به گزارش خبرگزاری دانا،نوای فلوت که آهنگ شعر «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن» استاد غلامحسین بنان را یادآور می شود، در خیابان طنین انداخته است؛ نگاهم روی سنگ فرش پیاده روست و شعر را در ذهنم زمزمه می کنم. به صدا که نزدیکتر می شوم، سرم را بلند می کنم، خانم بلند قدی را می بینم که پایه دفترچه نت موسیقی را جلویش قرار داده و ساز می نوازد.
مانتو و شال مشکی ساده، بلندگویی که میکروفون آن را از داخل شال سیاهش روی صورتش آورده، عینک آفتابی با شیشه های فسفری رنگ و صورتی بدون آرایش که با سوز می نوازد؛ «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن»...
کوله پشتی خردلی رنگ بزرگی جلوی پای خود قرار داده است و عابران در آن پول می ریزند، هزار تومانی، دو هزار تومانی، بین پول ها 10 هزار تومانی هم هست.
عابرانی، بی تفاوت از پیاده رو رد می شوند. برخی دیگر چند دقیقه ای می ایستند، گوش می دهند، می روند و چند رهگذر هم پول در کوله می اندازند.
منتظر می شوم تا آهنگ تمام شود، سر صحبت را با او باز می کنم، لهجه شیرین همدانی دارد، پیچ بلندگو را می پیچاند و خاموش می کند. می پرسد از بهزیستی هستی یا شهرداری؟ می گویم هیچکدام. احساس ناامنی می کند و وقتی متوجه می شود که خبرنگار هستم کمی آرام می شود. می گوید قبلا با خبرگزاری آناتولی ترکیه و فرانس پرس صحبت کردم. قرار بود مستندی درباره من ساخته شود، اما نشد. البته این اتفاقات زمانی رخ داد که در ترکیه بودم.
فلوتش را با یک دستمال پارچه ای قرمز پاک می کند، می گوید: 15 سال می شود که سازهای مختلف از جمله گیتار، تمبک و تار می زنم اما چون حمل فلوت راحت تر است، یک سال و نیم است که در خیابان های تهران محدوده آریا شهر، میدان فردوسی و میدان ولی عصر ساز می زنم.
در حالی که به پایه دفتر نت خیره شده است، می گوید: اولین بار که در خیابان ساز زدم، نوای سازم با بغض و اشک همراه شد چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم؛ دلهره از نگاه های مردم، از اینکه مبادا برخورد بدی با من داشته باشند. نگاه های پرسشگر و متعجب آنها هم برایم پر از استرس و ترس بود.
با ناراحتی ادامه می دهد: ساز خوب می زنم اما مدرک تحصیلی و مربیگری موسیقی ندارم و به طور تجربی سازهای مختلف را یاد گرفته ام به خاطر همین هم نمی توانم آموزشگاه های موسیقی یا تدریس خصوصی موسیقی را انتخاب کنم.
«بیشتر مردم رفتار خوبی با من دارند اما کسانی هم هستند که با سوء نیت سراغم می آیند به همین دلیل ترجیح می دهم زمان کار پشت سرهم و بی وقفه آهنگ بزنم و اغلب هم به جمع نگاه نمی کنم.»
آهسته و پرغصه می گوید: قصه دهه شصتی ها را همه می دانند. ما دهه شصتی ها مشکلات زیادی داریم؛ از زمان مدرسه و کلاس های چهل نفره دو شیفت صبح و عصر گرفته تا قبولی در دانشگاه، پشت کنکور بودن برای من و هم دوره ای هایم کابوس وحشتناکی بود. من لیسانس باستان شناسی از دانشگاه همدان گرفتم و بعد از چهار سال آمد و رفت و هزینه حالا کار هم که نیست مخصوصا برای خانم ها».
« از انجمن پرستاری هم مدرک گرفتم. سال ها در خانه های مردم کار کردم؛ پرستار سالمند در منزل بودم، اذیت شدم. بعضی برخوردهای بد و زننده باعث شد تا تصمیم بگیرم، روی پای خودم بایستم.»
تاکید می کند که مجبور است کار کند و دوست ندارد محتاج کسی باشد و با بغض می گوید: کار در خیابان برای یک زن سخت است و بهتر است بگویم خودم این کار را در شأن یک زن نمی بینم اما چون حس استقلال مالی دارم و البته احتیاج هم دارم، مجبورم کار کنم؛ تنها هدفم از ساز زدن، امرار معاش است؛ می توانم روزانه 100 تا 150 هزار تومان از طریق همین ساز، پول جمع کنم و کرایه خانه و هزینه های زندگی مجردی ام را تامین می کنم.
«چندین مرتبه هم دستگیر شدم و با تعهد آزادم؛ تعهد گرفتند که در مترو و نزدیک ایستگاه های مترو و اتوبوس ساز نزنم.»
او از مهاجرتش به ترکیه و گرجستان می گوید؛ «زمانی تصمیم گرفتم مهاجرت کنم و به ترکیه رفتم اما دوام نیاوردم چون یادگیری زبان و خط آنها برایم دشوار بود ضمن اینکه غم غربت را نمی توانستم تحمل کنم؛ اینجا هر چه نباشد، وطن است اما نمی دانم تا کی می توانم این طور ادامه دهم».
