در عصر دانایی با دانا خبر      دانایی؛ توانایی است      دانا خبر گزارشگر هر تحول علمی در ایران و جهان      دانایی کلید موفقیت در هزاره سوم      
کد خبر: ۱۱۵۸۸۸۰
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۷:۴۴
هر بیشه گمان مبر که خالی است
ارتش عراق در توهم تصرف 24 ساعته خرمشهر،در محاسبات خود، هرگز مقاومت تکاوران دریایی را در نظر نگرفته بود.

به گزارش گروه راهبرد خبرگزاری دانا (داناخبر)، علی رغم فرماندهی یکی از درخشان ترین مقاومت ها در تاریخ ایران، هوشنگ صمدی نامی کم و بیش ناآشناست و این یعنی فاجعه ... فرمانده مقاومت 34 روزه خرمشهر همچنان  پر شور است. زمانی که از 600 تکاور نیروی دریایی ارتش حرف می زند برق غرور در چشمانش می درخشد؛ چشمانی که البته بارها پر آب می شود آن هنگام که از مظلومیت نفراتش می گوید.

وقتی از او خواستیم به مناسبت هفته دفاع مقدس مهمان خبرگزاری دانا باشد، با خوشرویی پذیرفت. خلاصه ای از 3 ساعت سخنان شیرین و پر هیجان ناخدا - تکاور هوشنگ صمدی در زیر تقدیم شما می شود:


ورود به ارتش

در سال 1318 در خانواده ای متوسط در اردبیل به دنیا آمدم. سال 1339 و در حالیکه دوره خدمت سربازی را نیز به پایان برده بودم وارد دانشکده افسری شدم. دوره سه ساله دانشکده را با موفقیت طی کردم و در سال 1342، با درجه ستوان دوم فارغ التحصیل شدم. در دانشکده رسته پیاده را انتخاب کردم چراکه به مسایل رزمی علاقه داشتم؛ انتخابی که بعدها نقش تعیین کننده ای در زندگی ام ایفا کرد. بعد از اتمام دانشکده، وارد لشگر یک مرکز شدم و نزدیک به 10 سال در این لشگر خدمت کردم.

تکاوران دریایی

در سال 1348 و همزمان با توسعه سریع نیروی دریایی، فکر ایجاد یک واحد واکنش سریع در این نیرو محقق شد و با الگوبرداری از بریتانیا – که خود برگرفته از ایالات متحده بود – گروه رزمی تفنگداران نیروی دریایی تاسیس شد. طبیعی بود که در وهله اول افرادی به خارج از کشور اعزام شوند تا با فراگیری دوره های لازم، زمینه تشکیل این واحد را فراهم کنند. پس از بازگشت نفرات اعزامی، در سال 1350، پادگان منجیل از نیروی زمینی گرفته و به نیروی دریایی داده شد و از آن پس منجیل، مرکز آموزش تکاوران نیروی دریایی ارتش شد.

 من افسر نیروی زمینی بودم اما در سال 1353 اعلام شد امکان انتقال افراد داوطلب و البته توانمند به گروه رزمی تفنگداران نیروی دریایی وجود دارد. من نیز به این واحد پیوستم و پس از گذراندن دوره های مقدماتی در منجیل برای طی آموزش های تکمیلی، عازم انگلستان شدم.

پس از بازگشت به کشور، خود را به گردان تکاوران دریایی در منطقه دوم دریایی بوشهر معرفی کردم. گردان هنوز تکمیل نشده بود و تا اردیبهشت 57 طول کشید که فرایند تکمیل به پایان برسد و گردان، پرچم دریافت کند.

انقلاب

در آذر 57 به درخواست خودم، قرار شد به تهران منتقل شوم اما به علت اوضاع به هم ریخته، سه ماه در بوشهر ماندم بی آنکه پستی داشته باشم. با وقوع انقلاب جمعی از تکاوران به کمیته تازه تاسیس انقلاب بوشهر پیوستند و از من نیز – به عنوان افسر مافوق خود - درخواست کمک کردند. فرصت را مناسب دیدم تا جلوی هرج و مرج بیشتر و صدمه خوردن به انبارها و تجهیزات نیروی دریایی را بگیرم.

