دختر بیست، جدیدترین اثر مجید ملامحمدی، به بررسی روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی و مفاهیم دینی و اعتقادی میپردازد. این کتاب با نثری شیرین و خواندنی، داستان یک دختر و مادربزرگش را روایت میکند که با وجود فاصلهای شصت ساله، ارتباط خود را از طریق نامهنگاری حفظ میکنند.
در هر نامه، خاطراتی از ماجراهای مشترک این دو نسل بیان میشود، از جمله موضوعات مهمی چون حجاب، ارتباط با نامحرم، فرهنگ کتابخوانی و تساوی زن و مرد. این داستانها به خوبی ناهنجاریها و ضد ارزشها را در جامعه ایرانی به چالش میکشند.
نکته جالب توجه در این کتاب، طرح دغدغههای مشترک دخترانه با فاصله سنی حدود ۷۰ سال است که با توجه به تفاوتهای نسلی و ریشههای واحد اعتقادی، بسیار برای مخاطب نوجوان جذاب و قابل فهم است.
دختر بیست مناسب برای رده سنی ۱۱ تا ۱۶ سال و در ۹۶ صفحه توسط انتشارات معارف منتشر شده است. این اثر میتواند به نوجوانان در درک بهتر از ارزشها و چالشهای اجتماعی کمک کند.
قسمتی از کتاب :
وای مادربزگ خوبم! آن روز چهقدر ما خوشحال بودیم. روز جشن تکلیفمان را میگویم. دوستم عسل از همهٔ ما بیشتر خوشحال بود. چادر گلگُلیاش هم از چادرهای ما قشنگتر و مرغوبتر بود؛ اما یک موضوع فکرم را حسابی مشغول کرده بود. خانوادهٔ عسل اهل حجاب و نماز و... نبودند؛ اما حالا دخترشان این شکلی شده بود و برای جشن، شوق فوق العادهای داشت! بالأخره علتش را از عسل پرسیدم. او هم صورت مثل گلش را پر از خنده کرد. چشمهای عسلیاش را به جایی دوخت و گفت: «قرار بود برای جشن تکلیف چادر و سجاده به مدرسه بیاوریم؛ اما توی خانهٔ ما از چادر و جانماز و مُهر خبری نبود. من خیلی ناراحت بودم. موضوع را به مادرم گفتم. اخم کرد و با بیاعتنایی گفت: «بیخیالش باش!» پرسیدم: «چرا مامان؟ من دوست دارم مثل بقیهٔ بچهها توی جشن تکلیف مدرسه شرکت کنم.»
مادر به خواستهٔ من محل نداد. خودم رفتم و با پول پساندازم از مغازهٔ محلهیمان یک جانماز کوچک خریدم. بعد آن را روی میز اتاقم گذاشتم. مادر تا آن را دید، عصبانی شد و گفت: «این کارها چیه بچه؟ چرا روی اعصاب من راه میروی؟»
شب که شد پدرم آمد و با دیدن جانماز به کار من اهمیتی نداد و خوشحال نشد. آن شب با گریه به خواب رفتم. اما اولِ صبح پدر و مادرم به اتاقم آمدند. من را بغل کردند و بوسیدند. مادرم گفت: «من دیشب یک خواب عجیب دیدم. تو چادر سفید گلداری به سر داشتی. چادرت خوشبو بود. بالای سرت فرشتهها پرواز میکردند. جلویت یک جانماز زیبا پهن بود. تو داشتی نماز میخواندی. ناگهان صدای مهربان یکی از فرشتهها به گوشم خورد که میگفت: «چهقدر خدا تو را دوست دارد عسلجان! آفرین... آفرین بر تو!»
مادر دوباره بوسهبارانم کرد و قربان صدقهام رفت. چشمهای خیس و مهربانش، دوستداشتنیتر از همیشه شده بود. مادر به من گفت: «تا ظهر یک چادر نماز خوشگل برایت میخرم تا به مدرسه ببری. اصلاً نگران نباش!» این بود خاطرهٔ دوستم عسلجان.
مادربزرگ عزیز. خیلی دوستت دارم. سارا