به گزارش خبرگزاری دانا، هوا بارانی است، مقابل یکی از خانه های امن شهر تهران ایستاده ام و منتظرم نگهبان در را باز کند تا بتوانم با تعدادی از زنانی که در این خانه شب را سپری می کنند، حرف بزنم. مرد جوانی در باز می کند، اما اجازه ورود نمی دهد، می گوید: «معرفی نامه کتبی» محکم در را می بند و می رود. تلاش می کنم به صورت تلفنی این مجوز صادر شود، اما بی نتیجه است، روز تعطیل هماهنگ کردن بسیار مشکل است. در ماشین منتظرم می مانم تا یکی از کسانی که قصد دارد در این خانه شب مانی داشته باشد را ببینم. مجددا نگهبان به سراغم می آید. با داد و فریاد می گوید: «منتظر چی هستی؟ حرکت کن برو وگرنه زنگ میزنم به پلیس» منتظر نمی شود پاسخ بدهم. محکم در را می بندد و می رود.
بعد از نیم ساعت انتظار، خانمی که قصد دارد به این خانه برود را می بینم، به سرعت به سراغش می روم. خودم را معرفی می کنم، لبخند می زند و حرکت می کند. خواهش می کنم به حرفم گوش کند. من او را یکی از زنانی می بینم که به هر دلیلی امشب جا و مکانی برای استراحت کردن ندارد و اما او خود را مددکار این خانه معرفی می کند.
به او میگویم: خبرنگارم و قصد ورود به این خانه را دارم، حالا که مددکار این خانه اید، کمک کنید بتوانم با زنان آسیب دیده صحبتی داشته باشم؛ باز لبخند به لب دارد، اما این بار حرف می زند و می گوید: هوا سرده بهتره تو ماشین حرف بزنیم؛ سوار می شود، سردش شده اما تلاش می کند بروز ندهد. اول او می پرسد. «برای چه اینجا اومدی؟ دنبال چی هستی؟ چه چیز زندگی این زنان برای شما جذابه؟ بگذارید به درد خودشون باشن، اونها که کاری به کسی ندارن.»
این بار منم لبخند می زنم و می گویم :«قصد کمک دارم، میخوام اگه بتونم حتی به یک نفر کمک کنم. افراد خیر زیادی هستند که میتونند به این زنان کمک کنند تا به آغوش خانواده شون برگردند. " با سر حرفم را رد می کند. قصد پیاده شدن دارد. می گویم: "کمک می کنی؟ » منصرف می شود. با بعض می گوید: «واقعا قصد کمک داری؟ » می گویم: بله.
از من مدرک شناسایی می خواهد، می گویم کارت خبرنگاری همراهم نیست، کارت دیگری را نشانش می دهم. اصلا نگاه نمی کند فقط به دستش می گیرد و می گوید: «اگه می تونی، به هر زنی که از خانواده رونده شده و بی خانمانه کمک کنید.«
از او می خواهم قصه بی خانمانی خود را بگوید، سکوت می کند و بعد از چند دقیقه می گوید: «قصه غصه های ما داستان های خنده دار برخی آدم های بی درد و مرفه شده، شنیدن غصه ما برای کسی جذاب نیست.«
چهره زیبایی دارد. لباسش موجه و پوشیده است، مانتوی قهوه ای بلندی برتن دارد که تقریبا رنگ و رویش رفته، بدون هیچ لباس گرمی از روی مانتو، مقنعه چانه دار مشکی به سر دارد. بر روی مقنعه یک نوار طوسی رنگ دیده می شود. دو انگشتر به دست چپش دارد. ریز نقش و لاغر اندام است. افتادگی پلک چشم چپش کاملا هویداست، صورت بی آرایش و ساده ای دارد. لحن آرام و صدای زیبایی دارد. کلمات را شمرده و با دقت بیان می کند. به شیشه ماشین خیره شده است و در جدال با خود است که قصه زندگیش را بگوید یا نه؟
بالاخره دل را به دریا می زند و می گوید: امروز روز میلاد بود یکی از دوستان ازم خواست تا به مراسمش برم تا کمکش کنم، ۱۵ سال مداحی می کردم. امروز خیلی خوب بود بعد از مدتها مداحی کردم. دوباره لبخند می زند و من باید منتظر بمانم تا خودش حرف بزند.
