به گزارش خبرگزاری دانا،آیا دیگر زمانش نرسیده که به ترس اجازه ندهید به زندگیتان حکمرانی کند؟ که دیگر دست از بهانه آوردن بردارید که چرا اوضاع زندگیتان بهتر از این نیست؟
ترس کلمه زشتی است. ما را از خوشبختی واقعی دور نگه میدارد زیرا از ریسک کردن ما جلوگیری میکند. ما از هر چیزی که کمی دردناک باشد دوری میکنیم حتی اگر ماندن در وضعیت کنونی به مراتب دردناکتر باشد.
جوانتر که بودم از اینکه خودم باشم واهمه داشتم. برای اینکه مورد پذیرش دیگران قرار بگیرم مدام با آنها موافقت میکردم.
میخواستم خودم هم خودم را دوست داشته باشم اما هیچوقت نمیگذاشتم که دیگران خود واقعیام را ببینند.
یاد گرفتم که اگر خود واقعیتان را نشان دهید، همه خوششان نخواهد آمد و این هیچ اشکالی ندارد. کسانیکه ارزش وقت شما را داشته باشند، شما را برای آنچه که هستید تحسین میکنند. و خواهید توانست روابطی عمیقتر و معنادارتر بسازید.
نمیتوانستم برای خودم فکر کنم، در تصمیمگیریهایم مطمئن نبودم و اجازه میدادم دیگران با توجه به اعتقادات خودشان برای من تصمیم بگیرند. حس یک قایق اسباببازی را داشتم که آن را در اقیانوس اینطرف و آنطرف میفرستادند.
در دبیرستان به ما یاد نمیدهند که روابط سالم چه شکلی هستند و چه چیزهایی قابل قبول است و چه چیزهایی نیست. ما برای رفتارهای دیگران بهانه میآوریم، حتی اگر برایمان دردناک باشد. امید داریم که تغییر کنند و فکر میکنیم میتوانیم آنها را انسانهای بهتری تبدیل کنیم.
من در اولین رابطهام، خودم را به طور کل برای طرفم تغییر دادم. ناامیدانه میخواستم کسی دوستم داشته باشد، به همین دلیل از دختری لجوج و سرسخت به دختری رام و مهربان تبدیل شدم. اما در درونم احساس خلاء میکردم چون داشتم نقش بازی میکردم.
در عمق وجودم از طرد شدن میترسیدم. با خودم استدلال میکردم که او هم تغییر خواهد کرد و شاید من بتوانم کمکش کنم که آدم بهتری باشد. اما هیچچیز تغییر نکرد. حتی بدتر شد.
به او اجازه دادم روی من کنترل داشته باشد و در آخر به فردی افسرده و پر از ترس تبدیل شدم.
قرار نیست عشق ترسناک باشد. عشق یعنی پذیرفتن یک فرد، به همراه اشتباهاتش و همه چیزهای دیگر. اما باید توام با احترام متقابل هم باشد. عشق یعنی بدون اینکه قصد تغییر کسی را داشته باشید، برای آنچه که هست تحسینش کنید. عشق یعنی اراده.
دانشگاه که بودم در دوران عقد باردار شدم اما پیش از به دنیا آمدن فرزندم جدا شدم و تعداد زیادی از دوستانم که من را بخاطر این مسئله قضاوت میکردند را از دست دادم. اما حالا که به عقب نگاه میکنم، میفهمم که این تجربه دوستانی که واقعاً دوستم نبودند را از کنارم دور کرد.
از طرف دیگر، دوستان واقعیام، برای بچهام جشن سیسمونی گرفتند و بدون هیچ قید و شرطی دوستم داشتند. این درست همان کاری است که آدمها وقتی شما را همانطور که هستید قبول میکنند و دوست دارند، انجام میدهند.
به کمک والدینم دانشگاه را تمام کردم و الان مشغول گذراندن دوران فوقلیسانس هستم.
خیلیها تصور میکردند که دانشگاه را ترک خواهم کرد اما من به خودم ایمان داشتم. برای اولین بار به خودم احساس اعتماد کردم، چه دیگران دوستم داشته باشند و چه نداشته باشند.
همینطور که به زن قویتری تبدیل میشدم، فهمیدم که اینی که هستم فوقالعاده است و هیچکس قرار نیست من را جور دیگری متقاعد کند یا تغییرم دهد. تصمیم گرفتم دیگر به این فکر نکنم که بتوانم انسانها را به آدمهای بهتری تبدیل کنم.
سعی میکردم همه چیز را قدم به قدم جلو ببرم چون وقتی که به زندگیام از بالا نگاه میکردم به نظر ترسناک میرسید. میدانستم که یک روز وقتی زمانش برسد، با کسی آشنا میشوم که من را بخاطر همان چیزی که هستم دوست خواهد داشت و من هم او را بخاطر همان چیزی که بود.
