در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۲۳۰۹۵۹
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۷:۵۲
نمی دانم صورت سیاه سوخته و خسته اش از آثار آفتاب سوزان و گرمای 40 درجه تابستان است یا از شرمندگی نتوانستن، نتوانستن از برآوردن خواسته های زن و بچه. شاید هم به هر دو دلیل که زندگی امثال عمو حسن را این چنین غم انگیز رقم زده است.
به گزارش خبرگزاری دانا، عمو حسن ها، پیک موتوری است که برای تامین معاش زندگی با 71 سال سن هر روز با موتورش کار می کند، دستانش پینه بسته و چروک است، می گوید: باید کار کنم تا دستم را جلوی کسی دراز نکنم.
عمو حسن متولد 1326در تبریز است. جلوی آفتاب بر روی صندلی موتوسیکلت خود در بازار بزرگ 15 خرداد تهران به انتظار مسافر نشسته بود، هر از گاهی پاسخگوی سوالات عابران برای پیدا کردن آدرس می شد و آنان را راهنمایی می کرد.
می گوید: بازنشسته یک شرکت خصوصی هستم و حدود 12 سال است که به عنوان پیک موتوری در بازار کار می کنم. اگر مجبور نبودم لحظه ای به این کار پر خطر حتی فکر هم نمی کردم و رهایش می کردم.
عمو حسن با موهای سپید و دلی شاد اما خسته از ناملایمات زندگی فعالیت به عنوان پیک موتوری را کاری سخت، طاقت فرسا، بدون آینده و پرخطر می داند، می گوید: با ماهی یک و نیم میلیون حقوق بازنشستگی چهار فرزندم را که دو نفرشان به خانه بخت رفته اند، بزرگ کردم و حالا سه نوه دارم. اما به خدا دیگر خسته شدم و با این سن و سال توانایی کار ندارم.
«چرا مسئولان فکری به حال امثال من نمی کنند آخه مگر با یک و نیم میلیون تومان حقوق ماهیانه آن هم در تهران، می شود زندگی کرد آخه شخصی با سن و سال من چرا باید آن هم با موتور روزانه حدود هشت ساعت کار کند، پس زمان استراحت امثال من کی فرا می رسد.
تا کی باید چشم انتظار دست مردم باشم تا بتوانم مسافری یا بسته ای را جابه جا کنم، مگر یک مرد چقدر تحمل درد و رنج و سختی را دارد به خدا خسته ام خسته ...».
عمو حسن آهی می کشد و ادامه می دهد: بعضی وقت ها آن قدر خسته ام که بر روی صندلی موتور در کنار خیابان برای دقایقی خوابم می برد و چون از سابقه زیادی در این منطقه برخوردار هستم، دوستانم به احترام سپیدی موهای من مراقب من و موتورم هستند.

*بارها تصادف برای روزی 40 هزار تومان
«اگر ناچار نبودم هیچ وقت جانم را با موتور کف خیابان های شلوغ تهران نمی گذاشتم و طعم تیز تیغ جراحی را بارها احساس نمی کردم اما چه کنم ...».
عمو حسن می افزاید: بارها با این سن و سال تصادف کرده ام و زمین خورده ام آن هم برای روزی حدود 40 هزار تومان درآمد ناچیز که اگر لطف خداوند نبود یا جانم را از دست می دادم یا برای همیشه نقص عضو می شدم.
او می گوید: در گرمای سوزان بالای 40 درجه تابستان و برف و سرمای استخوان سوز زمستان بر روی موتور جانم را بر کف آسفالت خیابان های تهران گذاشته ام اما این همه سختی برایم سخت تر از لحظه ای که شرمنده زن و بچه ام می شوم، نیست.
از او پرسیدم،« عمو حسن تا به حال شرمنده زن و بچه ات شده ای و نتوانی به خواسته آنها عمل کنی، بی درنگ جواب می دهد: معلومه که شدم. من همیشه دلم گرفته، پیک های موتوری خیلی مظلوم هستند نه آینده ای خوبی در انتظار آنهاست و نه اینکه بیمه و پشتوانه ای دارند تا در صورت بروز حادثه و از کار افتادگی از آنان حمایت شود.

* با همه لحن خوش آوایم در به در کوچه تنهاییم
مهدی پیک موتوری دیگری است که به جمع ما آمد. مهدی خودش را متولد 1359 تهران معرفی می کند و دارای یک فرزند پسر است. بی مقدمه وارد بحثمان می شود. می گوید: از سال 85 که به صورت اجباری از محل کارم بازخریدم کردند به این کار رو آوردم، ای کاش مرده بودم و این روزها را نمی دیدم.
مهدی چهره سختی کشیده و سرما گرما خورده ای دارد. سالها پیرتر از سن شناسنامه ایش به نظر می رسد. مدام شعر با همه لحن خوش آوایم را تکرار می کند،می گوید: به آخر خط رسیدم. نمی دانم چه کنم آخه مگر با این همه خطر و سختی برای روزی حدود 50 هزار تومان می شود زندگی کرد، چرا کسی به فکر جوانان امثال من نیست.
مهدی می پرسد: آیا تا به حال شرمنده زن و بچه شده ای؟ تا حالا شده از بچه خودت خجالت بکشی؟ شده به خاطر ناتوانایی در خرید نیاز خانواده، زانوی غم بغل کنی و زار زار در گوشه ای پنهانی و به دور از چشم دیگران گریه کنی و دم نزنی؟
«آن قدر اوضاع زندگی امثال من اسف بار است که شب عیدی مجبور به دستفروشی در کنار خیابان بودم که البته آن هم مشکلات خاص خودش را داشت. هیچی نگویم بهتراست».
به خدا قسم اگر برای جوانان اشتغال فراهم باشد هیچ جوانی راضی به کار با موتور نیست، چرا که نه امنیت دارد، نه درآمد و نه آینده خوبی در انتظار ما است.
مهدی درد و دلش باز شده و اشک در چشمانش حلقه زده است، می گوید: سال 92 بر اثر تصادف شدید روانه بیمارستان شدم. راننده بی انصاف به من زد و فرار کرد. از آن زمان تا الان چند تا پلاتین در ساق پای راست من مهمان هستند. پایم همچنان لنگ می زند.
او می افزاید: یکبار بر اثر تصادف از 58 روز بستری در بیمارستان، حدود 21 روز در کما بودم که اگر لطف خدا نبود هیچ وقت خوب نمی شدم.
مهدی که دل پر غمی از روزگار دارد، ادامه می دهد: خیلی وقت ها، دلم می گیرد به حدی که شاید باور نکنید در کنار خیابان و در مقابل مردم گریه می کنم که چرا باید سرنوشت من این گونه باشد چرا من هم نباید حامی نداشته باشم یا حداقل با این همه تلاش و زحمت آینده خوبی داشته باشم؟
هر چند دقیقه یکبار تکرار می کند: «همیشه دعا می کنم خدا هیچ مردی را شرمنده زن و بچه نکند».