۵۲ سالمه حدود ۵ ساله بی خانمان شدم از بچه ها دورم. از زندگیم از قوم و خویشم. مهر مادری منو به این روز انداخته، برای اینکه تنها پسرم خدمت نره و معاف بشه. از شوهرم جدا شدم. بنده خدا مدام می گفت نکن این کار رو، بذار بره خدمت برا خودش مرد بشه، من مردم غیرت دارم، جدا نشو. به حرفش گوش نکردم جدا شدم برای پسر بی مهری که امروز رهام کرده. شوهرم بعداز جداشدنم سکته کرد و مرد. منم آواره شدم. چون همسر قانونیش نبودم بیمه بهم حقوق نداد، پسرم بیرونم کرد و الان بی خانمانم .
آروم میگم: پسرت چرا باید تو رو بیرون کنه؟ خب خواهری، کس و کاری نداشتی؟
بدون پاسخ به این سوال میگوید: «کمک کنید از شوهرم جدا بشم. بعد از هفت ماه ازمرگ شوهر اول با مرد جوانی ازدواج کردم حدود ۱۰ ماه توی یک اتاق زندگی کردیم. کرایه خونه نداد تا پول رهن تموم شد و صاحبخونه بیرونم کرد. بعد از اون من بی خانمان شدم. مدتی تو این خانه امن، مدتی تو مددسرای زنان و الان حدود یکساله اینجام. من معتاد نیستم، هرزه نیستم، برای اینکه شبا گرفتار نشم، میام اینجا. کل دارایی من از دنیا دو ساک لباسه. کمک کنید از این آدم طلاق بگیرم. طلاقم نمیده. نه زندگی برام درست می کنه نه طلاقم میده. اگه برام خونه بگیره طلاق نمی گیرم. من نمیخوام گوشه خیابون بخابم. «
با وجود علامت سوالهای متعدد می پرسم: اگر کمک کنیم طلاق بگیری، برمیگردی پیش خانوادت، پسرت، دخترت یا خواهر و برادر؟
می گوید: «غرورم نمیزاره برگردم، نمی تونم برگردم. فقط کمک کنید یک اتاق داشته باشم یک سقف که از ترس بیرون خوابیدن روزی هزار بار نمیرم. من زندگی خوبی داشتم. مردی که دوستم داشت و دوستش داشتم. اما به خاطر خواست پسرم از شوهرم طلاق گرفتم تا فقط پسرم خدمت سربازی نره. نمی دونستم که این بلا سرم میاد که مجبور شم با یک مرد جوانتر از خودم ازدواج کنم و اونم ولم کنه و بره دنبال زندگی و عیاشی خودش. اگر این خانه ها نبودند باید کنار خیابون می خوابیدم. تن به هزار کار میدادم اما سالهاست دارم تلاش می کنم سالم بمونم. یک خیر معرفی کنید تا به زندگی عادی برگردم. حسرت یک زندگی آروم رو دارم. دندون مصنوعیم شکسته اما نمی تونم عوضش کنم ... یک زن پا به سن گذاشتم که توان کار زیاد کردن رو هم ندارم. نمیخوام گوشه خیابون بمیرم.
با اشک و بغض میخواد از ماشین پیدا بشه. مانع میشوم. التماسم می کند و می گوید: «اگر به حرف اون مرحوم گوش کرده بودم الان تو سرما ناچار نبودم خودمو به اینجا برسونم. زندگی عادی خودمو داشتم. معافیت پسر بی مهرم، منو آواره کرده.«
قول میده با نگهبان حرف بزنه تا بتونم برم داخل، اما بعد از چند دقیقه نگهبان با داد و فریاد سراغم میاد. «چرا نرفتی؟ گفتم فقط فقط برگه کتبی. خانم گویا زبان خوش حالیتون نیست. با این زنا چه کار داری؟ » شماره ماشین را برمیداره و می خواد زنگ بزنه به پلیس.
هوا همچنان می بارد، مادران دیگری را سراغ دارم که به خاطر معافیت پسرشان دیگر همسر عقدی شوهرشان نیستند و از تمام حقوق قانونی از جمله بیمه و حقوق بازنشستگی همسرشان معاف شدند. این سرنوشت می تواند برای هر مادری اتفاق بیفتند، مادرانی که بی اطلاع از عواقب تصمیمات احساسی شان تنها برای اینکه تک فرزندنشان به سربازی نرود، از همسرشان جدا می شوند.