داشتن یک بچه به من کمک کرد بتوانم قدر زمان حال و زیباییهای اطرافم را بدانم. این بچه هیچوقت نگران گذشته و آینده نبود، هیچوقت نگران این نبود که دیگران درموردش چه فکر میکنند.
خیلی ساده دور تا دور اتاق نشیمن میرقصد، با اسباببازیهایش بازی میکند و بدون نگرانی و استرس میخندد. از دیدن گلها و نور خورشید لذت میبرد. نگاه کردن به او به من یادآور میشود که دوست دارم چطور زندگی کنم.
زمان حال تنها چیزی است که داریم و شایسته این هستیم که از آن لذت ببریم.
نگران بودن خستهکننده است. جسم و فکرتان را فرسوده میکند. و در آخر، هیچ کاری جلو نخواهد رفت.
پس چرا باید اینکار را بکنیم؟ چون فکر میکنیم اگر نگران باشیم، قدمی مثبت برخواهیم داشت. فکر میکنیم اینکار شرایط را تغییر خواهد داد، درصورتیکه در واقعیت اینطور نیست.
یک روز در دوران بارداری در مغازهای بودم. احساس میکردن پیرزنی به من بد نگاه میکند. به انگشت بدون حلقه دستم خیره شده بود. مطمئن بودم که چه فکر میکند.
احتمالاً در فکرش میگفت، «به این دختر حامله بدون شوهر نگاه کن. اون یک گناهکاره و جامعه رو به انحراف میکشونه.» متوجه شدم که شدیداً عصبی شدهام و دلم میخواهد زودتر از آن جا بیرون بروم. وقتی میخواستم از در بیرون بروم، متوجه شدم که شیرم را در فروشگاه جا گذاشتهام.
آنجا بود که فهمیدم چقدر مسخره است. اصلاً اگر آن پیرزن قضاوتم میکرد چه میشد؟ چرا باید اجازه میدادم کسی دیگر اعصابم را خراب کند؟
الان میفهمم که باید فقط به استقبال خوبیها بروم و دست از فکر کردن درمورد تصورات دیگران درمورد خودم بردارم. باید بفهمم که به اندازه کافی خوب هستم.
همه ما به اندازه کافی خوب هستیم و لایق بهترینهاییم. فقط باید به آن ایمان داشته باشیم.
ترس کلمه زشتی است. ما را از خوشبختی واقعی دور نگه میدارد زیرا از ریسک کردن ما جلوگیری میکند. ما از هر چیزی که کمی دردناک باشد دوری میکنیم حتی اگر ماندن در وضعیت کنونی به مراتب دردناکتر باشد.
جوانتر که بودم از اینکه خودم باشم واهمه داشتم. برای اینکه مورد پذیرش دیگران قرار بگیرم مدام با آنها موافقت میکردم.
میخواستم خودم هم خودم را دوست داشته باشم اما هیچوقت نمیگذاشتم که دیگران خود واقعیام را ببینند.
یاد گرفتم که اگر خود واقعیتان را نشان دهید، همه خوششان نخواهد آمد و این هیچ اشکالی ندارد. کسانیکه ارزش وقت شما را داشته باشند، شما را برای آنچه که هستید تحسین میکنند. و خواهید توانست روابطی عمیقتر و معنادارتر بسازید.
نمیتوانستم برای خودم فکر کنم، در تصمیمگیریهایم مطمئن نبودم و اجازه میدادم دیگران با توجه به اعتقادات خودشان برای من تصمیم بگیرند. حس یک قایق اسباببازی را داشتم که آن را در اقیانوس اینطرف و آنطرف میفرستادند.
در دبیرستان به ما یاد نمیدهند که روابط سالم چه شکلی هستند و چه چیزهایی قابل قبول است و چه چیزهایی نیست. ما برای رفتارهای دیگران بهانه میآوریم، حتی اگر برایمان دردناک باشد. امید داریم که تغییر کنند و فکر میکنیم میتوانیم آنها را انسانهای بهتری تبدیل کنیم.
من در اولین رابطهام، خودم را به طور کل برای طرفم تغییر دادم. ناامیدانه میخواستم کسی دوستم داشته باشد، به همین دلیل از دختری لجوج و سرسخت به دختری رام و مهربان تبدیل شدم. اما در درونم احساس خلاء میکردم چون داشتم نقش بازی میکردم.
در عمق وجودم از طرد شدن میترسیدم. با خودم استدلال میکردم که او هم تغییر خواهد کرد و شاید من بتوانم کمکش کنم که آدم بهتری باشد. اما هیچچیز تغییر نکرد. حتی بدتر شد.
