در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۱۵۳۳۰۴
تاریخ انتشار: ۰۱ فروردين ۱۳۹۲ - ۱۶:۴۴
همراهی خبرگزاری دانا با خانه سالمندان در نخستین روز سال:
همراهی خبرگزاری دانا با خانه سالمندان کهریزک در نخستین روز از سال ۱۳۹۲که در این دیدار به هم نشینی و گفت گو پرداخت.
وارد محوطه که می‌شوی دو حس غریب حزن و اندوه تمام وجودت را فرا می‌گیرد. آنقدر حس چشم انتظاری اینجا احساس می‌شود که گویی بهار نیامده، گویی هیچ دلی اینجا خانه تکانی نشده است. پدر و مادرهایی که با شاخه‌ای از گل سنبل به دست به روی نیمکت خیره به در، انتظار شنیدن صدای آشنایی را دارند که نو شدن سال را به آن‌ها تبریک بگوید. اما برخی از اینان حتی متوجه سلام تو نمی‌شوند.

کمی آن طرف‌تر پدری را می‌بینی که ۸ فرزند یتیم را بزرگ کرده و حالا در انتظار یتیم نوازی آنهاست. نزدیکش که می‌شوی نگاه خسته‌اش را به در می‌بینی و زمزمه به زیر لب که مداوم در ذهن خود به فرزندانش می‌گوید هرچه بخواهید برایتان می‌خرم اما افسوس که نه پاسخی می‌شنود و نه دیداری، با دیدن تو لبخندی می‌زند و سال را تبریک می‌گوید تبریکی که بهانه‌ای است برای لحظه‌ای هم نشینی و هم صحبتی. درد و دل را با لبخندی آغاز می‌کند گویی‌‌ همان لبخندی است که در تحویل سال برای هم آرزو می‌کردیم. اسمش را سوال کردم انگار اصلا متوجه سوال من نشد و یکدفعه شروع کرد به درد و دل با من و می‌گفت: بعد از فوت همسرم زنی رادیدم که با هشت فرزند یتیم سخت زندگی می‌کند تصمیم گرفتم برای بهبود زندگیش با او ازدواج کنم زندگی سختی داشتم و در آشپزخانه‌ای به عنوان سرآشپز مشغول به فعالیت بودم.

او می‌گوید: فرزندان همسرم را هم چون فرزندان خودم دوست داشتم و برای اینکه وارد دانشگاه شوند تمام تلاش خودم را کردم الان همه آن‌ها تحصیل کرده و حتی پست اداری دارند اما یک بار هم به من سر نمی‌زنند گویی که من برایشان پدری نکردم ناگهان شروع کرد به گریه چند لحظه‌ای تا آرام شدنش در کنارش ماندم و به سمت آسایشگاه مادران حرکت کردم.

 وارد سالن که می‌شوی اتاق‌هایی را می‌بینی که پر از تنهای وخالی از حضور گرم است و اتاق دیگری پر از حضور گرم و سرزندگی که دیگر جایی برای ورود به اتاق نیست. ناگهان چشمانم به زبیده خیره شد مادری که سالیان سال است تنها سخنی که از زبانش می‌شنوی نام فرزندش محسن است. مادری که تنها آرزویش دیدار محسنی است که از فرزندی فقط بی‌خبری از مادر را تمام کرده است.

زبیده می‌گوید: من محسنم را گم کردم محسن از زنده بودن من خبر ندارد اگر بداند من را به خانه برمی گرداند.

وقتی از او پرسیدم چگونه به خانه سالمندان آمده گفت: با پسر بزرگم برای دیدار با دخترم به سمت گرگان در حرکت بودیم. شب بود و برف سنگینی آمده بود و ما هم چنان در کنار جاده منتظر ماشین بودیم اما آنقدر برف سنگین شد که ما در کنار جاده تا نزدیک صبح ماندیم تا اینکه نور چراغ ماشینی توجه ما را جلب کرد وقتی برایش دست تکان دادیم متوجه شدیم که اتوبوس شهرداری است و ما را به گداخانه لواسان برد‌‌ همان جا بود که من برای همیشه از پسرم و خانوادم جدا شدم و دیگر از هیچ کدام خبری ندارم. زبیده شروع کرد برای محنش آواز سر دادن و او را در آغوش کشیدن وقتی از او پرسیدم بزرگ‌ترین آرزویت چیست با بغضی در گلو قورت داده گفت تنها دیدار محسنم.