در آن زمان نیروی دریایی مجهز به آخرین نوع سلاح و مهمات و ادوات نظامی و غیرنظامی بود. با روحانی ارشد شهر صحبت کردم و از او خواستم در سخنرانی های خود مردم را از حمله به پادگان ها بر حذر دارد. به علاوه دستور دادم در همه پادگان های منطقه دوم دریایی، فقط یک در برای ورود و خروج باز باشد و بقیه درب ها جوش داده شود و به دژبان نیز برای مقابله با اخلالگری ها دستور تیر صادر کردم. به تدریج اوضاع آرام تر شد و در اواخر اسفند دستور رسید که خود را به ستاد نیروی دریایی در تهران معرفی کنم.

پادگان سیرجان

امریه صادر شد که به سیرجان بروم. سیرجان مرکز پشتیبانی و لجستیک نیروی دریایی بود که پرسنل وظیفه نیز در آنجا حضوری پر رنگ داشتند. دوره حضور من در سیرجان کوتاه ولی سخت و در عین حال خاطره انگیز بود. نخستین مشکلی که در سیرجان با آن رو به رو شدم گسترش وحشتناک اعتیاد به مواد مخدر در میان پرسنل اعم از کادر و وظیفه بود. برای برخورد با این معضل، با دادگاه انقلاب سیرجان صحبت و درخواست کمک کردم. با خوش رویی پذیرفتند و قول همه نوع همکاری را دادند. پس از آن همه پرسنل را احضار و اعلام کردم اگر افراد معتاد خود را معرفی کنند، به آنها در ترک اعتیاد کمک می کنیم اما اگر بعد از گذشت مهلت مقرر، کسی پیدا شد که معتاد باشد یا به قاچاق مواد مخدر بپردازد، بدون کوچکترین اغماض تسلیم دادگاه انقلاب خواهد شد. با کمک پزشک بهداری و کنترل شدید، طی مدتی تا میزان قابل توجهی، اعتیاد ریشه کن شد.

بازگشت به گردان تکاوران دریایی

بعد از دو ماه با دستور مرکز، مجددا به فرماندهی گردان تکاوران دریایی و نیز جانشین فرماندهی منطقه دوم دریایی در بوشهر منصوب شدم. نفرات همان نفراتی بودند که 6 ماه پیش آنها را ترک کردم اما هیچ چیزی به نام نظامی گری وجود نداشت. بی انضباطی موج می زد در حالیکه ارتش بدون انضباط آهنین، بی معناست. به خصوص تحرکات گروه های چپ به آشفتگی ها دامن می زد. طرح بحث های چون انحلال ارتش و ایجاد ارتش بی طبقه، بی توجهی به سلسله مراتب و ... شیوع تمام داشت.

خوب به یاد دارم روزی که وارد منطقه شدم سه شنبه بود. ارشدترین افسر هر واحد را احضار و اخطار دادم که از شنبه همه باید با لباس کامل و به موقع سر خدمت حاضر شوند. خودم هم جلوی در ورودی می ایستم و به همراه دژبان ورود نفرات را کنترل می کنم.

شنبه هم آمد و به جز چند نفر بقیه با انضباط نبودند. با شدت عمل برخورد کردم و به تدریج حساب کار، دست افراد فرصت طلب آمد به طوری که ظرف مدت کوتاهی نه تنها انضباط به پادگان بازگشت بلکه برنامه های صبحگاه و شامگاه نیز در زمان مقرر انجام می شد. بهبودی تا جایی پیش رفت که برنامه های آموزشی – تمرینی از سر گرفته شد و در نیمه دوم سال 58 همه خطوط تولید کارخانه های نیروی دریایی در بوشهر به خوبی کار می کرد. تیمسار سرلشگر شادمهر – رییس وقت ستاد ارتش- پس از بازدید از منطقه، در دفتر یادبود، نوشت: «این با انضباط ترین و بهترین یگانی بود که تاکنون مورد بازدید قرار داده ام.»