به او اجازه دادم روی من کنترل داشته باشد و در آخر به فردی افسرده و پر از ترس تبدیل شدم.
قرار نیست عشق ترسناک باشد. عشق یعنی پذیرفتن یک فرد، به همراه اشتباهاتش و همه چیزهای دیگر. اما باید توام با احترام متقابل هم باشد. عشق یعنی بدون اینکه قصد تغییر کسی را داشته باشید، برای آنچه که هست تحسینش کنید. عشق یعنی اراده.
دانشگاه که بودم در دوران عقد باردار شدم اما پیش از به دنیا آمدن فرزندم جدا شدم و تعداد زیادی از دوستانم که من را بخاطر این مسئله قضاوت میکردند را از دست دادم. اما حالا که به عقب نگاه میکنم، میفهمم که این تجربه دوستانی که واقعاً دوستم نبودند را از کنارم دور کرد.
از طرف دیگر، دوستان واقعیام، برای بچهام جشن سیسمونی گرفتند و بدون هیچ قید و شرطی دوستم داشتند. این درست همان کاری است که آدمها وقتی شما را همانطور که هستید قبول میکنند و دوست دارند، انجام میدهند.
به کمک والدینم دانشگاه را تمام کردم و الان مشغول گذراندن دوران فوقلیسانس هستم.
خیلیها تصور میکردند که دانشگاه را ترک خواهم کرد اما من به خودم ایمان داشتم. برای اولین بار به خودم احساس اعتماد کردم، چه دیگران دوستم داشته باشند و چه نداشته باشند.
همینطور که به زن قویتری تبدیل میشدم، فهمیدم که اینی که هستم فوقالعاده است و هیچکس قرار نیست من را جور دیگری متقاعد کند یا تغییرم دهد. تصمیم گرفتم دیگر به این فکر نکنم که بتوانم انسانها را به آدمهای بهتری تبدیل کنم.
سعی میکردم همه چیز را قدم به قدم جلو ببرم چون وقتی که به زندگیام از بالا نگاه میکردم به نظر ترسناک میرسید. میدانستم که یک روز وقتی زمانش برسد، با کسی آشنا میشوم که من را بخاطر همان چیزی که هستم دوست خواهد داشت و من هم او را بخاطر همان چیزی که بود.
داشتن یک بچه به من کمک کرد بتوانم قدر زمان حال و زیباییهای اطرافم را بدانم. این بچه هیچوقت نگران گذشته و آینده نبود، هیچوقت نگران این نبود که دیگران درموردش چه فکر میکنند.
خیلی ساده دور تا دور اتاق نشیمن میرقصد، با اسباببازیهایش بازی میکند و بدون نگرانی و استرس میخندد. از دیدن گلها و نور خورشید لذت میبرد. نگاه کردن به او به من یادآور میشود که دوست دارم چطور زندگی کنم.
زمان حال تنها چیزی است که داریم و شایسته این هستیم که از آن لذت ببریم.
نگران بودن خستهکننده است. جسم و فکرتان را فرسوده میکند. و در آخر، هیچ کاری جلو نخواهد رفت.
پس چرا باید اینکار را بکنیم؟ چون فکر میکنیم اگر نگران باشیم، قدمی مثبت برخواهیم داشت. فکر میکنیم اینکار شرایط را تغییر خواهد داد، درصورتیکه در واقعیت اینطور نیست.
یک روز در دوران بارداری در مغازهای بودم. احساس میکردن پیرزنی به من بد نگاه میکند. به انگشت بدون حلقه دستم خیره شده بود. مطمئن بودم که چه فکر میکند.
احتمالاً در فکرش میگفت، «به این دختر حامله بدون شوهر نگاه کن. اون یک گناهکاره و جامعه رو به انحراف میکشونه.» متوجه شدم که شدیداً عصبی شدهام و دلم میخواهد زودتر از آن جا بیرون بروم. وقتی میخواستم از در بیرون بروم، متوجه شدم که شیرم را در فروشگاه جا گذاشتهام.
آنجا بود که فهمیدم چقدر مسخره است. اصلاً اگر آن پیرزن قضاوتم میکرد چه میشد؟ چرا باید اجازه میدادم کسی دیگر اعصابم را خراب کند؟
الان میفهمم که باید فقط به استقبال خوبیها بروم و دست از فکر کردن درمورد تصورات دیگران درمورد خودم بردارم. باید بفهمم که به اندازه کافی خوب هستم.
همه ما به اندازه کافی خوب هستیم و لایق بهترینهاییم. فقط باید به آن ایمان داشته باشیم.