* با موتور اجاره ای کار می کنم
«با این همه مشکلات و بدبختی که دارم چند سال پیش همسرم سرطان خون گرفت، شاید باور نکنید هر چیزی که داشتم حتی موتورم را فروختم و خرج سلامت او کردم و با موتور اجاره ای کار می کنم».
آخه مگر یک مرد چقدر توانایی تحمل درد و رنج و سختی زن و بچه را دارد چرا ...آخه تا کی ...
از هشت صبح تا هشت شب کار می کنم. خیلی اوقات ناهار هم نمی خورم و به اجبار با تکه نانی خودم را سیر می کنم.
مهدی می گوید: از دولت و مسئولان می خواهم به فکر جوانان باشند، نگذارند که عمر گرانمایه جوانها شبیه امثال من هدر برود.
از او سوال می پرسم، شده تا حالا در منزل با همسرت بحث کرده باشی؟ برای لحظه ای با چشمان خیره به من نگاه می کند، می گوید: بارها به دلیل وضعیت بد زندگی همسرم با من دعوا کرده و حتی تا پای طلاق پیش رفته ایم البته من به او حق می دهم چون نمی توانم کمترین امکانات رفاهی را برای زن و بچه ام فراهم کنم.

*بابایی اشکال نداره
مهدی می افزاید: شاید کسی باور نکند اما بارها اتفاق افتاده که فرزندم از من چیزی خواسته و نتوانسته ام برای او فراهم کنم. فقط به من میگه «بابایی اشکال نداره» خودتو ناراحت نکن اما قول بده پولدار شدی برام بخری آخه دوستام هرچی که می خوان باباهاشون براشون می خرند.
فرزندم بعضی وقت ها می گوید: بابایی وقتی از در وارد خونه می شی و می بینم لباس و بدنت خیس شده خیلی نگران حالت می شم با خودم می گویم: خدایا بابام مریض نشه .
«میگه وقتی بچه های مدرسه از من می پرسند که شغل پدرت چیه، می گم کارش آزاده، نمی توانم بگویم پیک موتوری، می ترسم بهم بخندند و مسخرم کنند».
مهدی ادامه می دهد: یکبار با ذوق و شوق به فرزندم گفتم می خوای با موتور تو را تا مدرسه ببرم. پسرم با تعجب گفت، نه ممنونم پیاده برم بهتره آخه اگر بچه ها بفهمند، چی باید بهشون بگم، ماشین های اونها همه شبیه تخم مرغ های بزرگ هستند. وقتی از ماشین پیاده می شن باباهاشون با کت و شلوار اونها رو تا در مدرسه می رسونند و پول تو جیبی بهشون می دهند.

*اگر مجبور نبودم، موتورم را آتش می زدم
با مهدی و عمو حسن گرم صحبت هستیم که علی پیک موتوری دیگری که همکارانشان است، سر می رسد، حدود 40 سال به نظر می رسد به جمع ما می آید و با بیان خاطره ای تلخ و دردناک از زندگی موتوری خود می گوید: حدود 13 سال است که به دلیل نبود شغلی مناسب جانم را کف دست گذاشته ام. آن هم برای آینده ای که وجود ندارد.
دیسک گردن گرفته ام و مهره های کمرم با هم فاصله پیدا کرده، بارها تصادف کرده ام. اکثر نقاط تنم جراحی شده و دچار آسیب های جدی شده ام.
علی نیز در سخنان خود دائما به نقاط جراحی شده بدنش اشاره می کند. می گوید: موتور سواری شغل نیست. شکنجه است. خیلی اوقات دوست دارم زمین دهان باز کند و من را در خودش ببلعد تا هم خودم و هم زن و بچه ام از دستم راحت شوند. به خدا دیگر تحمل ندارم. خسته شده ام. شما بگید چیکار کنم ...
خدای من شاهده اگر بخاطر تامین معاش نبود بارها قصد آتش زدن موتورم را داشتم. مطمئنم روزی این کار را خواهم کرد، آخر مگر امثال من چه گناهی مرتکب شده ایم که باید با این سن و سال به جای فعالیت در چرخه کار و تولید عمرمان به هدر برود.
می خواهم بروم که علی رو به من می کند و می گوید: تو را ه بخدا اگر صدای منو به گوش مسئولان می رسانی به آنها بگو امثال علی و مهدی ها زیاد هستند به داد آنها برسید.
برچسب ها: زندگی زن بچه
ارسال نظر