نخستین حضور در خوزستان

سال 58 در خوزستان نیز مانند برخی دیگر از نقاط کشور – به خصوص کردستان – تحرکات تجزیه طلبانه که از آن سوی مرزها هدایت می شد، وجود داشت.  حزب خلق مسلمان عرب با حمایت مالی – نظامی عراق اقدام به تشنج آفرینی می کرد. آنها آشکارا در خیابانها سلاح حمل می کردند و با انجام انفجار و دیگر حرکات ایذایی، آسایش عمومی را سلب می کردند. قدرت این گروه ها تا جایی بود که در فروردین 58 با ایجاد نا آرامی های گسترده، مانع از سخنرانی مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر دولت موقت، در خرمشهر شدند و گستاخی را به حدی رسانده بودند که بر بام مدرسه عراقی ها و نیز کنسولگری سابق عراق در خرمشهر، پرچم خود را نصب کرده بودند. ناتوانی شهربانی، ژاندارمی و کمیته ها در کنترل بحران باعث شد تیمسار دریادار مدنی استاندار وقت خوزستان، از گردان تکاوران دریایی درخواست کمک کند. دستور اعزام چند واحد از تکاوران صادر شد و ظرف مدت کوتاهی با تصرف پایگاه های اشرار، ضمن دستگیری سران آنها، مقادیر زیادی سلاح و مهمات کشف و ضبط شد. واکنش مردم باورنکردنی بود؛ تظاهرات وسیعی در حمایت از تکاوران برگزار شد و هر جا می رفتیم از عزت و احترامی زاید الوصف برخوردار می شدیم.

در این مقطع رژیم بعث حاکم بر عراق نیز فرصت را برای تعرض به ایران مناسب یافته بود چراکه با وقوع انقلاب و اوضاع نا به سامان ارتش، ظاهرا هیچ مانعی برای پی گیری توسعه طلبی های خود نمی دید. تجاوزات مرزی عراق روز به روز بیشتر می شد و پاسگاه های ژاندارمری توانایی مقابله با واحدهای عراقی را نداشتند. در نتیجه چند واحد از تکاوران برای تقویت پاسگاه های مرزی به خوزستان اعزام شدند. در واقع مدتها قبل از اعلان جنگ رسمی عراق به ایران، تکاوران دریایی وارد نبرد با دشمن شده بودند.

به سوی دفاع مقدس

مقامات ارتش از مدتها قبل از 31 شهریور سال 59، وقوع جنگ را حتمی دیدند. هشدارهای آنها در تهران گوش شنوایی نداشت و لذا خود را برای دفاع آماده کردند. طرحهایی که از قبل از انقلاب برای مقابله با عراق وجود داشت مورد بازبینی قرار گرفت و طرح های تازه ای آماده شد؛ به نحوی که در اردیبهشت 59 اولین رزمایش نیروی دریایی در منطقه ای که از شمال خلیج فارس – دهانه اروند – تا تنگه هرمز گسترده بود با موفقیت انجام شد. با شدت گرفتن حملات عراق، ناوخدا مدنی نژاد جانشین وقت فرماندهی نیروی دریایی، در تاریخ 23/6/59 به بوشهر آمد و قرارگاه نیروی رزمی 421  را راه انداخت. همه چیز حاکی از نبردی سخت در آینده ای نزدیک بود.

شروع جنگ

از مدتها قبل از شروع جنگ درخواست بازنشستگی با 20 سال خدمت داده بودم. این درخواست در ستاد ارتش تایید و به ستاد نیروی دریایی ابلاغ شده بود اما هنوز رسما به خودم ابلاغ نشده بود. روز 31 شهریور در حال عزیمت به دفتر ناوخدا رزمجو فرمانده منطقه دوم دریایی در بوشهر بودم که میگ های عراقی حمله کردند و جنگ رسما آغاز شد. وقتی وارد دفتر فرماندهی شدم، ناوخدا رزمجو اعلام کرد لحظاتی پیش از ستاد نیروی دریایی در تهران دستور رسیده است خطاب به گردان تکاوران دریایی برای حرکت به سمت خرمشهر! رزمجو پرسید: «چه کار می کنی صمدی؟ میری خرمشهر یا نه؟ چون عملا بازنشسته هستی» در پاسخ گفتم: «ناوخدا من برای همین روز تربیت شدم! کجا برم!؟ دشمن وارد خانه من شده!» فضای پراحساسی بر گفتگوی ما حاکم شد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و اشک ریختیم. ناوخدا رزمجو گفت:«جز این هم انتظاری از تو نداشتم.»درخواست کردم جزئیات ماموریت را به من ابلاغ کند. در پاسخ گفت: «یک کلمه! دفاع از خرمشهر!» کلمات واضح بودند اما همان لحظه حس کردم کوهی بر شانه هایم گذاشته اند. وقتی به گردان برگشتم پرسنل را احضار و در سخنان کوتاهی ماموریت را ابلاغ کردم. تاکید کردم همگی به منازل خود بروند و با خانواده هایشان خداحافظی کنند چراکه رفتن ما با خودمان است اما بازگشتمان با خداست. در عین حال دستورات لازم برای مقابله با ستون پنجم را صادر کردم. جالب است بدانید همسر و دو دختر خردسال من تهران زندگی می کردند اما صلاح ندیدم تماس بگیرم و خداحافظی کنم چراکه فقط باعث نگرانی بیشتر آنها می شد. ساعت 12 شب آماده حرکت شدیم. به راننده ها سفارشات لازم را کردم از جمله خاموشی مطلق، دقت فراوان برای گم نکردن ماشین مقابل، رعایت فاصله استاندارد و نیز تمهیدات لازم در صورت حمله هوایی احتمالی هرچند به علت تاریکی، احتمال آن کم بود.

