روانشناسی تکاملی نیز میتواند تبیین کند که چرا چنین انبوهی از معنا به این سالها گره خورده و چرا این دوران چنین نقش مهمی در هویت ما ایفا میکند.
مثلاً دلیل دارد که نوجوانان اغلب دنبال شاخبودن هستند.
تا آنجا که دانشمندان میدانند، اجداد پیشاتاریخی ما در گروههای نسبتاً کوچکی میزیستند. اکثر افراد تمام عمرشان را در همان گروه بودند و جایگاه اجتماعی فرد داخل گروه طی دوران نوجوانی رقم میخورد. چیزهای زیادی در دوران نوجوانی و جوانی مشخص میشد: اینکه فرد تا چه اندازه بهعنوان جنگجو یا شکارچی ستوده میشود، اینکه فرد تا چه حد بهعنوان شریک جنسی مطلوبیت دارد و اینکه دیگران چقدر اعتماد و احترام نثار فرد میکنند. فردی که در سن هجدهسالگی بیعرضه به شمار میآمد بعید بود در چهلسالگی به جایگاه شاخصی برسد. لذا از نقطهنظر تکاملی، رقابت در سالهای نوجوانی پیامدهایی داشت که در تمام طول عمر ادامه مییافت.
البته امروزه کسانی که تجربیات درخشانی در دبیرستان ندارند میتوانند پس از فارغالتحصیلی به مکان جدیدی نقلمکان کرده و از نو آغاز کنند. ما شاید در سطح هوشیارانه از این امر مطلع باشیم (البته تا جاییکه در دوران نوجوانی بتوان از چیزی اطلاع هوشیارانه داشت)، اما باز هم مؤلفههای روانشناختی که در مغز نوجوان فعال میشود باعث میگردد در این دوره غرق زندگی اجتماعی شویم.
شاخشدن میتواند به یک وسواس تبدیل شود چون، در تمام عمر، شما را با افراد همسنتان ردهبندی خواهند کرد. هرچه نباشد، جایگاه شما در بزرگسالی عمدتاً بستگی به این دارد که در مقایسه با همسنهایتان (و نه دیگران) چه عملکردی داشته باشید.
درضمن، فشارِ شدید در جهت همنوایی باعث میشود که چندان از ارزشهای گروه دوستانتان منحرف نشوید. طرد از گروه در دوران پیشاتاریخ برابر با حکم مرگ بود.
تمام اینها مستلزم متحدگزینی و اثبات وفاداری به دیگران است. نتیجهاش هم میشود تقسیم دنیای اجتماعی به گروهکهای رقیب که در گیر و دارِ سلسلهمراتب اجتماعی یکدیگر را خرد میکنند.
مامان، اینقدر نرو روی مخم!
داخل خانه هم کشمکش با والدین معمولاً گریزناپذیر است. والدین میخواهند بچههاشان موفق شوند، اما غالباً چشمانداز بلندمدتتری نسبت به نوجوانان دارند.
پس آنچه پدر یا مادر فکر میکنند باید دغدغۀ بچه باشد (آمادهشدن برای شغل و یادگیری مهارتهای مهم زندگی) و آنچه خود بچه بهلحاظ احساسی بهسمت آنها کشش مییابد (شاخبودن و خوشگذراندن) اغلب اوقات در تضاد با یکدیگرند. والدین معمولاً میدانند تنش میان والدین و بچهها از کجا نشئت میگیرد، اما بچهها نه.
از سویی، هورمونها بهنوعی از «خودنمایی» دامن میزنند که احتمالاً در جوامع نخستین جذابیت فرد را افزایش میداده. ما هنوز هم تا حدی همان چیزهایی را در جوانان میستاییم که، هزاران سال قبل، بایستۀ موفقیت در شکار و نبرد بود: خطرپذیری، توانایی مبارزه، شتاب، و توانایی پرتاب با سرعت و دقت. زنان جوان نیز جوانی و باروری خود را به رخ میکشند. متأسفانه هنوز هم زیبایی معیاری مهم است که زنان را با آن قضاوت میکنند.