شهر پر از زنان و مادرانی است که همواره در معرض آسیب دیدگی هستند، زنانی که بخش عمده آنها تنها به دلیل نداشتن اطلاعات کافی آسیب می بیند. عموما در اذهان عمومی زنان آسیب دیده و بی خانمان را زنان معتاد و خلافکار می دانند، در حالی اینگونه نیست، گاهی زنان به دلیل عدم آگاهی، تصمیمات اشتباهاتی می گیرند که آینده آنها را تهدید می کنند.
بعد از نیم ساعت انتظار، خانمی که قصد دارد به این خانه برود را می بینم، به سرعت به سراغش می روم. خودم را معرفی می کنم، لبخند می زند و حرکت می کند. خواهش می کنم به حرفم گوش کند. من او را یکی از زنانی می بینم که به هر دلیلی امشب جا و مکانی برای استراحت کردن ندارد و اما او خود را مددکار این خانه معرفی می کند.
به او میگویم: خبرنگارم و قصد ورود به این خانه را دارم، حالا که مددکار این خانه اید، کمک کنید بتوانم با زنان آسیب دیده صحبتی داشته باشم؛ باز لبخند به لب دارد، اما این بار حرف می زند و می گوید: هوا سرده بهتره تو ماشین حرف بزنیم؛ سوار می شود، سردش شده اما تلاش می کند بروز ندهد. اول او می پرسد. «برای چه اینجا اومدی؟ دنبال چی هستی؟ چه چیز زندگی این زنان برای شما جذابه؟ بگذارید به درد خودشون باشن، اونها که کاری به کسی ندارن.»
این بار منم لبخند می زنم و می گویم :«قصد کمک دارم، میخوام اگه بتونم حتی به یک نفر کمک کنم. افراد خیر زیادی هستند که میتونند به این زنان کمک کنند تا به آغوش خانواده شون برگردند. " با سر حرفم را رد می کند. قصد پیاده شدن دارد. می گویم: "کمک می کنی؟ » منصرف می شود. با بعض می گوید: «واقعا قصد کمک داری؟ » می گویم: بله.
از من مدرک شناسایی می خواهد، می گویم کارت خبرنگاری همراهم نیست، کارت دیگری را نشانش می دهم. اصلا نگاه نمی کند فقط به دستش می گیرد و می گوید: «اگه می تونی، به هر زنی که از خانواده رونده شده و بی خانمانه کمک کنید.«
از او می خواهم قصه بی خانمانی خود را بگوید، سکوت می کند و بعد از چند دقیقه می گوید: «قصه غصه های ما داستان های خنده دار برخی آدم های بی درد و مرفه شده، شنیدن غصه ما برای کسی جذاب نیست.«
چهره زیبایی دارد. لباسش موجه و پوشیده است، مانتوی قهوه ای بلندی برتن دارد که تقریبا رنگ و رویش رفته، بدون هیچ لباس گرمی از روی مانتو، مقنعه چانه دار مشکی به سر دارد. بر روی مقنعه یک نوار طوسی رنگ دیده می شود. دو انگشتر به دست چپش دارد. ریز نقش و لاغر اندام است. افتادگی پلک چشم چپش کاملا هویداست، صورت بی آرایش و ساده ای دارد. لحن آرام و صدای زیبایی دارد. کلمات را شمرده و با دقت بیان می کند. به شیشه ماشین خیره شده است و در جدال با خود است که قصه زندگیش را بگوید یا نه؟
بالاخره دل را به دریا می زند و می گوید: امروز روز میلاد بود یکی از دوستان ازم خواست تا به مراسمش برم تا کمکش کنم، ۱۵ سال مداحی می کردم. امروز خیلی خوب بود بعد از مدتها مداحی کردم. دوباره لبخند می زند و من باید منتظر بمانم تا خودش حرف بزند.
۵۲ سالمه حدود ۵ ساله بی خانمان شدم از بچه ها دورم. از زندگیم از قوم و خویشم. مهر مادری منو به این روز انداخته، برای اینکه تنها پسرم خدمت نره و معاف بشه. از شوهرم جدا شدم. بنده خدا مدام می گفت نکن این کار رو، بذار بره خدمت برا خودش مرد بشه، من مردم غیرت دارم، جدا نشو. به حرفش گوش نکردم جدا شدم برای پسر بی مهری که امروز رهام کرده. شوهرم بعداز جداشدنم سکته کرد و مرد. منم آواره شدم. چون همسر قانونیش نبودم بیمه بهم حقوق نداد، پسرم بیرونم کرد و الان بی خانمانم .