مهمانان شهر

ساعت 5:30 صبح روز اول مهر به نزدیکی خرمشهر رسیدیم. تیم های شناسایی 4 نفره تشکیل و اعزام شدند. دشمن متوجه ورود ما شده بود و آتش سنگینی از زمین و هوا و دریا بر سر ما می ریخت. به تدریج نفرات را در دسته های حداکثر 10 نفری وارد شهر کردیم و در مواضع از پیش تعیین شده مستقر شدیم. خود من ساعت حدود 9 صبح وارد خرمشهر شدم و استقرار یگان ها در محلهای خود از 10:30 تا 11 صبح به طول انجامید. با راه انداختن بی سیم ها، تلاش کردیم با واحدهای همجوار خود ارتباط بگیریم اما بی فایده بود.

سپس به ستاد منطقه دریایی رفتم و با ناوخدا جوادی فرمانده منطقه گفتگو کردیم و پس آن خود را به ستاد منطقه عملیاتی اروند معرفی کردم. سرهنگ رضوی فرمانده ژاندارمری، فرماندهی منطقه عملیاتی جنوب را نیز به عهده داشت.

در مرحله بعد، به شناسایی مختصر منطقه پرداختیم. نفرات، سلاح و تجهیزات دشمن به مراتب بیشتر از ما بود و امکان نبرد کلاسیک به هیچ وجه وجود نداشت. کل نفرات موجود در خرمشهر را تعداد کمی از پرسنل نیروی زمینی و ژاندارمری، سپاه پاسداران و تکاوران دریایی تشکیل می دادند. هیچ کدام سلاح سنگین نداشتیم لذا به استراتژی دفاع متحرک رو آوردیم و مقاومت آغاز شد.

عقب راندن دشمن تا مرزهای بین المللی

روز اول مهر 59، دستور رسید در محور خرمشهر – شلمچه جلوی پیشروی دشمن را بگیریم. در نزدیکی پل نو با عراقی ها درگیر شدیم و تا پاسی از شب نبرد ادامه یافت و موفق شدیم دشمن را تا مرزهای بین المللی عقب برانیم و شب در پاسگاه شلمچه مستقر شدیم. روز بعد دشمن با نفرات تازه نفس هجوم سنگینی را آغاز کرد. در نبردی نابرابر، تکاوران با چنگ و دندان مقاومت می کردند. عقب نشینی ما سانتی متری بود و دشمن را در نزدیکی پاسگاه مومنی زمینگیر کردیم. 

 تکاوران در جزیره مینو

در این بین، خبر رسید دشمن قصد ورود به جزیره مینو را دارد. بلافاصله دو تیم 10نفری از تکاوران همراه با تعدادی از نیروهای داوطلب را روانه آنجا کردم. هرچند این ماموریت درگیری چندانی نداشت، اما دشمن فهمید در جزیره مینو امنیت برای او وجود ندارد.

درخواست های نافرجام کمک از مرکز

اوضاع بسیار وخیم بود. تعداد کشته ها و مجروحان دائما در حال افزایش بود. حتی آتش نشانی امکانات کافی برای مهار آتش سوزی های گسترده را نداشت. بارها درخواست اعزام نیروی کمکی و سلاح های سنگین می شد. خبر می رسید قرار است لشگر 21 حمزه وارد عمل شود که هرگز نیامد.

دشمن بالاخره موفق شد در 4 مهر از جاده اهواز عبور کرده و پادگان دژ را محاصره کند. از خیابان 40 متری به طرف دشمن حرکت کردیم و بعد از درگیری های سنگین، موفق شدیم دشمن را تا پشت پل نو عقب برانیم. روز بعد دشمن تلاش فراوانی برای تصرف پل صورت داد که البته به جایی نرسید هرچند شهدای زیادی تقدیم وطن شد.

ورود نیروی هوایی به مقاومت خرمشهر

روز 8 مهر همه چیز حاکی از سقوط حتمی شهر بود. از افسر رابط هوایی مستقر در ستاد عملیات جنوب درخواست کمک کردیم. جنگنده های نیروی هوایی به پرواز درآمدند و با بمباران سنگین، آرایش نیروهای دشمن را بر هم زدند. درگیری با دشمن در بندر نیز در اوج بود و در این نبردها من نیز از ناحیه صورت و چشم چپ زخمی شدم.

شبیخون به عراقی ها

در اواسط مهر قرار شد به دشمن شبیخون بزنیم. سپاه پاسداران ابتدا ابراز علاقه برای مشارکت کرد ولی در آخرین لحظه منصرف شد. عملیات با موفقیت صورت گرفت. چنان اوضاع آشفته ای در اردوی دشمن حاکم شد که به سوی یکدیگر تیراندازی می کردند و با طلوع آفتاب، فرار را بر قرار ترجیح دادند! و شهید مجتبی هاشمی و گردان فدائیان اسلام که تحت امر تکاوران بودند، به جمع آوری غنایم به جای مانده از دشمن پرداختند.

سقوط شهر

دشمن در اواخر مهر موفق شد در شمال شهر مستقر شود. تکاوران خسته و فرسوده بودند اما نبرد را ادامه می دادند. واحدی از بندرعباس برای کمک رسید هرچند با توجه به نداشتن سلاح سنگین عملا بی فایده بود. از 28 مهر نبرد تن به تن شروع شد. دشمن دائما نیروهای تازه نفس وارد می کرد و فشارها شدیدتر از قبل می شد. بارها میدان فرمانداری دست به دست شد. تعداد شهدا و مجروحین سرسام آور بود. حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شد  و در 3 آبان بالاخره فرمانداری به اشغال دشمن درآمد. روز بعد دستور عقب نشینی از شهر صادر شد. نفرات زیر بار نمی رفتند و بالاخره بعد از پیگیری های فراوان، با عبور از کارون در ضلع شرقی رودخانه موضع گرفتیم و شهر کامل به تصرف دشمن درآمد.

سخنی درباره نیروهای داوطلب

از همان ابتدا با نیروهای داوطلب برخورد کردیم. افرادی پاک و دلسوز که از نقاط مختلف کشور برای دفاع از خرمشهر آمده بودند. آنها عموما هیچ نوع آموزشی ندیده بودند و حتی کاربرد درست اسلحه را نمی دانستند. بگذریم که سلاح برخی گروه ها m-1  یا برنو بود و به هیچ وجه امکان تامین فشنگ برایشان مهیا نبود. به علاوه این گروه ها به هیچ وجه نظم پذیر نبودند و ساز خود را می زدند. از بیان برخی کم لطفی ها نسبت به تکاوران (مثل دادن نسبت های ناروایی چون طاغوتی و ...) صرف نظر می کنم. در عین حال نداشتن وحدت فرماندهی و ارتباط با یکدیگر موجب آشفتگی و ناکارامدی بیش از پیش آنها می شد.

اما با دیدن دلاوری ها و پاکبازی های تکاوران، به تدریج با ما بر سر مهر آمدند. ما نیز صلاح دیدیم از نیروی آنها حداکثر استفاده ممکن را ببریم. به خصوص که می توانستند تا حدی کمبود نیروی ما را جبران کنند. لذا به گلچین کردن بهترین نفراتشان پرداختیم. دو ملاک عمده برای این کار داشتیم: گذراندن دوره خدمت سربازی و داشتن جثه ای نیرومند. آموزش های فشرده ای به آنها دادیم و حتی برای برخی، لباس هم تهیه کردیم. به ویژه کار با «آر پی جی» را فرا گرفتند چون سلاحی مهم در نبردهای تن به تن خرمشهر بود. کار به جایی رسید که برای انجام عملیات، همراه با تکاوران می شدند و بودن تکاوران، مایه قوت قلب و دلگرمی و نیز انگیزه بیشتر آنها می شد هرچند اداره کردن آنها در مجموع بسیار دشوار بود.

ساکنان شهر

عده ای مردم خرمشهر در شهر مانده بودند. آنها مهمان نوازی را به صورت کامل به جا آوردند. ما در هر گروهان، آشپزخانه صحرایی داشتیم ولی در طول 34 روز، حتی یک بار هم از آن استفاده نکردیم. چرا که غذا، آب خنک، نوشابه و حتی سیگار به وفور در دسترس ما بود و ساکنان شهر لحظه ای از ما غافل نبودند. حتی لباس های ما را می شستند. به خاطر دارم روزی چند خانم از من تقاضای سلاح برای جلو رفتن و نبرد کردند. از آنها خواهش کردم همچنان به امور پشتیبانی ادامه دهند زیرا نیرو به اندازه کافی برای جنگ بود و نباید وضع پشتیبانی ما دچار اختلال شود. شهرداری خرمشهر هم فعال بود و به جمع آوری و دفن سریع اجساد فراوان عراقی ها که می توانستند مشکلات بهداشتی حاد فراهم آورند می پرداخت. واقعیت این است ما خود را خرمشهری می دانستیم و این حس، به ساکنان شهر منتقل شده بود و آنان نیز ما را از خود حساب می کردند.

روزهای دشوار نبرد

مقاومت خرمشهر بسیار سخت و طاقت فرسا بود به یاد داشته باشید ما فقط یک تانک داشتیم و از توپخانه هم خبری نبود با این حال تن به تن مبارزه را ادامه می دادیم. شدت مقاومت به حدی بود که روز 23 مهر، عراق اقدام به خارج کردن یگان های رزمی خود و جایگزین کردن 9 گردان کماندو کرد.

 

سرباز عراقی، امربر من شد!

روز 19 مهر پادگان دژ سقوط کرد. شدت آتش دشمن به حدی بود که روزی امکان حرکت به سمت کوی طالقانی از من سلب شد و در میدان فرمانداری گیر افتادم و ناچار خود را در چند حلقه لاستیک که روی هم انبار شده بودند، پنهان کردم. وقتی اوضاع آرام تر شد، صدای ناله ای شنیدم؛ سربازی عراقی را دیدم که روی زمین افتاده بود و خون از پهلویش جاری بود. زخمش را بستم و او را کول گرفتم و به درمانگاه رساندم. این سرباز پس از بهبودی، چنان شیفته من شد که او را امربر خود کردم! دوستان گاهی به شوخی می گفتند عاقبت این فرد تو را خواهد کشت! و با خنده جواب می دادم من معتقدم این قدر نمک نشناس نیست به علاوه با کشتن من سودی نمی برد.

دانشجویان دانشکده افسری

از همان نخستین روزها، 800 نفر از دانشجویان سال دوم و سوم دانشکده افسری به جبهه اعزام شدند و تعدادی از آنها به خرمشهر آمدند و تحت امر تکاوران قرار گرفتند. فرمانده مستقیم آنها، سروان پازوکی بود. با دیدن این بچه ها، یاد دوره دانشجویی خودم می افتم؛ آن زمان که در آستانه فارغ التحصیلی بودم و برای اخذ درجه و پیوستن به یگان سر از پا نمی شناختم. من به شدت نگران سلامتی این دانشجویان بودم زیرا سرمایه های آینده ارتش به حساب می آمدند. دانشجو، رزمنده نیست چراکه آموزش های او تمام نشده است اما این بچه های غیور که فقط ژ-3 داشتند، چنان قهرمانانه می جنگیدند که صحنه هایی باورنکردنی خلق کردند. با دست خالی جلوی تانک رفتن، شاهکار است و غیر قابل توصیف!

سقوط خرمشهر، اجتناب ناپذیر نبود

سرانجام علی رغم همه جانفشانی ها خرمشهر سقوط کرد. سقوط شهر قابل جلوگیری بود اگر و تنها اگر ما از آتش پشتیبانی مستقیم توپخانه بهره مند بودیم. متاسفانه فقدان آتش پشتیبانی همه رشته های ما را پنبه می کرد. حتی در مقطعی ما موفق شدیم شلمچه عراق را هم تصرف کنیم اما ناچار از عقب نشینی بودیم.


گفتگو از: محمدعلی قهرمانپور

 

 

 

 

ارسال نظر