هین سخن تازه بگو / تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد، جهان / بی حد و اندازه شود
اگر کسی بخواهد برای این بیت مولانا کتابی بنویسد، یک کتاب چند هزار صفحه ای می شود که که به یک سخن دو جهان تازه می شود. نه تنها تازه می شود، بلکه از قید رها می شود و بی حد. با زبان به بی حدی می رسد. اما نه زبان علم، نه زبان فیزیک و نه زبان ریاضیات. طبیعت به زبان ریاضیات نوشته شده است. اما غیر متناهی را با زبان ریاضیات نمی شود نوشت. اینجا زبان، زبان فلسفه است. من بنا ندارم در مورد زبان و سخن حرف بزنم که این بحث دامنه وسیعی دارد. البته درباره سخن و ماهیت آن کتابی نوشته ام با عنوان «فلسفه و ساحت سخن».
اما موضوع بحث
ما فلسفه و راه زندگی است. اکثر مردم فکر می کنند که فلسفه به زندگی هیچ ربطی
ندارد و اصلا نه اینکه ربط ندارد، بلکه
مخرب هم هست. فیلسوفان را خارج از زندگی می دانند. اما حقیقت این است که هم تعریف
معنای زندگی آسان نیست، هم تعریف فلسفه. صدها تعریف تاکنون برای فلسفه از زمان
هراکلیتوس گفته اند. برای زندگی هم هر کس برای خودش یک تعریف دارد. اما حد مشترک
این تعاریف چیست؟
من می خواهم از فلسفه تعریفی بکنم که مضمون و معنی آن گفته شده
است. اما این تعبیر شاید سخن تازه باشد. فلسفه به زبان ساده در یک جلمه، نگاه
کردن دوباره به زندگی است. باید توضیح بدهم که چگونه می شود به زندگی نگاهی دوباره
کرد؟
یک نگاه ابتدایی و سطحی وجود دارد که با تولد انسان و نگرش او به زندگی ایجاد
می شود و محسوسات و مشهورات را می بیند و می فهمد و به یک سری عادات، عادت می کند.
این یک نظر است. معنی نظر دوم این است که همین معنی را دوباره تعریف کند. نظر دوم
نگاه عاقلانه است. در نظر دوم به سادگی و سرعت معلوم می شود که آنچه در نظر اولیه
بوده، به مشهور است، هیچ ارتباطی ندارد. بسیاری از مردم به مشهورات دلخوش هستند و
مشهودات و یا عادات برایشان معیار است. انسان ها به چیزهای خاصی عادت می کنند.
در
نگاه دوم که نگاهی دوباره است، معلوم می شود که عادت ها هیچ اعتباری ندارند.
بسیاری از عادت ها بیهوده، بی اساس و اصلا احمقانه است و بعضی ها میزان عقلی
ندارند. اصلا فلسفه یعنی ترک عادت. فلسفه به قول ادبا – چیزی که حافظ هم می گوید-
یعنی: آشنایی زدایی. مثلا حافظ ترک عادت گفت: از خلاف آمد عادت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم. خلاف امد عادت...!
اما کام چه
کامیست؟ کام زندگی. زلف پریشان است و متکثر. این جمعیت را از پریشانی کسر کنید. پس
عادات و مشهورات و مسلمات پایه عقلانی ندارند. ولی بعضی از اشخاص تا آخر عمرشان به
مشهورات و مسلمات، عادت دارند. اصلا با عادت زندگی می کنند. این زندگی انسانی
نیست. در نگاه اول محسوسات وجود دارند.
انسان ها در حد محسوسات می بینند و می شوند. اما اگر در حد محسوسات باقی بمانند
منجمد می شوند. باید از محسوسات فراتر رفت. انسان در حال دیدن و شنیدن است. من یک
شی را می بینم. اما تشخیص اینکه این شی، شی دیگری نیست، به عهده عقل است، نه کار
چشم. عقل اگر پشت حس و وهم و خیال نباشد، همه چیز بی معنی است.
عقل باید هم خیال،
هم وهم و هم حس را تصحیح کند. ساحت پرواز خیال بی نهایت است. باز دوباره شعر حافظ:
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم/ گفتا که شبرو است او از راه دیگر آید. اگر عقل خیال
را هدایت نکند، به بی راهه می رود. پس با نگاه دوباره به عالم کردن، فانی بودن
زندگی معلوم می شود. چه کسی فانی بودن زندگی را می فهمد؟ و به مرگ می اندیشد؟انسان
مرگ اندیش بالذات است. چرا می تواند مرگ اندیش باشد؟ و فنا پذیری را بفهمد؟ فانی،
فانی را نمی فهمد. چون انسان به جاودانگی راه دارد و چون جاودانگی را از راه باطن
می فهمد، معنای فانی بودن را درک می کند. بعد انسان می رود سراغ معنای زندگی.
معنای زندگی چیست؟ فقط زیستن و خوردن نیست.
این امور با حیوانات مشترک است و اصلا حیوانات طبیعی تر از انسان زندگی می کنند. خطا ندارند و طبق غریزه ای که دارند، همه حوایج خودشان را برطرف می کنند. اما این نظر دوم که فلسفه به ما یاد می دهد راه زندگی، نظر دوم به زندگیست. در هر سنی هم باشد بهتر است. این نظر دوم همانی است که گفتند: معقول ثانی. معقولات ثانی چیستند؟ و چرا ثانی اند؟انسان با نظر اول موجودات را می بیند، با نظر دوم معنی وجود را می فهمد. آیا موجودات به وجود موجودند؟ یا وجود از موجودات انتزاع می شود؟حرفی از این مهمل تر نیست که وجود از موجودات انتزاع می شود. موجودات به وجود موجودند.