به دور خود می‌چرخیدم و در سالن‌های متعددی قدم می‌‎زدم سفره هفت سینی را دیدم که چشم انتظار هشتمین سین است که در کنار تخت پدر بزرگ دلتنگی پهن شده است. در میان سفره عکسی از لبخند فرزندش را دیدم که تمام هفت سین دلش را تکمیل کرده بود. محمد نبی اسحاقی خود را مقصر می‌داند و با خود تکرار می‌کند من پدر خوبی نبودم. او در تمام عمر تنها یکبار روی نوه‌اش را دیده بود تنها یکبار او را در آغوش کشیده و آرزوی روزی را دارد که نوه‌اش را با خود به بازار ببرد و برایش خرید عید انجام دهد. وقتی از نوه‌اش یاد می‌کنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند ولی با شوخ طبعی و لبخند اشک را در چشمان منتظرش پنهان می‌کند.

او می‌گوید: من جزء اولین کسانی بودم که وارد هنرستان ایران شدم و رشته آهنگری و تراشکاری را انتخاب کردم. من درست زندگی نکردم و تنها مقصر خودم بودم و پدر خوبی برای فرزندانم نبودم همیشه زندگیم را صرف اطرافیانم کردم تا خانواده این در حالی بود که من برای کمک به دیگران زیر بار قرض می‌رفتم چون درآمد بالایی نداشتم. همیشه در زندگی سعی می‌کردم همه را از خود راضی نگه دارم اما متاسفانه در این بین از خانواده خود غافل شده بودم.

محمد نبی با حالتی گریان می‌گوید: دوست ندارم فرزندانم به دیدار من بیایند از دیدن آن‌ها خجالت می‌کشم به خاطر همین همیشه از طریق تلفن با هم در تماس هستیم.

او ازبیماری دیابت نوع دو رنج می‌برد و ادامه می‌دهد: قرار بود به خاطر همین پاهای خودم را برای همیشه از دست بدهم اما بعد با دکتر غضنفری آشنا شدم پس از بررسی مجدد بیماری من فهمید که دیگر نیازی به قطع عضو نیست‌‌ همان جا بود که فهمیدم خدا هنوز من رادوست دارد.

وقتی از گذشته‌ها برایم مرور می‌کرد گفت: پس از مدتی همسرم به صورت غیابی از من جدا شد و به همراه فرزندانم در صومعه سرا زندگی می‌ کرد که بعد‌ها متوجه شدم همسرم مجدد ازدواج کرده و زندگی بسیار سختی را دارد بعد از آن‌ها من تمام زندگی خود را باختم و تنها دارایی من یک چادر یک نفره بود که در نزدیکی میدان امام حسین (ع) در آن زندگی می‌کردم و بعد‌ها بیماری من تشدید شد به بیمارستان مراجعه کردم آن‌ها مرا بطور کامل به صورت رایگان درمان کردند اما وقتی از من آدرس منزلم را پرسیدند و فهمیدیند که من فقیر هستم به من پیشنهاد دادند تا به کهریزک بیایم و از این طریق بتوام بیماری خود را کنترل کنم. بعد از گذشت سال‌ها وقتی خواهر زاده‌ام به دیدن من آمده نوه‌ام را با خود آورده بود که با دیدنش دنیا به یکباره بر سرم خراب شد و الان خود را سرزنش می‌کنم که اگر زندگیم را وقف دیگران نمی‌کردم الان من هم در کنار خانواده‌ام سال را نومی کردم.


عکس : سارا امیری

با حالتی بهت زده که بیرون آمدم اتاقی را دیدم که نظرم را به خود جلب کرد گویی برای لحظه‌ای گذر زمان را احساس نکردم. اتاقی که با عروسک‌ها زینت داده شده بود در میان رنگ‌های و عروسک‌های که غبار دلتنگی و تنهای بر رویشان نشسته بود پیرمرد مسنی را دیدم که همه دلخوشی‌اش عروسک‌های بود که جای خالی فرزندانش را برایش پر کرده‌اند وعلی پدر بودنش را با عروسک‌ها قسمت می‌کرد وهمانند پدر نگهدار و نگهبانشان بود به آرامی نزدیک تخت‌اش شدم با لبخندی میزبانم شد کنارش نشستم تا از تنهای و فرزندانش بپرسم آهی کشید و لبخندی زد و گفت وقتی برای اولین بار پس از سال‌ها صدای گرمشان را شنیدم بخشیدمشان. پدری که تن‌هایش در خانه سالمندان را از مکر و حیله فرزندانش دارد و همه تنهاییش را فدایی یک لحظه لبخندو لهجه شیرین سلام پدر کرد.