دور و بر را نگاه می کند و شالش را جلو می کشد، خم می شود و دکمه دستگاه را روشن می کند و به زبان بی زبانی می گوید که دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
می گوید راستی اگر خواستی چیزی بنویسی در مورد «من» ننویس در مورد «ما» بنویس؛ ما زنانی که می خواهیم کار کنیم اما نمی شود.
و باز شروع می کند، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن...
مانتو و شال مشکی ساده، بلندگویی که میکروفون آن را از داخل شال سیاهش روی صورتش آورده، عینک آفتابی با شیشه های فسفری رنگ و صورتی بدون آرایش که با سوز می نوازد؛ «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن»...
کوله پشتی خردلی رنگ بزرگی جلوی پای خود قرار داده است و عابران در آن پول می ریزند، هزار تومانی، دو هزار تومانی، بین پول ها 10 هزار تومانی هم هست.
عابرانی، بی تفاوت از پیاده رو رد می شوند. برخی دیگر چند دقیقه ای می ایستند، گوش می دهند، می روند و چند رهگذر هم پول در کوله می اندازند.
منتظر می شوم تا آهنگ تمام شود، سر صحبت را با او باز می کنم، لهجه شیرین همدانی دارد، پیچ بلندگو را می پیچاند و خاموش می کند. می پرسد از بهزیستی هستی یا شهرداری؟ می گویم هیچکدام. احساس ناامنی می کند و وقتی متوجه می شود که خبرنگار هستم کمی آرام می شود. می گوید قبلا با خبرگزاری آناتولی ترکیه و فرانس پرس صحبت کردم. قرار بود مستندی درباره من ساخته شود، اما نشد. البته این اتفاقات زمانی رخ داد که در ترکیه بودم.
فلوتش را با یک دستمال پارچه ای قرمز پاک می کند، می گوید: 15 سال می شود که سازهای مختلف از جمله گیتار، تمبک و تار می زنم اما چون حمل فلوت راحت تر است، یک سال و نیم است که در خیابان های تهران محدوده آریا شهر، میدان فردوسی و میدان ولی عصر ساز می زنم.
در حالی که به پایه دفتر نت خیره شده است، می گوید: اولین بار که در خیابان ساز زدم، نوای سازم با بغض و اشک همراه شد چون هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم؛ دلهره از نگاه های مردم، از اینکه مبادا برخورد بدی با من داشته باشند. نگاه های پرسشگر و متعجب آنها هم برایم پر از استرس و ترس بود.
با ناراحتی ادامه می دهد: ساز خوب می زنم اما مدرک تحصیلی و مربیگری موسیقی ندارم و به طور تجربی سازهای مختلف را یاد گرفته ام به خاطر همین هم نمی توانم آموزشگاه های موسیقی یا تدریس خصوصی موسیقی را انتخاب کنم.
«بیشتر مردم رفتار خوبی با من دارند اما کسانی هم هستند که با سوء نیت سراغم می آیند به همین دلیل ترجیح می دهم زمان کار پشت سرهم و بی وقفه آهنگ بزنم و اغلب هم به جمع نگاه نمی کنم.»
آهسته و پرغصه می گوید: قصه دهه شصتی ها را همه می دانند. ما دهه شصتی ها مشکلات زیادی داریم؛ از زمان مدرسه و کلاس های چهل نفره دو شیفت صبح و عصر گرفته تا قبولی در دانشگاه، پشت کنکور بودن برای من و هم دوره ای هایم کابوس وحشتناکی بود. من لیسانس باستان شناسی از دانشگاه همدان گرفتم و بعد از چهار سال آمد و رفت و هزینه حالا کار هم که نیست مخصوصا برای خانم ها».
« از انجمن پرستاری هم مدرک گرفتم. سال ها در خانه های مردم کار کردم؛ پرستار سالمند در منزل بودم، اذیت شدم. بعضی برخوردهای بد و زننده باعث شد تا تصمیم بگیرم، روی پای خودم بایستم.»
تاکید می کند که مجبور است کار کند و دوست ندارد محتاج کسی باشد و با بغض می گوید: کار در خیابان برای یک زن سخت است و بهتر است بگویم خودم این کار را در شأن یک زن نمی بینم اما چون حس استقلال مالی دارم و البته احتیاج هم دارم، مجبورم کار کنم؛ تنها هدفم از ساز زدن، امرار معاش است؛ می توانم روزانه 100 تا 150 هزار تومان از طریق همین ساز، پول جمع کنم و کرایه خانه و هزینه های زندگی مجردی ام را تامین می کنم.
«چندین مرتبه هم دستگیر شدم و با تعهد آزادم؛ تعهد گرفتند که در مترو و نزدیک ایستگاه های مترو و اتوبوس ساز نزنم.»
او از مهاجرتش به ترکیه و گرجستان می گوید؛ «زمانی تصمیم گرفتم مهاجرت کنم و به ترکیه رفتم اما دوام نیاوردم چون یادگیری زبان و خط آنها برایم دشوار بود ضمن اینکه غم غربت را نمی توانستم تحمل کنم؛ اینجا هر چه نباشد، وطن است اما نمی دانم تا کی می توانم این طور ادامه دهم».
دور و بر را نگاه می کند و شالش را جلو می کشد، خم می شود و دکمه دستگاه را روشن می کند و به زبان بی زبانی می گوید که دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
می گوید راستی اگر خواستی چیزی بنویسی در مورد «من» ننویس در مورد «ما» بنویس؛ ما زنانی که می خواهیم کار کنیم اما نمی شود.
و باز شروع می کند، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن...