به گزارش خبرگزاری دانا به نقل از مهر غبار محلی، زمین های خالی را طوری بلعیده است که هیاهوی سگ ها حتی در چند قدمی ات دیده نمی شود؛ اینجا از آن همه ساختمان های فرخورده درهم، ترافیک و سرسام، فقط آلودگی اش، تهرانی ست؛ پایانِ محله سعیدآباد؛ جنوب غرب پایتخت.
کودکانی که فلاکت روی صورتشان قهقهه می زند، لابهلای زمین های باکره، با سوزن های برجای مانده از تزریق نشئگی، سرخوشانه کودکی می کنند و میان زوزه سگ های ولگرد، نوجوانی روی صورتشان جوانه می زند.
«نان» اینجا در قرق دست های کبره بسته و زمین های کشاورزی است؛ هم آغوش با انتهای رودخانه کن؛ باریکه ای نحیف که سهمش از سخاوت تهرانیها، تنها فاضلاب است.
«سه سال و چهار ماه و پنج روز است، پاکم»
همه آنچه توصیف میکنم، علی زندگی کرده است.
چهار بامداد؛ خنکای سپیده دم
زمین های لب چاک خورده از تشنگی، بلال و گوجه هبه می کنند و سبزیجاتی، که هیچ بوی شادابی ندارد، آن طور که سبزی ساحل خزر دیوانه ات می کند.
توی تاریک-روشن هوا، سحرخیزتر از سگهای ولگرد، معتادانی هستند که آشوبِ «هروئین» به جانشان افتاده و هیاهویِ «شیشه» آشفته شان کرده، از حاشیه به متن کشیده می شوند؛ بی اختیار، با گونی های گرسنه فراخوانده می شوند به غارت «زباله» در دل تهران.
کوچ بامدادی کارتن خواب ها، با موتیف تکراری پارس قبراق سگ ها هر روز این گونه در حاشیهها آغاز می شود.
می گوید: سه سال تمام مثل همه این ها با کابوس مرگ خوابیدم و با زور خماری بیدار شدم.
علی ۲۵ سال دارد.
خیره سگ هایی می شود که باید به تکرار هر روز، برای نان، پا به پای آن ها بدود.
زیست شناسی جانوری
سرمای حظ آوری روی بینی و گونهها راه می افتد و سر می خورد روی تمام بدن.
«بهترین زمان برای شکارِ سگ».
این را «سید» می گوید، نامی که پیرمرد هر بار به مخاطبه آن بر می گردد.
صدا که پخش می شود روی سکوت سعیدآباد، خیره لبهایی می شوم که از هم آغوشی دیرینه با سیگار، به زردی می زند و صورتی که اغراق آمیز چروک شده است، خستگی توی تک تک واژههایش رسوخ کرده.
می گوید: سپیده دم زمان گشت زنی سگ هاست.
توی تاریک-روشن هوا، سحرخیزتر از سگهای ولگرد، معتادانی هستند که آشوبِ «هروئین» به جانشان افتاده و هیاهویِ «شیشه» آشفته شان کرده، از حاشیه به متن کشیده می شوند؛ بی اختیار، با گونی های گرسنه فراخوانده می شوند به غارت «زباله» در دل تهران
بعد با دیدن کنجکاوی ماسیده روی چشم هایم، ژست دانای کل میگیرد: از گرما متنفرند، ظهرها توی سایه لش می کنند.
روایت با رفتار شناسی سگ ها کش می آید و توصیفِ زوزه دل آشوب کننده سگ های اسیدکُش شده و بوی خون تازه که قلپ قلپ با پرخاش پر هیاهوی فشنگ، پخش زمین می شود، با پیدا شدن سر و کله علی ابتر می ماند.
زمانی برای اغمای سگ ها
«جنازه اش را توی لانه سگ پیدا کردند، توی خواب تمام کرده بود».
خرداد سال ۹۴؛ علی داستان را سه سال به عقب ورق می زند: هروئین را با آبلیمو توی قاشق قاطی کردم و حرارت دادم. یاسر آن شب به خاطر شیشه ای که لای زباله ها دستش را جر داده بود، کلافه بود. حال و روز خوبی نداشت.
بعد انگار بخواهد تکه های یک پازل را با وسواس کنار هم بگذارد، با بی قراری اغراق شده ای ادامه می دهد: با سرنگ همه را توی آمپول کشید و بیشتر آن را توی رگ دستش خالی کرد. بقیه را هم من تزریق کردم.
نشئگی راه افتاده بود توی مویرگ ها و قطره قطره کش آمده بود لابهلای سلولها و احساس خوشایند بی حسی به شتاب پیشروی می کرد.
می گوید: هروئین لحظه لحظه بیشتر توی گوشت و پوست ما می رفت. توی آن بی وزنی و خارش دلچسب، گونی چهل تیکه زباله را زیر سرمان گذاشتیم و خوابیدیم.
بعد بغض، احاطه اش می کند.
دقیقا نقطه ای ایستاده است که دو روز تمام، لاشه به سمت گندیدن میل کرده بود: دو روز تمام سعی کردم بیدارش کنم، اما یاسر مرده بود.
لرزِ صدایش دو پرده بالاتر می رود و هراس روی آن می نشیند: به خدا داشت بو می گرفت، به جان خودم قسم بو گرفته بود.
علی، مچاله در مرور تلخ تراژدی بیست و چند سالگی، لوله یک متری توی دستش را ورانداز می کند، سرنگ بیهوشی را چفت می کند روی سر آن و می دود سمت زمین های خالی بی مرز؛ جایی که سگ ها باید به اغما بروند.
سگ ها و آدم ها
«مرگ»، تا همین چند سال پیش، حکم قطعی ولگردی سگ ها بود و شلیک میان چشم ها، تقدیر ناگزیر هرزه گردی.
روشن نیست هم آغوشی اجباری اسید با کالبد سگ های بی آزار چه ها می کرد که این گونه عذاب آور ضجه می زدند و زوزه ملتمسانه آن ها آن قدر تکثیر می شد که به ناله می رسید و سکوت.
«سگ کشی» و نمایش قدرت انسان، به تکرار افتاده بود؛ داستان غم انگیز سگ ها و آدم ها.
فریاد واخواهی دوستان حیوانات، موازی با تکرارها و تکثیرها بالا گرفت، آن اندازه که دی ماه۹۲ تراژدی سگهای ولگرد -دستکم در آشکارا- به تاریخ سپرده شد.
خِرَد جمعی، بر «زنده گیری» سگ ها اجماع می کند و «نازایی» اجباری، فرجام محتوم سگهای بی صاحب حاشیه می شود.
زنده گیری سگ ها یعنی باید پا به پای آن ها بدوی، آن قدر چالاک، آن قدر به شتاب، تا مَثَل شوی برای «سگ دو زدن».
من نجات یافته ام
زلِ جوان ۲۵ساله می شوم، خیره به سگی سیاه، لمیده در سایه ملایم تک درخت.
نرمک نرمک فاصله ها افت می کند، علی کارکشته به سگ نزدیک می شود؛ آن قدر که سرنگ بیهوشی، در یک متری «نشانه» سکوت می کند. و سگ؛ «بی خبر از مُلک هستی»
درست در این نقطه حساس، با قوت تمام، توی لوله یک متریاش، فوت می کند؛ سرنگ می چرخد و می چسبد به گلوی سگ، و این آغاز دویدن با سگ هاست.
به ارشادِ غریزه، سگ، سرنگ را از خود سوا می کند و بی درنگ از میانه می جهد، چنان به شتاب که پشت سرش، رقص مدهوش خاک اوج می گیرد و سگ در دشت های انتهایی پایان تهران، نقطه می شود.
کارتن خواب های دیروز، دیوانه وار در پی سگ می دوند؛ من نیز.
چنان به تاخت، که نفس همراهی نمی کند.
هِنُّ و هِنّ از تمام بدنم بیرون می زند؛ زل جوان ۲۵ ساله می شوم که به تاخت می دود؛ او نجات یافته است.
سگ هایی با چشم های تیله ای
اینجا انتهای تهران است، فرجام بدشگون کارتن خواب هایی که هر کدام لهجه کرانه ای از مملکت را با خود به پیوست آورده اند.
رو به رو در چشم انداز عریان آسیب ها، سگ به تلو تلو خوردن رسیده است. رعشه راه افتاده است توی استخوان های پاهایش و همچنان به جان می دود.
گلاویز نفسگیر سگ ها و آدم ها، به درازا کشیده است. کرشمه طلایی خورشید هر لحظه بیشتر خودنمایی می کند؛ ده دقیقه زورآزمایی، بی هیچ فاتحی.
مکث پاها، یعنی سگ قافیه را باخته است؛ پخش می شود روی زمین و با چشم های تیله ای منگ، ملتمسانه زل می زند به چشم های آدم ها. حلقه خفت گیر را که علی دور گردن سگ می اندازد، یعنی بازی تمام شده است.
رستاخیز ۶۰نفره
«دو نفری رفتند توی لانه سگ. از دور که دیدمشان، یاسر را رها کردم و پشت یک تپه شنی پنهان شدم. ماسک زده بودند».
با اکراه تمام داستان را پیش می برد. اشک، تا ورودی چشم ها هم پیش می آید، از ۲۵ سالگی اش شرم می کند: داشتند یاسر را بیرون می کشیدند. انگار من بودم که مرده بودم.
چشم ها، سد خوبی نیستند، زود می شکنند. اشک راه می افتد روی صورت علی. می گوید: حس بدبختی وحشتناکی داشتم. آن لحظه یاسر با بدن گند زده اش از من خوشبخت تر بود. حتی می ترسیدم فریاد بزنم. به زنده بودن خودم هم مشکوک بودم.
مرگ یاسر، پیشامدی رقم زد که رستاخیز علی شد: دو روز تمام کنار جسد یاسر خوابیده بودم، اما وقتی جنازه را بردند، حتی می ترسیدم توی خوابگاهی برم که یاسر توی آن نبود.
وحشت مثل شبح به جان علی افتاده بود؛ شوریده اش کرده بود. سه روز تمام اوهام طوری مسخ اش کرد که پاهای گریزانش، به اختیار او را تا کمپ ترک اعتیاد کشاند.
علی یکی از ۶۰کارتن خوابی است که پاک شدهاند، بامدادان به حاشیه های آشنا باز می گردند و هم پای سگ ها می دوند.
بر سر دوراهی؛ مرگ با ترحم یا قلاده نارنجی؟
سگِ سیاه تنومند را توی وانت رنگ و رو رفته ای می گذارند که چند سگ دیگر، توی آن، بی قرارِ بازگشت هوشیاری از دست رفته اند. نقلِ آمارها، حکایتِ زنده گیری ماهانه ۷۵۰سگ ولگرد توسط ۶۰نفری است که روزگاری به مرگ رسیده بودند.
وانت زهوار در رفته، سگها را به سوی سرنوشت مبهمشان می برد و تقدیر را دامپزشک زبردستی با تشخیص خود رقم می زند، «مفید» یا «غیرمفید»؛ یکی «مرگ با ترحم» و کوره لاشه سوزی و دیگری قلاده های نارنجی، ناباروری و مهیا برای رجعت دوباره به طبیعت.
خورشید، حرارتش را فرش کرده است روی رودخانه کن، زمین های کشاورزی و صورت چین خورده کشاورزان حاشیه تهران؛ علی، کارکشته به سگ دیگری نزدیک می شود و من خیره کارتن خوابیام که با تمام رمق، با سگان ولگرد دویده است.
* تیتر برگرفته از نام رمان «یوزپلنگانی که با من دویدند» بیژن نجدی
کودکانی که فلاکت روی صورتشان قهقهه می زند، لابهلای زمین های باکره، با سوزن های برجای مانده از تزریق نشئگی، سرخوشانه کودکی می کنند و میان زوزه سگ های ولگرد، نوجوانی روی صورتشان جوانه می زند.
«نان» اینجا در قرق دست های کبره بسته و زمین های کشاورزی است؛ هم آغوش با انتهای رودخانه کن؛ باریکه ای نحیف که سهمش از سخاوت تهرانیها، تنها فاضلاب است.
«سه سال و چهار ماه و پنج روز است، پاکم»
همه آنچه توصیف میکنم، علی زندگی کرده است.
چهار بامداد؛ خنکای سپیده دم
زمین های لب چاک خورده از تشنگی، بلال و گوجه هبه می کنند و سبزیجاتی، که هیچ بوی شادابی ندارد، آن طور که سبزی ساحل خزر دیوانه ات می کند.
توی تاریک-روشن هوا، سحرخیزتر از سگهای ولگرد، معتادانی هستند که آشوبِ «هروئین» به جانشان افتاده و هیاهویِ «شیشه» آشفته شان کرده، از حاشیه به متن کشیده می شوند؛ بی اختیار، با گونی های گرسنه فراخوانده می شوند به غارت «زباله» در دل تهران.
کوچ بامدادی کارتن خواب ها، با موتیف تکراری پارس قبراق سگ ها هر روز این گونه در حاشیهها آغاز می شود.
می گوید: سه سال تمام مثل همه این ها با کابوس مرگ خوابیدم و با زور خماری بیدار شدم.
علی ۲۵ سال دارد.
خیره سگ هایی می شود که باید به تکرار هر روز، برای نان، پا به پای آن ها بدود.
زیست شناسی جانوری
سرمای حظ آوری روی بینی و گونهها راه می افتد و سر می خورد روی تمام بدن.
«بهترین زمان برای شکارِ سگ».
این را «سید» می گوید، نامی که پیرمرد هر بار به مخاطبه آن بر می گردد.
صدا که پخش می شود روی سکوت سعیدآباد، خیره لبهایی می شوم که از هم آغوشی دیرینه با سیگار، به زردی می زند و صورتی که اغراق آمیز چروک شده است، خستگی توی تک تک واژههایش رسوخ کرده.
می گوید: سپیده دم زمان گشت زنی سگ هاست.
توی تاریک-روشن هوا، سحرخیزتر از سگهای ولگرد، معتادانی هستند که آشوبِ «هروئین» به جانشان افتاده و هیاهویِ «شیشه» آشفته شان کرده، از حاشیه به متن کشیده می شوند؛ بی اختیار، با گونی های گرسنه فراخوانده می شوند به غارت «زباله» در دل تهران
بعد با دیدن کنجکاوی ماسیده روی چشم هایم، ژست دانای کل میگیرد: از گرما متنفرند، ظهرها توی سایه لش می کنند.
روایت با رفتار شناسی سگ ها کش می آید و توصیفِ زوزه دل آشوب کننده سگ های اسیدکُش شده و بوی خون تازه که قلپ قلپ با پرخاش پر هیاهوی فشنگ، پخش زمین می شود، با پیدا شدن سر و کله علی ابتر می ماند.
زمانی برای اغمای سگ ها
«جنازه اش را توی لانه سگ پیدا کردند، توی خواب تمام کرده بود».
خرداد سال ۹۴؛ علی داستان را سه سال به عقب ورق می زند: هروئین را با آبلیمو توی قاشق قاطی کردم و حرارت دادم. یاسر آن شب به خاطر شیشه ای که لای زباله ها دستش را جر داده بود، کلافه بود. حال و روز خوبی نداشت.
بعد انگار بخواهد تکه های یک پازل را با وسواس کنار هم بگذارد، با بی قراری اغراق شده ای ادامه می دهد: با سرنگ همه را توی آمپول کشید و بیشتر آن را توی رگ دستش خالی کرد. بقیه را هم من تزریق کردم.
نشئگی راه افتاده بود توی مویرگ ها و قطره قطره کش آمده بود لابهلای سلولها و احساس خوشایند بی حسی به شتاب پیشروی می کرد.
می گوید: هروئین لحظه لحظه بیشتر توی گوشت و پوست ما می رفت. توی آن بی وزنی و خارش دلچسب، گونی چهل تیکه زباله را زیر سرمان گذاشتیم و خوابیدیم.
بعد بغض، احاطه اش می کند.
دقیقا نقطه ای ایستاده است که دو روز تمام، لاشه به سمت گندیدن میل کرده بود: دو روز تمام سعی کردم بیدارش کنم، اما یاسر مرده بود.
لرزِ صدایش دو پرده بالاتر می رود و هراس روی آن می نشیند: به خدا داشت بو می گرفت، به جان خودم قسم بو گرفته بود.
علی، مچاله در مرور تلخ تراژدی بیست و چند سالگی، لوله یک متری توی دستش را ورانداز می کند، سرنگ بیهوشی را چفت می کند روی سر آن و می دود سمت زمین های خالی بی مرز؛ جایی که سگ ها باید به اغما بروند.
سگ ها و آدم ها
«مرگ»، تا همین چند سال پیش، حکم قطعی ولگردی سگ ها بود و شلیک میان چشم ها، تقدیر ناگزیر هرزه گردی.
روشن نیست هم آغوشی اجباری اسید با کالبد سگ های بی آزار چه ها می کرد که این گونه عذاب آور ضجه می زدند و زوزه ملتمسانه آن ها آن قدر تکثیر می شد که به ناله می رسید و سکوت.
«سگ کشی» و نمایش قدرت انسان، به تکرار افتاده بود؛ داستان غم انگیز سگ ها و آدم ها.
فریاد واخواهی دوستان حیوانات، موازی با تکرارها و تکثیرها بالا گرفت، آن اندازه که دی ماه۹۲ تراژدی سگهای ولگرد -دستکم در آشکارا- به تاریخ سپرده شد.
خِرَد جمعی، بر «زنده گیری» سگ ها اجماع می کند و «نازایی» اجباری، فرجام محتوم سگهای بی صاحب حاشیه می شود.
زنده گیری سگ ها یعنی باید پا به پای آن ها بدوی، آن قدر چالاک، آن قدر به شتاب، تا مَثَل شوی برای «سگ دو زدن».
من نجات یافته ام
زلِ جوان ۲۵ساله می شوم، خیره به سگی سیاه، لمیده در سایه ملایم تک درخت.
نرمک نرمک فاصله ها افت می کند، علی کارکشته به سگ نزدیک می شود؛ آن قدر که سرنگ بیهوشی، در یک متری «نشانه» سکوت می کند. و سگ؛ «بی خبر از مُلک هستی»
درست در این نقطه حساس، با قوت تمام، توی لوله یک متریاش، فوت می کند؛ سرنگ می چرخد و می چسبد به گلوی سگ، و این آغاز دویدن با سگ هاست.
به ارشادِ غریزه، سگ، سرنگ را از خود سوا می کند و بی درنگ از میانه می جهد، چنان به شتاب که پشت سرش، رقص مدهوش خاک اوج می گیرد و سگ در دشت های انتهایی پایان تهران، نقطه می شود.
کارتن خواب های دیروز، دیوانه وار در پی سگ می دوند؛ من نیز.
چنان به تاخت، که نفس همراهی نمی کند.
هِنُّ و هِنّ از تمام بدنم بیرون می زند؛ زل جوان ۲۵ ساله می شوم که به تاخت می دود؛ او نجات یافته است.
سگ هایی با چشم های تیله ای
اینجا انتهای تهران است، فرجام بدشگون کارتن خواب هایی که هر کدام لهجه کرانه ای از مملکت را با خود به پیوست آورده اند.
رو به رو در چشم انداز عریان آسیب ها، سگ به تلو تلو خوردن رسیده است. رعشه راه افتاده است توی استخوان های پاهایش و همچنان به جان می دود.
گلاویز نفسگیر سگ ها و آدم ها، به درازا کشیده است. کرشمه طلایی خورشید هر لحظه بیشتر خودنمایی می کند؛ ده دقیقه زورآزمایی، بی هیچ فاتحی.
مکث پاها، یعنی سگ قافیه را باخته است؛ پخش می شود روی زمین و با چشم های تیله ای منگ، ملتمسانه زل می زند به چشم های آدم ها. حلقه خفت گیر را که علی دور گردن سگ می اندازد، یعنی بازی تمام شده است.
رستاخیز ۶۰نفره
«دو نفری رفتند توی لانه سگ. از دور که دیدمشان، یاسر را رها کردم و پشت یک تپه شنی پنهان شدم. ماسک زده بودند».
با اکراه تمام داستان را پیش می برد. اشک، تا ورودی چشم ها هم پیش می آید، از ۲۵ سالگی اش شرم می کند: داشتند یاسر را بیرون می کشیدند. انگار من بودم که مرده بودم.
چشم ها، سد خوبی نیستند، زود می شکنند. اشک راه می افتد روی صورت علی. می گوید: حس بدبختی وحشتناکی داشتم. آن لحظه یاسر با بدن گند زده اش از من خوشبخت تر بود. حتی می ترسیدم فریاد بزنم. به زنده بودن خودم هم مشکوک بودم.
مرگ یاسر، پیشامدی رقم زد که رستاخیز علی شد: دو روز تمام کنار جسد یاسر خوابیده بودم، اما وقتی جنازه را بردند، حتی می ترسیدم توی خوابگاهی برم که یاسر توی آن نبود.
وحشت مثل شبح به جان علی افتاده بود؛ شوریده اش کرده بود. سه روز تمام اوهام طوری مسخ اش کرد که پاهای گریزانش، به اختیار او را تا کمپ ترک اعتیاد کشاند.
علی یکی از ۶۰کارتن خوابی است که پاک شدهاند، بامدادان به حاشیه های آشنا باز می گردند و هم پای سگ ها می دوند.
بر سر دوراهی؛ مرگ با ترحم یا قلاده نارنجی؟
سگِ سیاه تنومند را توی وانت رنگ و رو رفته ای می گذارند که چند سگ دیگر، توی آن، بی قرارِ بازگشت هوشیاری از دست رفته اند. نقلِ آمارها، حکایتِ زنده گیری ماهانه ۷۵۰سگ ولگرد توسط ۶۰نفری است که روزگاری به مرگ رسیده بودند.
وانت زهوار در رفته، سگها را به سوی سرنوشت مبهمشان می برد و تقدیر را دامپزشک زبردستی با تشخیص خود رقم می زند، «مفید» یا «غیرمفید»؛ یکی «مرگ با ترحم» و کوره لاشه سوزی و دیگری قلاده های نارنجی، ناباروری و مهیا برای رجعت دوباره به طبیعت.
خورشید، حرارتش را فرش کرده است روی رودخانه کن، زمین های کشاورزی و صورت چین خورده کشاورزان حاشیه تهران؛ علی، کارکشته به سگ دیگری نزدیک می شود و من خیره کارتن خوابیام که با تمام رمق، با سگان ولگرد دویده است.
* تیتر برگرفته از نام رمان «یوزپلنگانی که با من دویدند» بیژن نجدی