علی فرونچی می‌گوید: تا زمانی که همسرم زنده بود همه چیز عالی پیش می‌رفت ما زندگی خوبی داشتیم و منزل ما نزدیک خیابان ابوریحان بود اما بعد از فوت او زندگی ما دگرگون شد. پسرانم شروع کرده به ناسازگاری کردن و از راهی وارد شدند که به من کلک زدند من اغلب به خواهر سر می‌زدم و در کنار او می‌ماندم و فرزندانم از همین فرصت استفاده کردند و خانه را برای فروش گذاشتند و بعد وقتی من از پیش خواهرم برگشتم یکی از پسرنام گفت خانه را بفروشم و به عنوان سرمایه شرکت در اختیار آن‌ها قرار دهم و بعد از مدتی کار دوباره برای من خانه می‌خرند من هم برای سعادت آن‌ها این کار را کردم و به آن‌ها وکالت دادم و خانه من بفروش رسید در این مدت من در کنار خواهرم می‌ماندم.

وی افزود: من قرار بود ۲۰ روز در کنار خواهرم باشم تا اینکه شب بیستم تلفن خانه زنگ زد و خواهرم جواب داد و بعد دیدم دچار رنگ پریدگی شد اما از جواب دادن به من امتنا کرد فردای آن روز خواهرم گفت علی می‌خوام یکحقیقتی را به تو بگوم و گفت پسرای تو از ایران رفتند که دو روز بعد من دچار حمله قلبی و شوک شدید شدم و ۱۷ روز در بیمارستان بستری شدم وقتی ترخیص شدم کلید به دست رفتم سراغ خانه وقتی در باز شد دیدم یک آقای متشخص آمد جلو گفت من خانه را خریدم متوجه شدم که از همسایگان من است.
فرونچی در حالی که گلوی تازه کرد ادامه داد: من از همسایه خواستم یک ماه به من مهلت بدهد تا آنجا بمان شاید آرام‌تر شوم آن مرد با مهربانی جواب داد بمان چون می‌دانم فرزندانت چه خیانتی به تو کردند خیلی دنبال شما بودم که اطلاع بدم اما متاسفانه موفق نشدم. من یکماه آنجا ماندم و کاسه چه کنم به دست گرفته بودم آخر یک روزی یکی از دوستان که از زندگی من خبر داشت گفت: آسایشگاه می‌ری، خیلی پذیرش این حرف برای من سخت بود تا اینکه ورود من به اینجا را هماهنگ کرد و الان اینجا زندگی خودم را ادامه می‌دهم بعد از مدتی دچار افسردگی شدید شدم.

این پدر با بیان اینکه غربت وتنهایی اینجا من را خیلی عذاب می‌دهد عنوان کرد: آسایشگاه پیگر فرزندان من شد و ما متوجه شدیم آن‌ها در سوئد برای خود خانواده تشکیل دادند. برای بار اول که با من تماس داشتند قبل از سلام از من خواستند تا آن‌ها را حلال کنم من هم خیلی گریه کردم و نتوانستم حرف بزنم و بعد کمکم آرام شدم من با شنیدم صدای آن‌ها بخشیدمشان اما با گریه گفتم.

او از وابستگی شدید به عروسک‌هایش می‌گوید که اغلب خودم را با این‌ها سرگرم می‌کنم چون در دنیا چیزی ندارم که دلم را خوش کنم تنها دارایی من اینهاست.

به گزارش خبرنگار گروه سلامت خبرگزای دانا، زمانی بود که وقتی به خانه باز می‌گشتیم چهره مهربان پدر و مادرانمان شوق آمدن را در وجودمان می‌دمید. وقتی جایی گره در کارمان می‌افتاد تنها کسی که واسطه ما و خدا می‌شد مادرمان بودند. حال آنان را با آغوشی باز به به خانه‌ای که با آرامش خود ساخته‌اند بازگردانیم اجازه دهید نوه‌ای که ثمر محبت پدر مادریست دستان پیر و خسته آنان را به گرمی بفشارد تا خستگی و گذر عمر  از یادشان برود./پایان پیام
ارسال نظر