آروم میگم: پسرت چرا باید تو رو بیرون کنه؟ خب خواهری، کس و کاری نداشتی؟
بدون پاسخ به این سوال میگوید: «کمک کنید از شوهرم جدا بشم. بعد از هفت ماه ازمرگ شوهر اول با مرد جوانی ازدواج کردم حدود ۱۰ ماه توی یک اتاق زندگی کردیم. کرایه خونه نداد تا پول رهن تموم شد و صاحبخونه بیرونم کرد. بعد از اون من بی خانمان شدم. مدتی تو این خانه امن، مدتی تو مددسرای زنان و الان حدود یکساله اینجام. من معتاد نیستم، هرزه نیستم، برای اینکه شبا گرفتار نشم، میام اینجا. کل دارایی من از دنیا دو ساک لباسه. کمک کنید از این آدم طلاق بگیرم. طلاقم نمیده. نه زندگی برام درست می کنه نه طلاقم میده. اگه برام خونه بگیره طلاق نمی گیرم. من نمیخوام گوشه خیابون بخابم. «
با وجود علامت سوالهای متعدد می پرسم: اگر کمک کنیم طلاق بگیری، برمیگردی پیش خانوادت، پسرت، دخترت یا خواهر و برادر؟
می گوید: «غرورم نمیزاره برگردم، نمی تونم برگردم. فقط کمک کنید یک اتاق داشته باشم یک سقف که از ترس بیرون خوابیدن روزی هزار بار نمیرم. من زندگی خوبی داشتم. مردی که دوستم داشت و دوستش داشتم. اما به خاطر خواست پسرم از شوهرم طلاق گرفتم تا فقط پسرم خدمت سربازی نره. نمی دونستم که این بلا سرم میاد که مجبور شم با یک مرد جوانتر از خودم ازدواج کنم و اونم ولم کنه و بره دنبال زندگی و عیاشی خودش. اگر این خانه ها نبودند باید کنار خیابون می خوابیدم. تن به هزار کار میدادم اما سالهاست دارم تلاش می کنم سالم بمونم. یک خیر معرفی کنید تا به زندگی عادی برگردم. حسرت یک زندگی آروم رو دارم. دندون مصنوعیم شکسته اما نمی تونم عوضش کنم ... یک زن پا به سن گذاشتم که توان کار زیاد کردن رو هم ندارم. نمیخوام گوشه خیابون بمیرم.
با اشک و بغض میخواد از ماشین پیدا بشه. مانع میشوم. التماسم می کند و می گوید: «اگر به حرف اون مرحوم گوش کرده بودم الان تو سرما ناچار نبودم خودمو به اینجا برسونم. زندگی عادی خودمو داشتم. معافیت پسر بی مهرم، منو آواره کرده.«
قول میده با نگهبان حرف بزنه تا بتونم برم داخل، اما بعد از چند دقیقه نگهبان با داد و فریاد سراغم میاد. «چرا نرفتی؟ گفتم فقط فقط برگه کتبی. خانم گویا زبان خوش حالیتون نیست. با این زنا چه کار داری؟ » شماره ماشین را برمیداره و می خواد زنگ بزنه به پلیس.
هوا همچنان می بارد، مادران دیگری را سراغ دارم که به خاطر معافیت پسرشان دیگر همسر عقدی شوهرشان نیستند و از تمام حقوق قانونی از جمله بیمه و حقوق بازنشستگی همسرشان معاف شدند. این سرنوشت می تواند برای هر مادری اتفاق بیفتند، مادرانی که بی اطلاع از عواقب تصمیمات احساسی شان تنها برای اینکه تک فرزندنشان به سربازی نرود، از همسرشان جدا می شوند.
شهر پر از زنان و مادرانی است که همواره در معرض آسیب دیدگی هستند، زنانی که بخش عمده آنها تنها به دلیل نداشتن اطلاعات کافی آسیب می بیند. عموما در اذهان عمومی زنان آسیب دیده و بی خانمان را زنان معتاد و خلافکار می دانند، در حالی اینگونه نیست، گاهی زنان به دلیل عدم آگاهی، تصمیمات اشتباهاتی می گیرند که آینده آنها را تهدید می کنند.