هراسِ جلسههای دوره
در دوران قدیم، ازآنجاکه هرکس تقریباً با تمام افراد همگروه خود در ارتباط بود، تواناییِ بهخاطرسپاری جزئیات مربوط به مزاج، پیشبینیپذیری و رفتارهای پیشینِ همتایان نتایج بسیار مثبتی در بر داشت. تفکر انتزاعیِ آماری در مورد انبوهی از افراد غریبه فایدۀ چندانی نداشت.
در دنیای امروز هم البته خوب است که آمار افرادِ آشنا را داشته باشیم، اما با چالشهای جدیدی نیز مواجهیم. ما هر روز با غریبهها تعامل داریم، پس نیاز است رفتار آنها را پیشبینی کنیم: آیا این فرد قصد دارد فریبم دهد یا برعکس، میتوانم به او اعتماد کنم؟ آیا فلانی فردی مهم است که باید با او آشنا شوم یا برعکس، یک هیچکاره است که راحت میتوانم فراموشش کنم؟
این کار برای بسیاری از ما دشوار است، چون مغز ما برای چنین چیزی سیمکشی نشده است، بههمینخاطر برای رویارویی با این شرایط، به میانبرهای شناختی همچون تفکر قالبی روی میآوریم.
درعوض، انتخاب طبیعی باعث شده تا یک کنجکاوی ذاتی در مورد افراد خاص (و حافظهای برای انباشتن این اطلاعات) در وجودمان شکل گیرد. نیاز بود به خاطر بسپاریم چه کسی با ما خوشرفتاری کرده و چه کسی بدرفتاری؛ هرچه هم یک خاطره احساسیتر باشد، احتمال فراموشکردنش کمتر است. وقتی کسی که دوست نزدیکتان میدانستید در جمع به شما اهانت کند، سخت میتوان این رویداد را فراموش کرد، یا مثلاً وقتی که دوست مورداعتمادتان به شما خیانت میکند.
نتیجه میشود اینکه ما آدمها گرایشی قوی به کینهتوزی داریم. همین کینهتوزی نمیگذارد دوباره از ما سوءاستفاده شود، اما درعینحال میتواند در جلسات دورۀ دبیرستان لحظات معذبانه و تشویشبرانگیزی را رقم زند.
یک نکتۀ دیگر نیز قضیه را پیچیدهتر میکند؛ دبیرستان احتمالاً آخرین باری در تمام عمر باشد که همهنوع آدمی گرد هم میآیند، آنهم تنها به این دلیل که همسن هستند و در یک محله زندگی میکنند. بله، البته که دبیرستانها خیلی اوقات تفکیکهایی بر مبنای نژاد و وضع اقتصادی دارند، اما دبیرستانیها باز هم، نسبت به هرآنچه بعدها در زندگیشان پیش آید، با تنوع روزانۀ بیشتری روبهرو هستند.
پژوهشها نشان داده که افراد، پس از دبیرستان، خود را بر اساس هوش، ارزشهای سیاسی، ترجیحات شغلی و طیف وسیعی از دیگر ابزار غربالگری اجتماعی سامان میدهند.
اما درعینحال، افرادی که در دبیرستان میشناختید، بهطور پیشفرض، مبنای مقایسههای اجتماعیتان باقی میمانند.
بر اساس «نظریۀ مقایسۀ اجتماعی»، ما ازطریق مقایسۀ خود با دیگران میفهمیم چقدر خوب هستیم و برداشتی از ارزش شخصی خود ترتیب میدهیم؛ هرچه افراد موردنظر بیشتر به ما شبیه باشند، بهتر میتوانیم نقاط قوت و ضعف خود را بسنجیم. ازآنجاکه همکلاسیهای دبیرستانمان همیشه همسن ما خواهند بود (و نیز با توجه به اینکه آنها شروعی مشترک با ما داشتهاند)، علاقهای ذاتی وجود دارد برای اینکه بفهمیم بعدها چه به روز آنها آمد و این امر شاید دلیلی نداشته باشد جز اینکه بفهمیم زندگی خودمان در مقایسه با آنها چطور است.
با این اوصاف، تعجبی ندارد که رابرت ساوثی، شاعر رمانتیک انگلیس، مینویسد «صرفنظر از اینکه چند سال عمر کنید، بیست سال نخست همیشه نیمۀ بلندترِ عمرتان است».