بهگزارش خبرگزاری دانا، دکتر علیرضا صادقی، عضو هیئتعلمی دانشگاه علامه طباطبایی، در کانال برنامه درسی و فرهنگ دربارۀ ضرورت پژوهش ناظر به بروز ناهنجاریهای رفتاری و زبانی در دانشآموزان دهه هشتادی نوشت:سخن اول
در خصوص انجام پایاننامههای دانشجویان، همواره به آنها توصیه کرده و میکنم به جای پرداختن به موضوعات موهوم، به درد نخور، انتزاعی و… به مسائل واقعی بپردازند. به کف جامعه، مدرسه و کلاس درس مراجعه کنند، با افراد جامعه همنوا شده و گفتوگو کنند. اینجاست که میشود به موضوعات و عناوین به درد بخور و واقعی پژوهش دست پیدا کرد.
طبق یک سنت مألوف، به پارک نزدیک منزل رفته و در آنجا ورزش میکنم. برای ما که پژوهش، خود زندگی است و هر چه میبینیم برای ما مسئله پژوهش است؛ برخورد و منش آدمها همه جالب و در عین حال از جنس پژوهش هستند.
اما مدتی است که در کوچه و خیابان و البته در پارکها، با صحنهای مواجه میشوم که بسیار برایم عجیب و البته ناراحتکننده است. اینکه دختران در مواجهه با هم یا در مواجهه با دیگران، فحشهای رکیک مردانه (از اندام مردانه!) به یکدیگر نثار میکنند. حتی گفتوگوهای معمولی و شوخیهایشان هم از این فحشهای رکیک مردانه است. این حرکات را نه در خلوت خود، بلکه با صدای بلند و در جمع انجام میدهند و اساسا برای این کار، شرمگین هم به نظر نمیرسند!
امروز هم طبق همین سنت، مشغول ورزش بودم. ناگهان سه دختر نوجوان (که ۱۰ یا ۱۱ ساله به نظر میرسیدند) با هیاهوی زیاد بر روی یکی از صندلیهای نزدیک جایی که من در حال ورزش بودم، نشستند.
اولین حرفی که از آنها شنیدم این بود که اَهاَه چه قیافۀ …. داشت؟ آن یکی گفت بابا ول کن بچه … بود. انگار نه انگار که یک مرد آنجاست و حرفهای آنها را می شنود. من هم مثلا به روی خودم نمیآوردم و مشغول ورزش بودم.
ناگهان یکی از آن سه نفر برگشت و مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: عمو! مگه گفتن اندام ِآدمها زشته؟ ظاهرا از قیافهام متوجه شده بودند که من از این وضعیت ناراضیم. من هم تأملی کرده و پاسخ دادم، شاید اسم اندام آدمها زشت نباشد، ولی این حرف ا را با صدای بلند گفتن، آن هم پیش یک آقا حتما زشته. آن هم از زبان یک دختر، حتما زشتتره. قیافه هایشان را در هم کشیدند و پاسخ دادند اگر زشت بوده چرا خدا آفریده، پس حتما زشت نیست دیگه.
در حین همین صحبتها بودیم که تلفن همراه یکی از آن سه دختر زنگ زد، به فردی که پشت تلفن بود؛ گفت … نگو. انگار نه انگار که تازه از من شنیده بود این حرفها زشته!
حس پژوهشگری من هم گل کرد، از آنها پرسیدم چندساله هستند و کجا درس میخوانند؟ یکی از آنها برگشت پرسید شما چقدر درس خواندهاید؟ پاسخ دادم دکتری دارم و استاد دانشگاه هستم. یکی از آنها درحالیکه قیافهاش را درهم کشیده بود،گفت: بیا عمو دکتره! کارش به کجا کشیده؟ آخرش شده این! داره دوچرخه میزنه… (در حال دوچرخه زدن بودم، چیزی که برای من طبیعی بود، ولی ظاهرا برای آنها غیرطبیعی بود!)
بالاخره متوجه شدم پایه هفتم هستند، متوسطه اول. سوال کردم کدام درستان را بیشتر دوست دارید؟ به اتفاق گفتند هیچکدام. یکی از آنها گفت باز اجتماعی خوبه. دیگری جواب داد کجاش خوبه؟ اَهاَه! مثل … میمونه!
پرسیدم حالا چه جور معلمی را دوست دارید؟ فکر کردم پاسخشان این خواهد بود که دلسوز باشد، پیگیر باشد، خوب تدریس کند و…
زهی خیال باطل!
گفتند معلمی که درسش را بدهد، با ما کاری نداشته باشد، موقع امتحان اجازه دهد ما تقلب کنیم یا اینکه قبلش سوالات را به ما گفته باشد! بلافاصله گفتم، آخر مگر همچین معلمانی هم داریم؟ یکی از آنها بدون توجه به سوال من، پاسخ داد: از این معلمهایی که درس میدهند و جلسه بعد میپرسند از آنها دیگه خیلی متنفرم!
از آنها خداحافظی کردم، اما هزاران سوال در پس ذهنم بود. ما را چه شده است؟ چرا بچههای ما این گونه شدهاند؟ چرا ارزشها این گونه جابهجا شده است؟ و اصلا معلمها چگونه میتوانند به این دانشآموزان تدریس کنند؟ اینها چگونه عضوی برای جامعه ما خواهند شد؟
قدمهایم را که بر میداشتم و از آنها دور میشدم، همچنان صدای فحشهای رکیک در گوشم میپیچید که به یکدیگر نثار میکردند.
سخن پایانی
ای کاش دانشجویان ما به جای طراحی الگوهای به درد نخور، به جای تبیین عناصر ایکس و ایگرگ، به این مسائل واقعی میپرداختند و عوامل شکلگیری این دست از رفتارها را در میان دانشآموزان بررسی میکردند.